بهادر سخت میغرد:
-ببند آبتین!
آبتین با تعجب نگاهش میکند:
-به من چه؟!
اما همین تذکر باعث میشود که خنده ی همه ی پسرها جمع شود. البته به جز اتابک! که با حوله ی خیسی که پای یک چشمش گذاشته، بالای سرش می ایستد و میگوید:
-شرط بازی یادت نره… تسویه کن، تا کلا تسویه شه!
بهادر حتی نگاه بالا نمیکشد، اما نگاه هردو هنوز پر از کینه و دشمنی است! و بهادر… خیره ی من!
-اینو بردار از اینجا ببر!
مخاطبش آبتین است، که آبتین جواب میدهد:
-میبرمش… بذار آمبولانس بیاد به وضع داغونت رسیدگی کنه، میریم…
با اخم جواب میدهم:
-شما نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنید…
آبتین رو به من میگوید:
-میشه جواب ندی حورا؟
تا میخواهم چیزی بگویم، بهادر خیره به من میگوید:
-با کی اومدی؟!
به جای من، اتابک جواب میدهد:
-با من!
بهادر چشم از من نمیگیرد. آه، این نگاه الان مثلا چه میگوید؟!
-راهنمات بود دیگه؟!
اتابک کنارم می ایستد و پیروزمندانه میگوید:
-هم تیم!
نگاهش بازهم از من کنده نمیشود. پوزخندی میزند و با نفرت میگوید:
-که نامردی رو از من یاد گرفتی…
اینبار من و اتابک همزمان و بی اراده میگوییم:
-آره!
خنده اش مسخره تر میشود. صدای زنگ در به گوش میرسد. بهادر خیره در چشمانم، با حرص و نفرت کاملا عیانی میگوید:
-واسه زمین زدنِ من، باهاش ریختی رو هم دیگه؟!
اتابک دهان باز میکند و میگوید:
-تا کونِت…
اما میان حرفش من میگویم:
-من مثل تو نیستم!
اتابک لال میشود. بهادر با اخم بدی نگاهم میکند و من با غرور خیره در چشمانش میگویم:
-قرار نیست از خودم واسه زمین زدنِ تو مایه بذارم… هدفم شکستِت بود که به هدفم رسیدم… برنامه ی دیگه ای جز هدفِ خودم برام اهمیتی نداشت، چون واسه خودم ارزش قائلم!
زهرخندی میزند و در سکوت خیره ام می ماند. و من ادامه میدهم:
-هرچقدر که خودم واسه خودم مهمام، همونقدرم تو برام مهم نیستی! که بخوام اینطوری مثلا تو رو بسوزونم… نه آقای بهادر، شخصیتم برام از تو و سوزوندنت، خیلی مهمتره که چوب حراج بهش نزنم! هدف باختِ تو بود که… باختی!
دو پزشک اورژانس داخل میشوند و بالای سرش می ایستند. اما بهادر همچنان خیره ی من است.
-تموم؟!
با لبخند راضی و پیروزمندانه ای میگویم:
-تموم!
پرتمسخر زمزمه میکند:
-تموم…
دو پزشک معاینه میکنند و او را روی برانکارد میگذارند. و بهادر با همان صورت آش و لاش و بدن داغون، درحال رفتن… تا آخرین لحظه نگاهم میکند و دیگر حرفی نمیزند!
نفسم را با نهایت آسودگی بیرون میفرستم. تمام؟!! باورم نمیشود… تمام شد… و من برنده شدم!!
-نه… یعنی… آره!! من… من!!
لبم را گاز میگیرم. ذوق و هیجان غل میزند و دلم که… نمیسوزد! یعنی به قدری در این لحظه ناباور و خوشحالم که به چیزی جز شکستِ بهادر فکر نمیکنم!
دستِ خالی نمیروم… چی از این بهتر؟!
-چی از این بهتر؟!!
نگاه همه روی من می ماند و… بلند گفتم! و بلندتر جوابِ خودم را با نگاه به جماعتی که به منِ برنده خیره هستند، می دهم!
-هیچی!! هیچی!!!
و جیغ بنفش و بلندی میکشم و درجا میپرم. دستانم از هیجان دو طرف صورتم مشت میشوند. اتابک از خوشحالی ام میخندد و با همان صورت به شدت داغون میگوید:
-بُردِمون مبارک حورا!
اولین تبریک!!
-باورم نمیشه… باورم نمیشه…
برمیگردم و گیج و بیقرارم… با اخمهای درهمِ آبتین روبرو میشوم و بی اراده میگویم:
-باورم نمیشه آبتین… بُردمش! دیدی؟! من برنده شدم… برنده منم… برنده میرَم… بهادر این بازی رو به من باخت!
نفس بلندی بیرون میفرستد و میپرسد:
-خوشحالی؟!
خنده ی بلندی سر میدهم و متعجب میگویم:
-سواله میپرسی؟! مگه میشه خوشحال نباشم؟!! دارم غش میکنم! دستامو ببین؟!!
دستهایم را نشانش میدهم که از ذوق روی ویبره اند! سری با تاسف تکان میدهد و خنده ی کمرنگی روی لبش نقش می بندد.
-خیلی سرتقی…
لب زیرینم را گاز میگیرم و با خنده شانه هایم را بالا میکشم. متین اظهار نظر میکند:
-دیوونه ای! این کارا فقط از یه دیوونه ی بی عقل برمیاد که…
نمیگذارم ادامه دهد و میگویم:
-ببند متین جان! صدای تو نمیذاره اونطور که باید از بُردم لذت ببرم…
متین میخواهد جوابم را بدهد، اما آبتین زودتر میگوید:
-باز بحث رو شروع نکنید که واسه امروز واقعا کافیه… جمع کنید بریم!
