نگاهش خشم داشت.

از مامان دلخور بودم.

امیریل با چشم هایش داشت برایم خط و نشان می کشید…

 

صدای حاج یوسف باعث شد رشته نگاهش پاره شود.

 

-عمو جان دخترم خدایی نکرده کسی بهت حرفی زده…؟!

 

تحت فشار بودم.

نمی توانستم حرف بزنم…!

بغض بدی بیخ گلویم چسبید.

مامان خوب مرا لای منگنه گذاشت…

 

دستانم را درهم پیچیدم.

دیگر از ان همه شور و اشتیاق خبری نبود…

 

-نه به خدا…! من… من… فقط نمی خوام…

 

با زنگ خوردن گوشیم بلافاصله از جایم بلند شدم…

شوک شده ببخشیدی گفتم و نگاه گوشی کردم…

با دیدن اسم سایه ناخوداگاه لبخند کل وجودم را گرفت…

 

نگاه چهره مبهوت حاج یوسف کردم…

-ببخشید خالمه…!!! من الان بر میگردم…!!!

 

از سالن فاصله گرفتم و سمت حیاط رفتم…

 

تماس را وصل کردم…

-وای سایه دمت گرم… نجاتم دادی…!!!

 

-وا؟! چی شده…؟!

 

می خندم…

-هیچی فقط از یه مخمصه بزرگ نجاتم دادی تا بعدا یه چیزی سرهم کنم و تحویلشون بدم…!!!

 

نفسش و فوت کرد…

-لابد مربوط میشه به قضیه مستقل شدنت…!!!

 

-زدی به هدف…!!! آبجیت بله رو داده…!!!

 

سایه خندید: اون همون اول بله رو داد منتهی تو این مدت داشته ناز می کرده…!

 

-اینا رو ول کن… کی قرار شد بیای…؟!

 

هیجان زده گفت: بلیطم برای پس فردا اوکی شده… به ستاره نگو، میخوام سوپرایزش کنم…!!!

 

-به نظرم با کار امشبش یه چند روزی باهاش قهر باشم…

 

-خیلی خب هر غلطی می خوای بکن… من پس فردا پیشتم برای همیشه…فعلا…!!!

 

ـ-منتظرتم…

 

تماس را قطع کردیم…

نفس عمیقی کشیدم…

چه خوب بود که سایه می آمد…!!!

توی هپروت سایه بودم و چرخیدم که داخل بروم اما سینه به سینه امیریل شدم…!!!

 

#پست۱۵

 

 

اخم هایش نفست را می برید.

مخصوصا نفس های از سر عصبانیتش…!!!

 

-جریان چیه…؟!

 

قدمی عقب رفتم.

درست بود از بچگی امیر یل کراشم بود و الان هم هست ولی حق دخالت بهش نمی دادم هرچند مثل چی ازش می ترسیدم…

 

-فکر نمی کنم به کسی جز من و مامانم مربوط باشه…!!!

 

چشمانش لحظه ای طوفانی شد…

امیر یل همیشه محرم و نامحرمی را رعایت می کرد ولی الان چشمانش قفل چشمانم بود…

 

رگ پیشانی و گردنش از سر خشم نبض میزد…

 

کمی سمتم خم شد…

-رستا هنور از کار چند روز پیشت بدجور شکارم… پس من و عصبانی نکن…!!!

 

 

وا رفتم…

به عمد صحبتش را پیش کشید تا مرا معذب کند.

می خواست اینجوری تنبیه کند و بعد مرا به حان ستاره بیندازد…

 

دست پیش گرفتم و دست به کمر شدم…

-ببخشید من چند روز پیش چه غلطی کردم که خودم نمی دونم…؟!

 

 

امیریل پوزخند زد…

-جنابعالی اونقدر مست بودی که… لا اله الا الله…!!!

 

ساکت شد و دست به صورت سرخش کشید…

چند قدم ازم دور شد و پشت به من ایستاد…

متعجب خیره حرکاتش بودم که ناگهان چرخید و با چشمانی که رنگ خون شده بود با غضب نگاهم کرد.

 

 

ترسیده باز قدمی عقب رفتم…

نگاهش به موهای رها شده و صورتم بود که دوباره چشم گرفت و ذکری زیر لب زمزمه کرد…

 

-مگه نگفتم اون بی صاحابا رو ببند بالا… مگه نگفتم آرایش نکن تو این خونه نامحرم زیاده…!!!

 

#پست۱۶

 

 

چشم در حدقه چرخاندم….

