رمان آوای نیاز تو پارت 98 - رمان دونی

 

 

 

×××

 

 

آوا*

از پنجره راهرو نگاهم به بیرون بود.

همین که ماشینش شروع به حرکت کرد و مطمعن شدم از کوچه دیگه بیرون رفته از پله ها بدو پایین اومدم و گوشیم و از کیفم دراوردم و همین طور که سمت سر کوچه میرفتم بهش زنگ زدم که یه بوق نخورده این بار جواب داد

_کافه بلوط که نزدیک شرکت منتظرم

 

بدون این که بزاره حرفی بزنم تماس و قطع کرد و مهلت هر حرفی و ازم گرفت، عصبی گوشی و پرت کردم تو کیفم و به راهم ادامه دادم.

عجب احمقی بود این دختر!

آخه چرا کافه ای که نزدیک شرکت جاوید بود؟!

دستی رو صورتم کشیدم و با رسیدن به سر کوچه و دیدن اولین تاکسی زرد رنگی که داشت از جلو پام رد میشد دستم و دراز کردم و با گفتن دربست ماشین جلو پام ایستاد؛ به راننده نسبتا سن دار نگاهی انداختم و سوار شدم:

_سلام آقا… برید به خیابون(….) فقط یکم آروم برید یا یکم لفتش بدید از پس کوچه ها برید هر چقدر هزینه بشه میدم

 

نیم نگاهی از آینه به من کرد سری به معنی باشه تکون داد و گفت:

_شما جوونا چقدر راحت طلب شدید یکم دیر تر از خونه میزدی بیرون دخترم چرا الکی بنزین باید هدر بره؟… باشه با این حال مشکلی نیست آروم میرم

 

 

چیزی نگفتم و سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم، می‌دونستم الان تو دلش میگه عجب دختر بی آر و دردیه که میگه وقت تلف کن پولش و میدم ولی من فقط از ترس این که جاوید نبینتم یه وقت این حرف و زدم، هر چند دیگه برام مهم نبود الانم دیدن ژیلا فقط برای اطمینان بود و تمام…

 

دقایقی بود که تو فکر خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد!

گوشی و با هول و ولا از کیفم درش آوردم به امید این که فرزان باشه و جواب یکی از سولام و بده اما با دیدن اسم اقای دشتی پوفی کشیدم و دکمه اتصال و زدم:

_بفرمایین آقای دشتی؟!

 

_سلام دخترم… ببخشید زنگ زدم مزاحم استراحتت شدم می‌دونم ناخوشی بیدارت کردم کله صبحی اما می‌خواستم بدونم پرونده های پورژه گالری مریم کجاست؟

 

با یاد دروغی که برای گرفتن مرخصی گفته بودم لبم و گزیدم و آروم گفتم

_این چه حرفیه اتفاقا خواب نبودم ایرادی نداره پرونده هام توی کشو اولیه میز منن

 

_دستت درد نکنه دخترم… ایشالا بهتر شی خداحافط

 

تشکری کردم و تماس و قطع کردم و از خودم شرمنده شدم که دروغ گفتم بهش بابت حالم برای گرفتن مرخصی، هر چند که کسالت جسمی نداشتم اما خب روحم…!

 

×××

 

 

 

با ایستادن ماشین نفس عمیقی کشیدم و بعد این که کرایرو حساب کردم پیاده شدم.

سمت کافه قدم برداشتم و نمیدونم چرا استرس گرفته بودم اونم از شنیدن حرفایی که قرار بود ژیلا بزنه!

