رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 121 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 121

 

نخیر… دست بردار نیست و میخواهد با نگاهش قورتم دهد!
-چیه؟!!

نفس بلندی میکشد. از شرم گذشته… دیگر پریده ام دیگر!

-باور کن من حالم خوبه… سالمم… دارم از هوای خوب بهاری لذت میبرم… شما بفرما به مهمونت برس!

ماتِ من مانده و من دلم میخواهد به خاطر حال خرابم بمیرم و خود را از این دنیای مزخرف خلاص کنم!
-نِمیری؟

ابروانش بالا میروند و همچنان نگاهم میکند. به سختی می نشینم و به در خنده میزنم.
-ای بابا چقدر شما خوبی آقای همسایه… نگران نباش… ببین؟ هیچیم نشد… همه جام سالمه…

نگاهی به سر تا پایم میکند. من موهای آمده روی صورتم را پشت گوشم میزنم و لبخند ملیحم محو نمیشود… خودم هم محو نمیشوم! با مکث میگویم:
-خب دیگه خوشحال شدیم… من دیگه رفع زحمت کنم!

به سختی خیز برمیدارم و بلند میشوم. مچ پا و زانوهایم درد میکند و آخ نمیگویم!
-میخوای بپری؟!
چاره ی دیگری دارم؟! هرچه زودتر شرّم را کم کنم، تا بیشتر از این خجالت زده نشدم!

-خب… آره دیگه…
-میومدی شب باهم میگذروندیم… یه حوریِ اضافی، بیشتر خوش میگذره…

صورتم جمع میشود. عوضی است، عوضی!
-نه دیگه ممنون…برم…
به راحتی میگوید:
-به سلامت!

مات و حیرت زده می مانم. یعنی راضی است با این وضع ناقص بپرم؟! یک تعارف نمیکند که… از خانه اش برگردم به خانه ام؟!!

با چشم و ابرو اشاره میکند که… بپرم!
با تکخنده ای میگویم:
-باشه… رفتم!

برمیگردم و به فاصله ی دو حصار نگاه میکنم. بدنم تیر میکشد. زانوهایم درد میکند آخر بی انصاف!
-زودباش دیگه معطل چی هستی؟

رعشه ای از تنم میگذرد. کف دستهایم هم درد میکند لعنتی!
-الان… خب… اممم…
نگاهش میکنم که یک کمی… دلش بسوزد و بگذارد از خانه اش استفاده کنم. با سنگدلی دستور میدهد:

-زودباش حوری، بپر!
به خدا اگر بپرم، می افتم کف حیاط! با خجالت و خواهش میپرسم:
-جدی… بپرم؟!

قدم تندی به سمتم برمیدارد و تهدیدوار میگوید:
-همین الان بپر! یااللا!!
این پا و آن پا میکنم.
-بدو!

حتی فرصت نمیدهد تمرکز کنم!
-هولم نکن…
درست در یک قدمی ام می استد و تند میگوید:
-بپر، وگرنه شوتت میکنم پایین!

هین بلندی میکشم. از نگاهش میخوانم که…شوخی ندارد! مکث میکنم… نفس عمیقی میکشم… نگاهی به پایین و نگاهی به تراس خانه ی خودم میکنم… باید بپرم!

 

-میمیرم…

-غلط کردی لوس نشو! چطوری پریدی اینور، همونطوری هم برگرد!
آب گلویم را فرو میدهم. دستانم را روی حصار سفت میکنم و میخواهم خودم را بالا بکشم. ولی زانوی لعنتی…

-پام…
-بپر!
عجب آدم بیرحمی!
-خب…

تا میخواهم خیز بردارم، قلبم خالی میشود و برمیگردم و میگویم:
-بذار از خونه ت رد شم، قول میدم به هیچ کس و هیچی نگاه نکنم…

اخم غلیظی میکند و بدون حرف اشاره میکند که فقط بپرم!
-هیچ راهی… نداره؟!

به سمتم که خیز برمیدارد، سریع میگویم:
-باشه باشه… رفتم!

برمیگردم… نفس عمیقی میکشم و نفسم را حبس میکنم. یک پایم را روی حصار میگذارم… اشهدم را میخوانم… و یک دو سه…
-علی!

اصلا نمیفهمم چه میشود! مچ دستم اسیر دستش میشود… هُلم میدهد… سکته میکنم… جیغ بلندبالایی میکشم… آویزان میشوم!
بهادر با یک دست، نگهم داشته و من زیرپایم کاملا خالی شده… اینبار آویزان از تراس خانه ی او!

