وقتی به پله ی آخر می رسیم، دیگر طاقت نمی آورم و با تمام نفرتم جیغ میزنم:
-دستمو ول کن نجس! نمیخوام بیام… ولم کن… ولم کن!!
نگاهم میکند که تذکر بدهد.
-داد نزن… خوابه…
با اعصاب خرابی دست روی سینه اش میگذارم و هُلش میدهم!
-به جهنم! برید به درک… ولم کن!!
فقط نگاهم میکند. داغ کرده ام! گیج میزنم… و بغض دارم! دستم را محکم نگه داشته و تماشایم میکند. لذت میبرد؟!
-چرا انقدر عصبانی ای؟
به خدا دارم منفجر میشوم و این مدل حرف زدنش بدترم میکند! در چشمانش با انزجار میغرم:
-حالم داره به هم میخوره… دستمو ول کن!
لبخند میزند و پر تفریح میگوید:
-آروم آبجی… فقط میخواستم نشونت بدم…
-من هیچ علاقه ای ندارم کثافت کاریاتو ببینم کثیف…
ظاهر مظلومانه و مسخره ای به خود میگیرد:
-کثیف نیستیم… به خدا حموم رفتیم!
میخواهم از دستش نعره بزنم! اما او زودتر دستم را رها میکند و میگوید:
-خب نمیخواد ببینی… این دیگه سلیطه بازی داره؟!
نفس نفس میزنم. در چشمانش خیره ام که اشاره میکند:
-یواش بیا برو، ما به خوابمون برسیم…
تمام وجودم از حال بد میلرزد. چقدر راحت دل میشکند! وقتی فکر میکنم چشمانم دارند میسوزند، خیلی سریع چشم میگیرم و به سمت خانه ام میروم.
کلید را با دستهای لرزان از توی کیفم بیرون میکشم. سنیگنی نگاهش را کاملا حس میکنم. کلید را توی قفل در میچرخانم و در را باز میکنم. وقتی داخل میشوم، برمیگردم و می بینم که شانه اش را به چهارچوب در تکیه داده و با لذت و تمسخر نگاهم میکند!
حس ترکیدن به من دست میدهد. تحملم تمام میشود و با تمام نفرتم یک کلمه میگویم:
-آیدین!
به وضوح جا میخورد! یعنی کاملا کُپ میکند.
من با خنده ی پهنی از کینه، تمام دندان هایم را نشانش میدهم و در را به روی نگاه بهت زده اش میکوبم!
بازدمم را محکم بیرون میفرستم. دستم را مشت میکنم و روی در میفشارم. چشم می بندم. قطره ی اشک، سرکشانه از پلکهای بسته ام میچکد. با من بازی میکند… با نامردی… با بیخیالی… و حتی ککش هم نمیگزد!
تلافی هایش به شدت کاری! من با اتابک رفتم، و او یکی را پیدا کرد که جایم را پر کند. و هر برنامه ای که با من در سر داشت، روی او پیاده کرد!
با بغض میخندم. عصبانی ام… حالم خراب است… انگار هرطوری که این بازی را پیش میبرم، بازهم باخت نصیب من میشود.
چرا؟! چون نباید پای دلم وسط کشیده میشد و حالا دلم را باخته ام!
آیدین… دلم خنک نشد… اصلا!
حالا راست یا فریب یا دست گرفتن… نمیدانم… واقعا من او را انقدر نمیشناسم که راست و دورغش را تشخیص دهم. فقط این را میدانم که مسخره اش هستم!
واقعا مایه ی خنده اش… تفریحش… بازی اش… تمسخرش… و حتی سرگرمی اش هستم!
و خب… اگر نمیرفتم، حالا حتما با او کلی برنامه را پیش رفته بودم… با او مست شده بودم… با او حمام کرده بودم… و با او خوابیده بودم!! همین که صبح هنوز هیچی نشده میخواست شروع کند به سواستفاده، تا تهش را باید خواند.
عصبانیتش برای همان صبح بود و تمام شد؟! من نباشم، یکی دیگر؟!!
زیر لب با نفرت میغرم:
-کثافتِ کثیفِ… آیدین!
دلم برای خودِ احمقم میسوزد. چرا وا نمیدهم؟! چرا نمیگذارم بروم پی کار و زندگی خودم؟ چرا دارم خود را زجرکُش میکنم؟! چرا انقدر… انقدر کارهایش برایم سنگین و دردآور تمام میشود؟!!