 

وارد کافه شدم و چشم چرخودم، با دیدنش که گوشه ترین جای ممکن کافه نشسته بود و با پرستیژ خاصی در حال خوردن محتوایات توی فنجون ارغوانی رنگش بود استرسم بیشتر شد و سمتش قدم برداشتم طوری که صدای قدمام تو اون خلوتی کافه به گوش خودمم می‌رسید، برای همین انگار متوجه حضورم شد که سرش و آورد بالا و با چتریایی که تازه تو صورتش نمایان شده بودن و قیافش دخترونه تر نشون میداد نگاهم کرد… مثل همیشه بود با تیپ و قیافه خاصش تو چشم، حتی نگاهشم مثل همیشه بود و از بالا به پایین نگاهم می‌کرد

روبه روش قرار گرفتم و سلامی دادم که سرش و به معنی سلام تکون داد و گفت:

_تیپ و لباسات عوض شدن ولی هنوز همون آوایی… آوایی که برای کار زنگ میزدم بهش

 

_آره خب اگه قرار باشه با چهار دست لباس خودم و یادم بره باید تاسف خورد به حالم

 

لبخندی گوشه لبش شکل گرفت که بیشتر تمسخر آمیز بود تا دوستانه ولی من حوصله این بحثا و نداشتم و برای چیز دیگه ای روبه روش نشسته بودم.

خواستم چیزی بگم که فنجون قهوش و آورد بالا و قلپی ازش خورد و با این کار باعث شد بوی قهوش به مشام منم برسه و با حس کردن بوی قهوه تلخ ترکی که جاوید شب و روز می‌خوردش اخمام رفت توهم… نمی دونم چرا حس حسادت تو تن و بدنم نشست! چرا باید قهوه ای و که طبق سلیقه جاوید بود و من نمی تونستم قلپی ازش بخورم و این قدر راحت و با اشتیاق بخوره؟!

اخمام بیشتر و بیشتر توهم می‌رفت که با صدای پسر جوونی به خودم اومد

_چی میل دارین خانم؟!

 

نیم نگاهی به پسر کنارم‌ که اومده بود سفارشم‌ و بگیره انداختم و خیره به ژیلا لب زدم

_یه لیوان آب

 

پسره هیچی نگفت و رفت و قطعا تو ذهنش میگفت عجب احمقیه به خاطر یه لیوان آب پاشده اومده کافه اما هیچی از گلوم‌ پایین نمی‌رفت مخصوصا جلو این آدم که اعتماد به نفسم و به صفر رسونده بود

یه جورایی حس می‌کردم انگار گوشه رینگ حریف گیرم آورده تا می‌خوردم داره میزنه و اَمان نفس کشیدنم بهم نمیده… همین جوری با اخم بهش خیره بودم که صداش با کنایه بلند شد

_آب؟! نترس تعارف نکن قهوه ای آبمیوه ای هر چی دوست داری سفارش بده پولش و من میدم‌ مهمون منی

 

دستام و مشت کردم و فشار دادم‌… حالم بهم خورد از این همه ضعف و ناتوانیم که در مقابلش داشتم، با این حال سعی کردم این ناتوانی و نشونش ندم و با ظاهری خونسرد و بی تفاوت باشم

_من برای تیکه و تیکه پرونی نیومدم

 

چشماش و چرخوند و سری به تایید تکون داد؛ کیف کوچیک زرشکیش و از رو میز برداشت و درش و باز کرد و بعد مکث کوتاهی ازش یه کارت مربع شکل ساده اکلیلی دراورد و طرفم گرفت

_این همه چیو توضیح میده به اندازه کافی فکر کنم!

 

 

 

دست دراز کردم ازش کارت و گرفتم، همون لحظه هجوم سنگینی زیادی و تو گلوم حس کردم و یه جورایی می‌دونستم اون کارت کارت چیه

ولی می‌خواستم با چشم خودم ببینم و به قلب زبون نفهمم بفهمونم که تموم شد همه چی تموم شد!

 

خیره شدم به کارت عروسی که بهم دهن کجی میکرد، انگار اون کارت بی‌جونم مثل ژیلا این حال بدم و می‌دید داشت من و به باد تمسخر می‌گرفت… هجوم اشک و تو چشمام حس می‌کردم ولی اجازه پایین اومدنش و نمی‌دادم! فقط روی اسم جاوید و ژیلا زوم بودم و بهم داشت یادآوردی می‌شد که تو هیچ ارزشی برای جاوید نداری!