-حالا مشکل شد مو و آرایش من…؟! من همینم جناب آقای امیریل می تونی جلوی چشمت و بگیر، نمی تونی نگاه کن… برای من اصلا اهمیت نداره…!!!

 

 

چشم بست و دست مشت کرد.

کلا همیشه با دیدن من عصبانی می شد و جیر جدیدی نبود.

اوایل می ترسیدم اما حالا می دانستم صدتا حرفم بزنم کاری بهم ندارد چون اسلام بدجور دست و پایش را بسته بود…!!!

 

 

-خجالت بکش رستا… بزرگ شدی دیگه اون دختر کوچولوی نازنازی نیستی که با موهات و چشمات بخوای برای همه دلبری کنی…!

 

-وا من کی دلبری کردم…؟!

 

نبض زدن رگ گردنش بیشتر شد…

-پسرای دایی رضا و داداشام حتی خود منم بهت نامحرمیم… تو نباید اینجوری جلوی چشممون بیای…!!!

 

 

چشم غره ای بهش رفتم…

-توقع داری چادر سرم کنم و به قول این خانوم جلسه ایا زیبایی هام و بزارم برا شوهرم…!!! نه آقا من هرجور دلم بخواد می گردم…!!!

 

 

ـ من نمیگم چادر بپوش اما رعایت کن…!! حالا بگو ببینم قضیه مستقل شدنت چیه…؟!

 

 

دقیقا همین سیاستش بود که من و حیرت زده کرد…

عصبانی می شد اما با دو تا جمله و یه نصیحت بحث و می کشاند به جایی که می خواست…!!!

 

-رستا جان کجایی عمه… بیا سفره انداختیم…!!!

 

امیر یل با صدای مادرش چهره درهم کشید و با نگاهی پر حرف بهم سمت پشت ساختمان قدم تند کرد…

 

 

با رفتنش خنده ام گرفت…

فعلا توی کف بماند…

اما عجیب بود که چرا از مهمانی و مست شدنم حرفی نزد…

شانه بالا انداختم و سمت ساختمان رفتم…

-اومدم عمه جان…!!!

 

#پست۱۷

 

 

بعد از شام دوباره بحث سر مستقل شدن من بود…

می دانستم که ساده نمی گذرند و به شدت درگیر هستند…

 

 

حاج یوسف با ان صورت مهربانش موضوا را از سر کرفت…

– خب دخترم نگفتی قضیه چیه…؟!

 

 

حتی از این همه احترامشان نسبت به خودم لذت می بردم…

لبخندی روی لب نشاندم و موهای بلندم را پشت شانه ام انداختم که ناخوداگاه نگاه امیریل کردم که از حرص چشم بست…

 

چشمانم از شیطنت برق می زد…

رو کردم سمت حاج یوسف…

 

-عمو راستش دنبال اینم تا یه کافه کوچیک با دوستم راه بندازیم… البته بیشتر در حد حرفه باید بررسی کنیم…. کل ماجرا هم همینه مامان زیادی بزرگش کرده که فکر کرده می خوام خونه و زندگیم و جدا کنم…!!! حالا به نظر شما این کار مشکلی داره…؟!

 

 

حیرت در نگاهشان دیدنی بود…

لبخندم را حفظ کرده و چشم دوختم به امیریل…

صورتش سرخ شده و چشمانش خشم را فریاد می زد که داشت برایم خط و نشان می کشید.

کاملا معلوم بود که همچین چیزی را دوست ندارد اما قرار نیست من به نظر او پیش بروم…

 

 

حاج یوسف خندید و رو به آقاجان گفت: عین باباشه…!!! خوشم میاد با این سن کمش جنم داره…!!!

 

 

عمو رضا هم تایید کرد و حاج یوسف خودش ادامه داد: کار خوبی می کنی عمو حان… می تونی روی کمک من حساب کنی…؟!

 

 

مامان معترض شد…

-عه اقارضا این ریسکه می دونین اگه کارش نگیره یا شکست بخوره، ممکنه سرخورده بشه…!!!

 

حاج یوسف با مهربانی گفت: حق دارین اما جوونای این دوره زمونه پای حرف من و شما نمی شینن، ریسک می کنن… خب بزارین تجربه کنه، ما اینجاییم تا راهنماییشون کنیم… من مشکلی نمی بینم…!!!

 

 

آقاجان هم حرف حاج یوسف را تایید کرد…

 

عمو رضا با مهر نگاهم کرد…

-خوشم میاد زرنگی عمو… حداقل از سبحان من زرنگتری…!!!

