رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 96 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 96

 

صورتم را با حرص از رد انگشتانش پاک میکنم و لبهایم را با پشت دست، از رد بوسه هایش! کاش بشود قلبم را دربیاورم و با وایتکس کاملا ضد عفونی کنم!
-اَه اصلا همه جام آلوده ی بهادر شد!
و من چطور همه جایم را از اوی چسبیده به وجودم پاکسازی کنم؟!
**

چمدان را دم در میگذارم و شال را روی موهای گیس شده ام مرتب میکنم. دخترک خسته را در آینه می بینم. دختری که شب و روزش شده تلاش برای پاکسازی! اما هرچه بیشتر سعی میکند، کمتر موفق میشود.

نفس عمیق و خسته ای میکشم. از چشمانم بیخوابی می بارد. سه روز دیگر سال تحویل میشود. و من دو هفته ای قرار نیست باشم.

دیشب به رفتن و برنگشتن فکر کردم. من اگر برگردم… اگر دوباره پیشِ بهادر بیایم… اگر بار دیگر آن لحظه ها… آن لمس ها و نگاهها تکرار شود… اگر بیشتر پیش برویم… کم نیاورم… لجبازی کنم… او خوشش بیاید و بیشتر با منِ احمق حال کند و بخواهد منِ سرتق را به … به باد بدهد… آن وقت از من چه می ماند؟!

اویی که دلش برایم سوخته و با اینکه عاشق بُرد در بازی است، اما میخواهد که دیگر برنگردم. حتی حاضر شد قید ادامه ی این بازی را بزند و همین جا تمام کند و من برنگردم.

اویی که آخرِ این بازی را نشانم داد تا به خودم بیایم و از ادامه ی این بازی دست بردارم. به کل… دست بردارم و گورم را گم کنم و دیگر برنگردم و خوشش نمی آید دیگر ریختم را ببیند و…

بی طاقت میشود و میخواهد که برگردم!
خب… تمامِ اینها میتواند نقشه باشد… یک ترفند برای ادامه ی بازی…
اما نگاهش… چه؟!

با لمس هایش… حرارت دستانش…حرفهایش… لبهایش که لبهایم را لمس کرد و… حتی با کلافگی صدایش کاری ندارم… اما نگاهش…
آن هم یک نوع فریب است؟!

تهِ آن چشمهای سیاه و پر از تُخسی… یک کمی حس که بود… نبود؟!
اگر نبود، پس چرا خواست که برنگردم؟!
و چرا خواست که برگردم؟!

من گیج شده ام، یا او هدفش گیج کردنِ من است؟!
یا زمین زدنِ منی که خیلی خیلی درگیر شده ام. یعنی حسِ سرکشم دارد مرا از پای درمی آورد.

دم عمیقی میگیرم و بازدمم را پرصدا بیرون میفرستم…
“-هِممممم… اولین هایم!
به سمت چمدان میروم و شعر گویی ام را از سر میگیرم:

“-بزرگترین ب…گا..یی هایی زندگی ام را در اینجا خواهم گذاشت…
تُف به رویم اگر با خود ببرم…
جای خواهم گذاشت تمامِ خاطرات بهایی را…”

بهایی استعاره از جناب بهادر است و استعاره ها سنگین!
دسته ی چمدان را میگیرم و غرق میشوم در دنیای کلمات!

“میروم از این شهرِ غریب…
چمدان در دست…
بازنخواهم گشت
به گ… نخواهم رفت!”

آخرین قطعه ی شعرم را میسُرایم و در را باز می نمایم! و در همان حین تکرار میکنم:
-به گ… نخواهم رَ…

چشم در چشم او میشوم و دهانم همانطور باز می ماند! درست روبرویم است… تکیه داده به دیوار… خیره به من!
رشته ی کلام کاملا از دستم در رفت. چه میگفتم؟! و او چه پوشیده؟!

پیرهنِ مردانه ی سیاهی که دکمه هایش را نبسته و با سخاوت عضله های سینه و شکم را به نمایش گذاشته و عجب آدمِ بخشنده ای است بهادر!
-چی چی نخواهی رفت؟!

نگاهم تا چشمانش بالا می آید و چه نخواهم رفت؟!
با یادآوری شعری که میگفتم، هینِ بلندی میکشم و دهانم به یکباره بسته میشود.
با لحن خاصی میگوید:

– بها بمیره یه بار دیگه بگو…
یک کمی خجالت میکشم… به خصوص وقتی تکیه اش را از دیوار میگیرد و قدمی جلو میگذارد. هول میکنم و میگویم:

-عه خدا نکنه!
ابروانش بالا میپرند.
-جون؟!!

-نه… گفتم از این شهرِ غریب خواهم رفت… اینم چمدونم!
به چمدانم اشاره میکنم. و لبخند احمقانه ای روی لب می آورم.

او میخندد و آرامتر میگوید:
-جون شاعر…
بی اراده میگویم:
-خودت جون عضله!

یک قدم جلوتر می آید و انگار از مزخرف سرایی ام خوشش می آید.
-چشمِتو گرفت؟
به خدا!

-نه…هه… چیش؟! دوتا سینه ست و یه شیش تا پک… حالا یه پوست گندمی هم روش… خب… که چی؟!
با یک قدمِ دیگر، درست در نیم قدمی ام می ایستد.

-بیشتر دقت کن، شاید چیزای دیگه هم بود و از قلم انداخته باشی!
میشود واقعا بیشتر نگاه کنم؟!
-اممم نه نمیخوام!

-جونِ بها..
اخم میکنم:
-عِع! اصرار نکن آقای بهادر، مگه من ندید بدیدم؟!

و جوری نگاهم میکند که خب… بله ثابت میشود که ندید بدید هستم! چون که نگاهم منحرف میشود و شیطان وسوسه ام میکند تا بیشتر دقت کنم. با خود میجنگم و زبانم را مجبور میکنم به حرف زدن:

-آره دکمه داره… دکمه هاشم قشنگه… امممم بسته نمیشه؟ یعنی انقدر حجم داره؟! نه بابا خُشک کار شده انگار! بسته میشه دیگه…
از نگاهِ پرتفریحش فخر میبارد.

-خُو امتحان کن حوری…
-جدی؟!
بهت زده میشود… من هم! چه گفتم؟! گلویی صاف میکنم و با اخم میغرم:

– لطفا مودب باش! من اهل امتحان کردن نیستم…
صدای خنده اش بلند میشود:
-اهل خوردن چی؟!

دسته ی چمدان را میگیرم و عصبانی از دستِ خودِ ندید بدیدم، تنه ای به او و عضله هایش میزنم و از کنارش میگذرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
'F'
'F'
2 سال قبل

چه اصراری هم به خوردن داره

ghazal
ghazal
2 سال قبل

حوریِ خنگ 😂😂😂😂😂

yegane
yegane
2 سال قبل

خاک بر سرت حوری دائم الباکره 😂

Helia
Helia
2 سال قبل

از این رمانه خیل خو شم‌میا😂🔪

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x