لباسهایم را درمی آورم. دوش میگیردم. موهایم را در حمام میکشم! وقتی تصور میکنم که او با یکی… همجنس من… به جای من بوده است، حالم به طرز وحشتناکی خراب میشود. قلبم جوری مچاله میشود که انگار درون سینه ام میمیرد و زنده میشود.
و من چرا نباید به او، به چشم یک اسباب بازی برای خنده و تمسخر کردن نگاه کنم؟!
بزنم به در بیخیالی و فقط بخندم… فقط بخندم! اما کینه و دلخوری نمیگذارد که فقط یک تفریح باشد. اما همان کینه هم باعث میشود که نتوانم آرام بگیرم و دختر خوبی بمانم!
نقشه هاست که چیده میشود. هزاربار توی مغزم بهادر را میزنم، تکه تکه میکنم، زیر مشت و لگد لهش میکنم، و عذاب کشیدنش را تماشا میکنم.
حسی نیست؟! دلش برایم نرفته؟! وای خدا من چقدر بدبختم که برای این یکی نشسته ام و دارم اشک میریزم!! لابد باید فالگوش هم بایستم! از چشمیِ در هم بپایم که ببینم جایگزین من کیست! یا از تراس؟! هه! دیگر انقدر خاک بر سر نشده ام که… شدم؟!!
خب… یک ساعت دیگر منِ خاک بر سر از چشمی زل زده ام به در واحدش، که ببینم کِی این در باز میشود!
کارم زیادی مسخره است، میدانم. اما مثل اینکه در این ساختمان خانواده زندگی میکندها!
نیم ساعتی میگذرد و بیخیالش میشوم. اصلا کارم درست نیست!
خود را سرگرم درست کردن شام میکنم. کوکوسبزی! مواد کوکوسبزی را هم میزنم و همانطور که ظرف در دستم است، از تراس نگاه به بیرون و حیاط میکنم. نخیر… خبری نیست!
مواد را داخل تابه میریزم. و دقیقه ای دیگر، دوباره چشمم را به چشمیِ سوراخ شده میچسبانم!
وای خدا ده شب شده و نمیخواهند بیرون بیایند؟!!
شام آماده است. میز چیده شده… من پشت میز نشسته و درحال لقمه گرفتن برای خود، گوشهایم را تیز کرده ام. با حرص و بغض لقمه را میجوم. نکند شب هم بماند؟!!
ظرفهای شام را میشویم. آشپزخانه را تمیز میکنم. یک نگاهم از تراس به بیرون است و یک نگاهم از چشمی، به در واحدش!
ساعت از یازده شب میگذرد. دارم از فکر و خیال میترکم. کثیف کاری امروزشان کم بود… شب هم ماندنی شده اند… و باهم… میخوابند؟!!
-کوفتش میکنم!
گوشی را برمیدارم و تایپ میکنم:
-آیدین!
به طرز بچگانه ای پیام را ارسال میکنم. دوباره تایپ میکنم:
-آیدین آیدین آیدین آیدین آیدین آیدین آیدین…
دوباره ارسال میکنم. ایموجی خنده میفرستم. خودم هم خنده ام میگیرد و چشمهایم هِی پر میشوند!
-آیدین جونی… آیدینی… آیدین خوشگله… آیدییییین!
ارسال میکنم و جواب ندادنش دیوانه ام میکند!!
-من فکر میکردم آیدین اسم دختره… آیدین خانومی… نگو پس بهادرها هم میتونن آیدین باشن…
جواب نمیدهد! لعنتی جوابم را نمیدهد!!
توی تراس میروم و این پا و آن پا میکنم. خانه اش روشن است… هنوز بیدارند؟! دارند چه غلطی میکنند؟!!
پوست لبم را میکنم. نفسم با درد بالا می آید. سر خم میکنم که چیزی ببینم. هیچی دیده نمیشود! خود را جلوتر میکشم و روی حصار بین دو تراس خم میشوم، تا بلکه چیزی دستگیرم شود.
اما فقط صدای تلوزیون به گوشم میرسد. باهم دارند فیلم تماشا میکنند و من بروم سرم را بگذارم و بمیرم که از حسودی و حال بد دارم جر… میخورم!