 

#پست۱۸

 

 

سبحان معترض گفت: بابا من دارم هنوز درس می خونم، خودت می دونی چقدر درسام سنگینه…!!!

 

 

عمو رضا با خنده سر تکان داد: آره باباجان درکت می کنم…

 

عزیز میانه را گرفت…

-اذیتش نکن رضا… بچم راست میگه ناسلامتی داره دکتر میشه…!!!

 

خون خون امیریل را می خورد…

-ولی منم با ستاره خانوم موافقم، به پشیمونی بعدش نمی ارزه….! اصلا این دوستی که میگه کیه شاید کلاهبردار از آب درومد…؟!

 

ابروهایم بالا رفت…

خودش را کشت تا خوب صحبت کند اما عصبانیت را در خلال حرف هایش کاملا درک می کردم…

 

 

تا عمو رضا خواست حرف بزند، زودتر به حرف آمدم…

-حق دارین اما اون آدمی که قراره باهاش کار کنم آشناست و شما هم می شناسینش… بعدم الان هیچی معلوم نیست شاید این کار انجام شد یا شایدم نشه… ولی مامانم نباید برای کاری که هنوز اتفاق نیفتاده، اینجور واکنش تندی نشون بده…! می دونم همتون نگران منین ولی من مراقب خودم هستم حتی اگر بخوام تنهایی کاری انجام بدم…!!!

 

 

مامان با حالتی متعجب گفت: اما تو نگفتی که توی کار می خوای مستقل شی… گفتی می خوام خونه جدا بگیرم…!!!

 

کم کم داشتم خونسردی ام را از دست می دادم…

لبخند حرص دراری زدم…

-مامان شما بازم داری ندونسته جوری پیش میری که می خوای… امشب قرار بود شما بله رو به عموم بدی که دادی، برای بعدش، بعدا اگه اتفاقی افتاد تصمیم می گیریم یا اعتراض کن…!!!

 

 

از مامان آنقدر دلخور بوپم که بهتر از ان نتوانستم جواب بدهم و با حالتی دلخوری بلند شدم…

رو به حاضرین کردم…

-شب خوبی بود، عمه و حاج عمو دستتون درد نکنه… ببخشید که سرتون رو درد آوردم…

 

عمه فرشته گفت: کجا دخترم. نشستیم که…

 

گونه عمه را بوسیدم: دیر وقته، صبحم دانشگاه دارم… شب بخیر

سپس مهلت ندادم و با نگاهی اجمالی رو به بقیه خداحافظی کردم که حتی مامان را هم نادیده گرفتم…!!

 

#پست۱۹

 

 

راوی

 

خون نونش را می خورد…

رستا… آخ رستا…!!!

این دختر عمرش را کوتاه می کرد.

کاش تمام و کمال اختیارش را داشت اصلا در خانه حبسش می کرد…

بیشرف همین مانده که مستقل شود…!!!

اما واقعیت داشت رستا دیگر ان دختر کوچولوی ناز گذشته نبود که چشمش به لب های او باشد و تا لب تر کند امیریل جانش را تقدیمش کند…!!!

 

 

نفس کلافه ای کشید…

این حس غیرتی که رویش داشت بدجور آتشش می زد…!!!

 

خواست گوشی اش را بردارد و پیام بدهد که من خام حرف هایت نمی شوم اما ذکری زیر لب زمزمه کرد تا آرام شود…

 

هوای اتاق برایش سنگین بود که سمت حیاط رفت و حاج یوسف هم متوجه خشم و عصیان پسرش شد…!!!

لبخندی زد و خدا عاقبتشان را با این کوه خشم و ان زیبای وحشی بخیر بگذراند…!!!

 

 

هوای سرد را وارد ریه هایش کرد و دست در جیب سر رو به آسمان برد.

از ذهنش پاک نمی شد.

موهای طلایی رها شده اش یک لحظه از جلوی چشمش کنار نمی رفت.

این دختر آنقدر زیبا بود و ساده که نمی توانست بی خیال باشد…

روزی نبود که مادرش خواستگاری معرفی نکند و بگوید فلان خانومی او را برای پسرش می خواهد…

 

 

حرص خوردن و غیرتی شدن که شاخ و دم نداشت… حسود بود و خودخواه…!!!

 

آخر هم طاقت نیاورد و گوشی اش را درآورد و وارد واتساپ شد…

این دیگر آخرش بود…

از حرص داشت میمرد…

عکس پروفایلش نمایی از چهره و موهای بازش بود با لبخند زیبا و فریبنده اش داشت دلبری می کرد…

 

دست توی صورت کشید.