به اطراف نگاه کردم و کمی نفس گرفتم تا حالم بهتر بشه که صدای ژیلا باعث شد دوباره نگاهم و به کارت عروسی بدم

_قشنگه؟! سلیقه ی خودش…

 

فقط نگاهش کردم‌ که ادامه داد:

– گوش کن آوا… من بودم که از اول تو زندگی جاوید بودم، من بودم که عشق اولش بودم، من بودم که تونستم جاوید یه بار برای بار اول عاشق خودم کنم و خودمم گند زدم به عشقی که ساخته شده بود قطعا بهت داستان من و گفته ولی الان پشیمونم و می‌خوام جاوید برگرده… اونم برگشت و قرار تا چند روز آینده بشم زن رسمیش، میدونی این یعنی چی؟!

یعنی پات و از وسط زندگی من بکش بیرون… یعنی یه مدت باهات بود خوش گذشت تموم شد رفت حالا راهت و بگیر و برو… تَوهم دوست داشتن عاشقی یا هر چیز دیگه ایم برت نداره حتما می‌دونی به جاوید پیشنهاد دادم که شیش دونگ سهام شرکت و به نام من بزن این جوری از ورشکستگی نجات پیدا کنه و با تو زندگی عاشقانه ای شروع کنه ولی اون قبول نکرد… میدونی چرا؟! چون اون هرچقدرم که تورو دوست داشته باشه ولی هنوز عاشق منه چون اگه مثل من بشناسیش میدونی جاوید آدم مسئولیت پذیریه و حاضر برای چیزی یا کسی که بهش مسئولیت داره تا خود خدام بره اما برای تو…

 

ساکت شد و صدای نیشخندش واقعیت و مثل پتک تو سرم کوبوند… منم بدون حرف بودم چی میگفتم؟!

مگه دروغ بود؟! مگه من وسط زندگی اون واینستاده بودم؟! مگه جاوید ولم نکرد و‌ نرفت؟!

تنها کاری که می‌تونستم بکنم تا از این همه حرف خفه نشم گریه کردن بی صدا بود… اشکام پشت سر هم می‌ریخت رو صورتم و همین طور که به کارت عروسیش خیره بودم جمله ژیلا تو ذهنم تکرار و تکرار میشد

“پاتو از زنگی من بکش بیرون”

 

چقدر دوست داشتم سرش داد بزنم بگم اونی که زندگی خراب کنه تویی نه من!

تویی که وسط زنگی منی… اما حیف که عروسی آخر این هفته لال لالم میکرد و تمام حقانیت و به دختر رو به روم میداد… باهمه توانم و نیمچه غروری که برام باقی مونده بود نگاه اشکیم و بهش دادم و لب زدم

_راست میگی!

 

چشماش گرد شد که ادامه دادم

_من وسط زندگیت افتادم راست میگی! من میرم وَ..‌‌.

 

ساکت شدم و چقدر سخت بود گفتن جمله ای که می.دونستم به واقعیت میرسه… اصلا مگه میشه زنی کنار جاوید باشه و خوشبخت نشه!؟

_وَ خوشبت بشی

 

از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم و روبه چشمای بهت زدش کارت عروسی و برداشتم و لب زدم

_اینو برمی‌دارم تا آدرس و بلد باشم به هر حال منم باید دعوت باشم دیگه

 

هیچی نگفت که نیشخندی زدم و پشتم و کردم و سمت خروجی رفتم.

تموم شد همه چی تموم شد… زندگی منم تموم شد؟ شاید فکر کنه چقدر زود کوتاه اومدم اما دیگه ارزش جنگیدن نداشت! این نوع زندگیم با جاوید ارزش هیچی نداشت.

جاویدی که انتخابش و کرد و تمام، موندن که زوری نیست… هست؟!

از کافه بیرون زدم و سرم انداختم پایین تا کسی اشکام و نبینه اشکای لعنتی که هر کاریشون می‌کردم بند نمی‌اومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیما
سیما
1 سال قبل

من اگه جای آوا بودم خیلی زود تر از اینا رفته بودم

zara
zara
1 سال قبل

ای وایی😐😶تو این رمانم که گوه خورد
من دیگه حرفی ندارم متاسفم واقعا

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x