آخر بهادر… یا همین آیدین لاته… حسادت کردن دارد؟!!
به خدا ندارد… به خدا ندارد… مرگ کجایی که مرا از این حس حقارت آمیز رها کنی، که من اینطوری سعی نکنم از فاصله ی تقریبا یک متریِ بین دو تراس بپرم… تا ببینم در آن خانه ی بی صاحب چه خبر است!
شرم… حیا… ترس… کلاس گذاشتن… سگ محل کردن… تمام این صفاتِ حورایی کجا رفتند که من روی حصار ایستاده ام، تا با صلوات و بسم الله بتوانم به آن سمت بپرم؟!!
چشم از حیاط پایین پایم میگیرم و نفسم را حبس میکنم. و با وحشتی که از افتادن دارم، به طرز عجیبی بی پروا شده ام! اگر بیفتم، قطعا مغزم کف حیاط پخش میشود و…نمی افتم!
به جایش یک پرش آرتیستی و کلی هیجان و… ببینم دختره ی بی همه چیز ساعت دوازده شب در خانه ی بها چندشه چه غلطی میکند!
-یک… دو… سه! علی!!
میپرم!
یک جهش فوق العاده… یک پرشِ بلند بالا… یک پایم به حصار میرسد… پای دیگرم گیر میکند… یک لحظه روح از بدنم جدا میشود… بی اراده و از وحشت افتادن جیغِ بنفش و بلند بالایی میکشم و… چهاردست و پا توی تراس خانه ی بهادر فرود می آیم! نه یعنی… پخش میشوم!
آنچنان پخش زمین میشوم که تمام بدنم از درد تیر میکشد.
-آآآخ!!!
زنده ام؟! نمردم؟! نیفتادم؟!! چشمهایم را باز کنم؟!!
در تراس به یکباره باز میشود. وای! یک ثانیه مکث… و بعد صدایش را میشنوم:
-حوریِ بهشتی؟!!
ای خدا زنده ام!! کاش میمُردم! چشم میفشارم… او با حیرت میگوید:
-از آسمون فرود اومدی اینجا؟!!
لبم را به شدت بین دندانهایم گاز میگیرم. پرش موفقیت آمیزی نبود… بدبختانه!
-پریدی؟!! یا خدا از اون بالا واسه م حوری فرستاد؟
چه پرش شرم آوری… چقدر احمقم خدایا!
-هِی زنده ای؟!!
سرم را بالا میگیرم. لبخند ملیحی تمام اجزای صورتم را میکشد. چشم باز میکنم و دست دردناکم را برایش بالا می آورم. و اولین حرفی که به ذهنم می آید، به زبان می آورم.
-های آیدین!
اخمهایش به شدت در هم میشود. میترسم؟! نمیدانم. درد دارم! یعنی خیلی!!
او با بالاتنه ی برهنه و شلوار کردی معروفش… و دستهایی که توی جیبهایش میکند، درست رو به من می ایستد و میگوید:
-الان اینجا چه غلطی میکنی؟! اومدی شب باهام بخوابی؟
جواب این یکی به مراتب سخت تر از تحمل درد بدنم است!
-نه! هه! خواب بودی؟ چه خبر؟!
چشم باریک میکند. دارم چرت و پرت میبافم!
-سالمی الان؟
نه واقعا! اما اصلا به رویم نمی آورم. غلت میزنم و از شرم دلم میخواهد بمیرم. میخندم… یک دستم را زیر سرم میگذارم و به آرنجم تکیه میدهم.
-آره بابا چیزی نیس… اصلا دردم نگرفت… خب چه خبر؟
فقط نگاهم میکند. به سختی به رویم نمی آورم و نگاهم را به آسمان میدهم.
– عجب هوایی… عجب شب قشنگی… چه جای دنجی…
زیادی نگاهش سنگین است! چرا محو نمیشود؟! چرا محو نمیشوم؟!!
نگاهش میکنم و ژست متعجبی به خود میگیرم.
-عه هنوز اینجایی آقای بها؟ کاری ندارم… مزاحم نمیشم… تو رو خدا بفرمایید داخل!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان دقیقا این چه کاری بود که کرد ها؟؟
چرا داري چرت و پرت ميگييييي حورييييي😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
چی بگه آدم آخه😂😂
رمان فوق تخیلی درعین حال رمانتیک و به شدتتتت طنز