دقیقا باید با این فتنه چه می کرد…؟!

به اجبار از موضع قدرت وارد شد… برایش نوشت:

-پروفایلت و عوض نکنی، کلا واتساپت و از دسترس خارج می کنم…؟!

 

#پست۲٠

 

 

رستا با دیدن پیام از جا پرید.

درمانده نگاه پیام کرد…

تهدید کرده بود ان هم برای عکس پروفایلش…

دلیل مزخرف تر از این نداشت…!!!

اما خودش را نباخت…

 

برایش نوشت: هیچ کاری نمی تونی بکنی چون اصلا به تو مربوط نیست…!!!

 

 

امیریل با خوندن پیام خون به مغزش نرسید.

آنقدر حرصی شد که در دم شماره اش را گرفت…

به دو بوق نرسیده تماس وصل شد و تهدید کرد…

 

-رستا به خدای احد و واحد، عکست و برنداری، اونوقت می بینی چه کارهایی ازم برمیاد…!!!

 

دخترک درجا کپ کرد.

رنگ از رخش پرید…

-امیریل این کارا یعنی چی؟! چرا نصفه شبی گیر دادی به من…؟!

 

 

از عصبانیت چشم بست…

-چوب خطت پر شده دختر خانوم…! می دونی شوخی ندارم…!

 

سپس پوزخند زد: در ضمن برای مستقل شدن هنوز خیلی کوچولویی…!!!

 

-امیر یل تو حق نداری من و مجبور کنی..!!!

 

مرد ابرویی بالا انداخت: عه… ولی به نظرم من بیشتر از هرکسی نسبت به تو محق ترم…!!!

 

دخترک سر لج افتاد: اصلا پاکش نمی کنم…

 

-می تونی امتحان کنی که حتی شده امشب با یه تلفن تموم برنامه های مجازیت از دسترس خارج کنم…!!!

 

 

رستا ماند که دیگر چه بگوید عوضش چشمان امیریل برق می زد…

داشت انتقام ان شب مست بودنش را هم می گرفت که با نشان دادن وسط پایش توی اوج مستی چه بر سرش آورد که حتی الان هم تصویر پشت پلک هایش چسبیده و تمام وجودش را داغ کرده بود….

 

 

مظلوم شد که صدای نازش لرز به تن مرد انداخت

-امیر داری اذیتم می کنی….؟!

 

انگار که از ارتفاع بلندی پرت شده بود…

-همین که گفتم رستا… عوضش کن… شب خوش…!!!

 

#پست۲۱

 

 

رستا هاج و واج نگاه گوشی کرد…

کم کم که به حالت عادی برگشت با حرص ان را روی تخت کوبید…

-خیلی بیشعوری امیریل… به خدا تلافی می کنم… حالا ببین…!!!

 

 

بعد هم به اجبار عکس تمامی پروفایل هایش را پاک کرد و عوضش عکسی با شال گذاشت اما صورتش مانند همان قبلی بود…

 

این هم از لجبازی اش بود که دقیقا نمی خواست حرف حرف او باشد…

 

روی تختش دراز کشید و گوشی اش را برداشت و با زدن رمز وارد اینستاگرام شد…

باز هم از دست امیریل نمی توانست یک عکس درست و درمان بگذارد…

اما می دانست چطور جبران کند و دقیقا می خواست پا روی شاهرگش بگذارد.

 

****

 

وارد خانه شد و با شنیدن صدای مادرش ابروهایش بالا رفت…

ستاره خانه بود…؟!

 

به سالن رسید و ستاره را دید که آماده با گوشی صحبت می کرد که متوجه حضور او نشد…

-ای وای آقا رضا نگید تو رو خدا…!!!

 

 

باورش نمی شد این صدای پر عشوه برای مادرش باشد…؟!

پس حق با سایه بود تمام این پنج سال را عمو رضایش را در آب نمک خوابانده بود….

 

-عه وا حالا بزارین عقد کنیم، ماه عسلم میریم…!

 

پس صحبت سر مسافرت و ماه عسل بود…

 

-شما لطف دارین، من آمادم و منتظر شما… بله… منتظرم… مواظب خودتون باشین… چشم خداحافظ…!!

 

تماس را قطع کرد و چرخید که رستا را با چهره ای شرورانه دید…

 

-ای جونم با حاج آقاتون قرار دارین…؟!

 

ستاره پشت جشمی نازک کرد…

-شنیدی که…!!!

 

رستا خندید…

-شنیدم اما از این همه ناز و عشوه ای که خرج می کردی، در عجبم…!!!