-یا امام زمان… وای خدا… یا ابلفضل… وای الان میفتم میمیرم!
با دو دست، دستش را محکم میگیرم و او با کینه و تفریح میخندد.
-بندازمت؟

جیغ میزنم:
-نه!!
-آیدین کیه؟!!
یک نگاهم به حیاط و یک نگاهم به چشمهای تُخس و پرکینه ی او!

-ولم نکنی… بهادر…منو بکِش بالا!
-تو تراس خونه ی من چه غلطی میکردی؟!!
بگویم میخواستم دوست دخترش را ببینم؟! نه… عمرا!

-الان میفتم… تو رو خدا!
تکانم میدهد و جیغ بنفشم از وحشت به هوا میرود.
-نکن داری سکته م میدی!

با بدذاتی میخندد.
-منو میپایی جوجه؟
سریع میگویم:
-نه!

-مزاحم خواب من و زیدم میشی؟!
زِید؟!!
-نه به من چه؟!! بذار بیام بالا…
مچ دستم را محکم میفشارد.

-به من میگی آیدین؟!
اینبار باید بگویم غلط کردم! بگویم آیدین اصلا خودم ام…
-آیدین جد و آبادم… نه… تویی! آیدین!!

با وحشت خنده ی دندان نما و هیستریکی تحویلش میدهم و انگار نه انگار که جانم در دستانش است!
حیرت زده تکانم میدهد و من زهره ترک میشوم. او عصبانی میغرد:

-حوری ولت میکنم بیفتی کتلت شی ها!
با جیغ و داد میگویم:
-جون مادرت نه، جون مادرت!

-آیدین کیه؟!!
گریه ام درمی آید. میلرزم… بیفتم، مُرده ام! نگاهم را که به پایین پایم میدهم، روحم میخواهد از تنم جدا شود.

-بهادر تو رو خدا!
تکانم میدهد. جیغ بلندی میکشم. میان جیغ جیغ کردنهایم، تهدیدوار میپرسد:
-به کی گفتی آیدین؟!!

اشکم درمی آید و نگاهش میکنم. خنده اش بدذاتی اش را به رخ میکشد و انگار هیجان انگیزترین و لذت بخش ترین بازیِ دنیا نصیبش شده!
-بدبخت!

از پرروییِ زبانم… که اصلا به اراده ی خودم نیست، حرصش میگیرد و میغرد:
-چی؟! چی گفتی؟ بندازمت!!
سریع میگویم:

-هیچی هیچی! بدبخت منم… خنگ منم… حوری منم… اصلا هرچی بگی، منم… فقط منو بکش بالاااا!
خنده ی حریصانه اش را نشانم میدهد.

-آیدین کیه؟!!
این هم باید من باشم، اما این خنده را برنمیتابم!
-تویی!

 

از فرط حیرت خنده اش میگیرد. من هم خنده ام میگیرد و دیگر فاتحه ام را هم میخوانم! چشم میبندم و منتظر مرگ میشوم…

-رو سنگ قبرم بنویسید… زبان سرخ، سر سبزم را داد به باد!

او بدون حرف… با یک حرکت مرا بالا میکشد! باورم نمیشود… دستم که به حصار گره میخورد، انگار روح دوباره به بدن مرگ گرفته ام دمیده میشود!

-آخ پدرسوخته تو که منو نصفه عمر کردی! بکش بالا، بکش بالااا!

به خاطر نجات پیدا کردنم آنقدر خوشحالم که نمیدانم چه کار کنم! دست روی شانه اش میگذارم و سفت خودم را به او میچسبانم که یک وقت پایین نیفتم. وقتی کمک میکند از حصار بگذرم و به تراس برسم، از فرط خوشحالی نفس نفس میزنم و بغض میکنم و جیغ میزنم!

-مرسی مرسی… خدا خیرت بده… خیر از جوونیت ببینی… خدا لعنتت کنه!
سفت خودم را به تنِ خشک شده اش میچسبانم!

– کثافت داشتی منو به کشتن میدادی… وای خدا نجات پیدا کردم!!

سکوت میشود… کم کم… چند ثانیه ی بعد به خود می آیم! نجات پیدا کرده ام… جایم امن است… توی تراس خانه ی بهادر هستم… و توی بغلش!

سرم کم کم بالا می آید و نگاهش میکنم. چشم باریک کرده و نفسش حبس شده و… کاملا مات مانده است!

با خجالت آرام دستهایم را از روی شانه اش باز میکنم و خنده ی دندان نمایی تحویل نگاهش میدهم!

