رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۰۶

 

همین را میخواهم! و کسی جز خودِ آبتین نمیتواند من را از این سردرگمی وحشتناک دربیاورد. اول بفهمم چه خبر است، بعد با خیال راحت سرم را میگذارم و میمیرم!
-کِی؟!

دقیقه ای دیگر جواب پیامم میرسد:
-فردا خوبه؟
بی تعلل جواب میدهم:

-خوبه!
-باشه پس، فردا ساعت چهار…
و من تا فردا چطور قرار است دوام بیاورم، فقط خدا میداند!

هیچی به ذهنم نمیرسد. حالا واقعا نمیدانم کجای این بازی قرار دارم. حدس ها می آیند و مغزم را سوراخ سوراخ میکنند. مستاصل و متحیر و نا آرام، قدم میزنم… می نشینم… دراز میکشم… فکر میکنم… فکر میکنم… خسته میشوم… چشمانم گرم میشود… خوابم میبرد… در خواب یادم می افتد… از خواب میپرم… دوباره و دوباره…

نمیدانم چه ساعتی از شب است که صدای ماشینش را میشنوم. چشمانم از هم باز میشوند. اما از روی تخت تکان نمیخورم. در همان حالت مچاله شده، به نقطه ای در تاریکی خیره می مانم.

ماشین خاموش میشود. در حیاط بسته میشود. به صفحه ی گوشی نگاه میکنم… یک نیمه شب است.
دقیقه ای بعد صدای کوبیده شدن در خانه اش به گوشم میرسد.

و بعد از آن… سکوت!
چشم میبندم. قطره ی اشک لای موهایم گم میشود. عصبانی ام… بدنم میلرزد… و هنوز نمیدانم چه خبر است!

ساعت دو نیمه شب صدای پیام به گوشم میرسد. از خواب سبُک میپرم. اسمِ “بها” را می بینم. و پیامش:
-دیگه حال نمیده…

اخم میکنم. قلبم میشکند… یا میلرزد… متنفرم از این حسی که دارم. صفحه ی گوشی را خاموش میکنم و چشم میبندم. من منتظر فردا هستم!
***

ماشین اسنپ، در همان آدرسی که آبتین برایم فرستاد، از حرکت می ایستد. تشکر میکنم و پیاده میشوم. با نگاهی به اسمِ کافی‌شاپ، داخل میشوم. یک جایی نزدیک به شرکت است.

پشت میزِ چوبی می نشینم و منتظر آمدنش میشوم. دیشب تا صبح را با وجودِ بی خوابی شب قبل، همه اش بین خواب و بیداری گذشت. و حالا خیره به نقطه ی نامعلومی، هنوز در فکر هستم. به چه چیزی امید دارم؟ چرا توضیح میخواهم؟ چرا خود را به گیجی میزنم و میخواهم یکی دیگر مرا از این نفهمی دربیاورد؟! نمیدانم!

ده دقیقه ی بعد آبتین را روبرویم می بینم. از فکر بیرون آمده، یا نیامده، نگاهش میکنم. سر برایم تکان میدهد.
-سلام…

هنوز میتوانم شرم را در صورتش ببینم. و البته، تمام صحنه های دیروز جلوی چشمم می آیند! من هم خجالت میکشم. تند سری بالا و پایین میکنم و میگویم:
-سلام…

صندلی چوبی را عقب میکشد و مینشیند.
-خیلی وقته منتظرمی؟
کوتاه میگویم:
-نه…

نفس عمیقی میکشد. دلم میخواهد توی صورتش دقیق شوم. اویی که درحال بوسیدن عاشقانه ی یک پسر بود… یکی همجنس خودش…

از نگاهم معذب میشود. مِنو را برمیدارد و میگوید:
-قهوه؟
صدایی از خود درمی آورم:
-هوم…

سفارش قهوه میدهد. من نمیتوانم ثانیه ای بیشتر چشم از او بگیرم. دوباره نگاهش میکنم. رفتارش… از اول… همان اولین روز، برایم مرور میشود.

نوع برخوردش… سرد بودنش… بی تفاوت بودنش نسبت به تمام دخترها… فرق داشتنش… مغرور بودنش… یا… بی احساس بودنش!