اما متین جوابم را هم میدهد:
-لذتت بخوره تو سرت دردسر!
نمیشود! جواب این یکی را باید داد:
-اتابک نمیشه یه مشت هم تو صورتِ خوشگل این بچه بزنی تا بُردِ امشبمون تکمیل بشه؟!
اتابک میخندد، به همراه چند پسر که کنارش ایستاده اند. آبتین بلند و پرجذبه میگوید:
-بچهها تموم کنید، راه بیفتید بریم… اتابک توام برو بیمارستان یکم به سر و صورتت برس… بر و بچ مبارزه تمومه…
با این حرف چندتا از پسرها خداحافظی میکنند و میروند. من هم تصمیم میگیرم که بروم… مستقیم… فرودگاه!
-آبتین من باید…
-حورا وایسا پیشِ من!
اُه…
-خودم میرم…
محکم میگوید:
-میریم!
نگاهی به متین میکنم… چشم در حدقه میچرخاند و چیزی نمیگوید. خنده ام میگیرد… کاملا بی اراده! آخر… خوشحالم و هیچی نمیتواند ذوقم را کور کند.
به آبتین و متین که کنار هم ایستاده اند، نزدیکتر میشوم و در نگاه جدی آبتین میگویم:
-آبتین میخوام برم!
-باهم…
نمیگذارم بگوید و بار دیگر… پرمعنا میگویم:
-دارم میرم!
مات می ماند. دقیق و متعجب در چشمهایم نگاه میدوزد و من برایش به تایید سر تکان میدهم. حتی متین هم متعجب است و میپرسد:
-میری؟!!
خیره به آبتین جوابش را میدهم:
-اوهوم…
و بعد به آبتین آرامتر میگویم:
-به بهادر نگو… خودش میفهمه…
نگاهش بین چشمهایم جابجا میشود. بالاخره دهان باز میکند:
-کجا میری؟!
شانه هایم را بالا میکشم و با نفس عمیقی میگویم:
-بازی تمومه…
دستی به صورت و دهانش میکشد و اخم میکند. با مکث میپرسد:
-میذاریش… میری؟!!
خنده ام میگیرد:
-پس چیکار کنم؟! راهی جز رفتن هست الان؟!!
سری به طرفین تکان میدهد:
-آخه اینطوری که نمیشه!
با نفس بلندی از کنارش میگذرم و میگویم:
-جز این، جور دیگه ای نمیشه…
پشت سرم می آید:
-دانشگاهت چی میشه؟!
به سمت اتاق میروم.
-احتمالا این ترم مرخصی بگیرم… و ترم بعد، انتقالی!
-جدی تصمیم داری بری؟!
با خنده نگاهی میکنم و وارد اتاق میشوم.
-بعد از ماجرای امشب، به نظرت دیگه میتونم نزدیک این آدم بمونم؟!
پشت سرم داخل میشود و در همان حین میگوید:
-نه خب، اما…
ولی نگاهش که به چمدانم می افتد، ادامه ی حرفش را به سختی میزند:
-اینطوری تمومش… نکن!
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم و دسته ی چمدان را به دستم میگیرم:
-این قشنگ ترین پایانیه که میتونه وجود داشته باشه! پایانِ من و آقای بها، همسایه ی وحشی و بداخلاقم که بالاخره تونست از شرِ این همسایه ی سیریش و پررو و ساده راحت بشه… اما بهاش رو هم باید میداد… که داد! الان هم ماشین آژانس دم در منتظرمه و من باید برم… تا سرنوشت جدیدی برای خودم رقم بزنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان پارتا تموم شدن هر وقت نویسنده پارت بده میزاریم
سلام ببخشید راهی نداره پیگیری کنید ببینید کی دوباره پارت میده نویسنده
خیلی خوب پیش میرفت که
سلام عزیزم چرا رمان ادامه داره،فعلا فرداشبم پارت هست ،،،الان شده ی شب در میون تا ببینیم بعد چجوری میشه
نیست من کانالشو دارم تا خود نویسنده پارت نده که تلگرام نمیتونه جلو جلو بزاره
این سایت خود خود کلاه برداریه …شما اول برای جذب مخاطب همه چیز رو سر ساعت و منظم میذارید تا رمان می ره جلو و ما مشتاق، شروع می کنید به بی نظمی ..
وقتی ما ی رمان رو شروع می کنیم ب پارتگذاری،طبیعتا چنتا پارت آماده داریم ،که سر وقت اونا رو میزاریم وقتی که پارتا تموم میشن و همزمان میشیم با نویسنده دیگه هر وقت که اون پارت بزاره ماهم میزاریم…
تِز جدیده ک خواننده بره بالا گنگ نویسنده هممیره بالا دیر ب دیر پارت میزاره😂
نکن اینکاررو با ما خالق بهادر🥴
خیلی کار بدی میکنین ادمو منتظر میزارین
مگه تو زمانبندی رمانا ننوشته بودید سه شنبه ها بوسه بر گیسوی یارم هست…
پس چیشد؟
میگم نویسنده نکنه میخای یه شب در میون پارت بدی؟
ایولا داری حورا دمت گرم نویسنده عاللللللللللیییییییی