-هه هه…هه… خوبم… خوبی؟
عقب میکشم… سرخ شده ام؟! فکر کنم شدیدا! به خصوص که او با نگاه خیره اش، آرام میگوید:

-محکم گرفتی…
لب میگزم.
-امممم آره… دردت گرفت؟!
-آره…

به خدا پررو نیستم… تازه کلی هم شرمگین گشته ام… اما خب زبانم انگار جزوی از اعضای بدنم نیست که انقدر خودسرانه برای خود وارد عمل میشود!

-آخی نازی…
در سکوت نگاهم میکند. کش و قوسی به بدنم میدهم و شانه هایم را جمع میکنم:
-منم تمام بدنم درد گرفته… ولی ببین؟ اصلا به روم نمیارم… قوی باش مَرد!

نفس بلندی میکشد و احساس میکنم کم کم دارد خونسردی اش تمام میشود! نمیدانم چه کنم… موهایم را کنار میزنم و گلویی صاف میکنم و با احتیاط میگویم:

-میخوام برگردم خونه م… پیشنهادی جز پریدن از رو تراس نداری؟

آن چشمهای تیره اش که جمع میشوند، بدجور اذیت میکنند! اخم میکنم:
-چیه، طلبکاری اینطوری نگاه میکنی؟ اصلا برخوردت با یه خانم درست نیست آقای محترم!

 

دستی به کمر میزند و با بازدم بلندی میپرسد:
-اینجا چه غلطی میکنی حوری؟
هول میکنم.
-حورا! چندبار باید تذکر بدم؟!

وقتی تهدیدوار نگاهم میکند، می بینم که جای بحث اصلا نیست! با خجالت شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
-خیله خب… دلیل یا توضیحی ندارم…

-روت نمیشه بگی که از فضولی داشتی خفه میشدی؟ نتونستی طاقت بیاری و پریدی که آمار دربیاری؟ اگه من نمیفهمیدم، وایمیسادی یه گوشه و نگاه میکردی که داریم چیکار میکنیم؟

واقعا شرمم میشود! انکار میکنم:
-اینطور نیست…

پوزخندی میزند و انکارم مسخره تر از هرچیزی ست.
-پس داشتی تمرین پرواز میکردی؟ یا میخواستی ببینی جدی جدی مثل حوری ها بال داری یا نه؟ بعدم صاف فرود اومدی تو تراس خونه ی من!

از خجالت به سختی میگویم:
-بذار برم…

دست روی بازویم میگذارد و با تمسخر میگوید:
-تا اینجا که از جون مایه گذاشتی و اومدی… شبو باهام بمون لااقل انقدر فداکاریت یه ثمری داشته باشه… یه حالی بکنیم باهم!

کاش از همانجا می افتادم و میمُردم اصلا! خود را عقب میکشم و به سختی میخندم:
-اینطوری حرف نزن بها، زِیدت… میشنوه!

صدای خنده اش بالا میرود و با کینه میگوید:
-بدبخت از مرگ برگشتی… به خاطر من داشتی خودکشی میکردی… چرا انقدر پررویی که به روت نمیاری حالت خرابه؟

قلبم تیر میکشد و با خنده ی متعجبی میگویم:
-حالم خراب نیست…

نگاهی به سرتاپایم میکند:
-حالت خرابه خوشگله… داری میترکی… حالت گرفته شده، بد! ازت بوی حسادت میزنه بیرون…
دقیقا غرورم را نشانه رفته است!

-چرند نگو لطفا… میخوام برم!
دست روی شانه ام میگذارد و آرام به عقب هُلم میدهد.

-برو! کی جلوتو گرفته؟
قلبم میریزد. بازهم پریدن از تراس؟!

متعجبم و نمیدانم چه بگویم. او برمیگردد و به سمت در تراسش میرود؛ بدون توجه به من. یعنی مرا اینجا میگذارد و میرود؟!
-بها…

درست جلوی در تراس می ایستد. دست روی دستگیره میگذارد و…با مکث ناگهان برمیگردد. به سمتم پا تند میکند و میگوید:

-اینطوری نمیشه… تا صبح وایمیسی اینجا ما رو میپایی، شب قشنگمو زهرمارم میکنی… بیا برو شرّتو کم کن!

متعجبم از حرکتش… که یک بازویم را میگیرد. از پشت خود را به من میچسباند… و دست دیگرش را جلوی چشمانم میگذارد و دم گوشم میگوید:

-ولی وای به حالت اگه جایی رو نگاه کنی… چشماتو می بندی، خودم میبرمت، میندازمت بیرون… یک ثانیه هم چشماتو باز نمیکنی که خونه ی منو ببینی… خب؟

قلبم از حرکت می ایستد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
'F'
'F'
2 سال قبل

حالا انگار تو خونش چی داره،هه ما که میدونیم خبری نی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x