لب با زبان تر میکند و حرف زدنش برایش سخت است انگار!
-ببین حورا… یه چیزایی هست که باید برات توضیح بدم…

همان چیزهایی که خودم میتوانم حدس بزنم؟! من حسی به او نداشتم… واقعا دیگر برایم جذابیتی هم نداشت… اما من به سمتش میرفتم، و او قطعا فهمیده بود… روی خوش نشان نمیداد… در آخر گفت دوستی… فقط دوستی معمولی… چیز دیگری نگفت…

نگفت… میدانست و نگفت… از قرار من و بهادر خبر داشت و نگفت… از بازی من و بهادر خبر داشت و نگفت…
لعنتی… نگفت!

دهان باز میکند چیزی بگوید… خیره در چشمانش، آرام و عصبانی میگویم:
-بهم نگفتی…

لب میفشارد… چشم میبندد و سر بالا و پایین میکند. بغضم میگیرد. اما با نفرت میگویم:
-توضیح بده!

مکث طولانی ای میکند و سپس میگوید:
-خب گفتنش سخته… من و متین…

میان حرفش میگویم:
-درمورد رابطه ی خودت و متین نمیخوام بدونم… درمورد گرایشت… یا تمایلاتت… عاشقانه هات با متین… سرد بودنت نسبت به جنس مخالف، یا تمایلت به همجنس خودت… یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای… اینا رو همون دیروز فهمیدم… نمیخوام درمورد اینا بشنوم… اینا فقط… به خودت مربوط میشه!

نگاهم که میکند، شرم و ناراحتی را در چشمانش میخوانم. اما من دلم گرفته! یک دنیا دل گرفته و عصبانی ام. احساس مسخره بودن میکنم. میفهمد؟!!

-درمورد چیزایی که به من مربوط میشه میخوام توضیح بدی!
سری به تایید تکان میدهد و آرام میگوید:
-خیله خب… به بهادر چیزی گفتی یا نه؟

 

پرمعنا و با پوزخند کمرنگی فقط نگاهش میکنم. خودش میگوید:
-منظورم، از ماجرای دیروزه…

بازهم فقط نگاهش میکنم… تا بفهمد که حتی اسم این موجود هم درحال حاضر برایم غریبه است!

حرف نگاهم را میخواند که میگوید:
-نگفتی…

چیزی مثل سنگ راه نفسم را سد میکند. به قهوه پناه میبرم و جرعه ای پایین میدهم. اما نگاهم تار میشود. پلک میزنم و با اخم میگویم:
-میخوای حرف بزنی یا نه؟!!

سری با تاسف به طرفین تکان میدهد و میگوید:
-اینطوری که فکر میکنی نیست…

دستم روی میز مشت میشود. نمیتوانم خونسرد بمانم.
-مگه میدونی به چی فکر میکنم؟

خود را جلو میکشد و آرام میگوید:
-فکر میکنی…

میان حرفش با دل شکستگی بزرگی میگویم:
-هست! دقیقا همونطوری که من فکر میکنم هست… هم تو میدونی، هم من! خواهشا صادق باش… همین یه بار… لااقل تو یکی دست از بازی بردار و منو بیشتر از این مسخره نکن!

سعی میکند آرام حرف بزند:
-رابطه… یا قرار… با بازیِ تو و بهادر به من ربطی نداره حورا…

اما من اصلا آرام نیستم وقتی میگویم:
-ربط داره!
-نداره…

مشتم را روی میز میکوبم:
-داره!! نمیتونی خودتو کنار بکشی… خوب میدونی که یه قسمت این بازی به تو وصل بود… یا هست! سعی نکن خودتو بی تقصیر جلوه بدی جناب سمیعی… تو… تو این بازی… نقش خودتو داشتی!

با ناراحتی… یا دلسوزی صدایم میزند:
-حورا…

نمیگذارم حرف بزند و میگویم:
-الحق و والانصاف هم خوب نقشِتو بازی کردی…
-من هیچ نقشی بازی نکردم… تمام مدت خودم بودم… فقط یه چیزایی رو که به قول تو… به خودم مربوط میشد رو نگفتم!

چطوری میتواند اینطور خود را تبرئه کند؟!!

-پس نگو خودت بودی… تو خودتو از من پنهان کردی… چون نقشِت اینطوری ایجاب میکرد… چون در جریان همه چی بودی… چون طرف بهادر بودی… چون من مایه ی تمسخر و خنده تون بودم… چون باید مینشستید و با لذت به بازیچه بودن من نگاه میکردید… باید باهم… مضحکه بودن منو تماشا میکردید و لذت میبردید… چون من شده بودم مایه ی تفریح شما!!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۳.۶ / ۵.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x