 

#پست۲۲

 

 

ستاره اخمی کرد…

-سرت تو کار خودت باشه… در ضمن من با رضا میرم بیرون… غذات رو گازه فقط باید گرمش کنی…!!!

 

 

رستا به شوخی چشمکی زد: حالا نمیشه منم بشه سرخرتون…؟!

 

 

ستاره خنده اش گرفت…

-نخیر… من و آقامون تنهایی راحت تریم…

 

دخترک با مسخره بازی دست رو قلبش گذاشت…

-آخ قلبم… نکشیمون ستاره خانوم با آقاتون…!!!

 

-نترس… بادمجون بم افت نداره…!!!

 

 

****

 

-ببین رستا این پسره بهم گیر داده شمارت و بهش بدم… چیکار کنم…؟!

 

 

رستا با نگاهی حرصی به مینا غرید: خاک تو سر من که رفیقم تویی…! آخه اون یالغوز به من می خوره…؟! کافیه یه لبخند به اون کسخل بزنم… دیگه تا عقد و عروسی هم رفته…!!!

 

 

مینا دماغ چین داد…

-خوبه که خره… چشمش و گرفتی بدجور… خر پوله…! یه گوشه چشم براش بیای پول میریزه سرتاپات…!!!

 

-نوچ… انگار متوجه نیستی من تو چه شرایطی ام…؟!

 

-چرا می دونم اون پسرعمه گولاخت و دوست داری، وقتی می بینمش کم مونده از ترس خودم و خیس کنم…!!! غیرت خرکیشم که دیگه هیچی…!!!

 

 

رستا نیش چاکاند…

-عوضش بچم از صدتا اون یالغوز بهتره… چیه دماغش و بگیری جونش در میره…!!!

 

مینا پشت چشمی نازک کرد…

-عوضش پولداره…!!!

 

-خر نمیشم مینا اما تو فکر اینم که یه کاری کنم امیریل و همچین بسوزونمش…!!!

 

 

چشمان مینا برق زد…

-یه قرار با همین یالغوز بزار، بسوزونش…!!!

 

-مرسی از فکر آکبندت… بعدش هم یه راست میفرستتم قبرستون و اونوقت باید با مرده ها پارتی بگیرم…!!!

 

#پست۲۳

 

 

مینا اخم کرد…

-تو که مث سگ ازش می ترسی… پس گوه می خوری بخوای تلافی کنی…!

 

 

-خب ترس یه جیزحیه اما تلافی رو باید سرش دربیارم وگرنه دلم آروم نمی گیره…

 

 

-تو همون با این لباس پوشیدنت، بدبخت رو سگ می کنی دیگه لازم به تلافی نی…

 

 

رستا چشم در حدقه چرخاند…

– دیشب مجبورم کرد عکس پروفایلم رو عوض کنم، تازه هنوز تهدیدم کرده بخوام سرخود کاری کنم، پدرم و درمیاره…!!!

 

مینا خنده اش گرفت…

-رستا تو میون اون همه پسر آخه هیشکی نیست طرف تو رو بگیره…!!!

 

-همه ای که میگی طرف من هستن ولی امیریل این حس خوش رو از دماغم درمیاره… خیلی بداخلاقه…!!!

 

 

-حضرت آقا رو می شناسم، نیازی نیست حسن صفاتش رو ذکر کنی…! در ضمن این جا نشستن و غصه خوردن اصلا بهت نمیاد چون می دونم اون اگه خودش رو جر بده، تو کار خودت رو می کنی…!!!

 

 

چشمان رستا برق زد…

-تازه سایه داره برای همیشه میاد پیشمون… تا فردا اینجاست…!

 

-یعنی قراره خونه جدا بگیره…؟!

 

-فکر نکنم مامان و عموها اجازه بدن من حتی پام رو از خونه باغ بیرون بزارم ولی بیشترش بعد از ازدواج مامان، باهم توی خونمون باشیم… تصمیمش با سایه اس…!!!

 

مینا دست بهم کوباند…

-چه خوب منم میام پیشتون…!

 

رستا دماغ چین داد…

-آره می دونم بیشتر به خاطر سبحان می خوای بیای…!!!

 

#پست۲۴

 

 

وزنه را کناری گذاشت و نفس خسته اش را بیرون داد…

هنوز هم از دست رستا به شدت عصبانی بود اما تهدیدش ان چنان کارساز شد که به یکباره عکسش را عوض کرد…

خوب بود که حساب میبرد…

 

دستی روی شانه اش خورد…

-کجا سیر می کنی جناب سرگرد…؟!

 

 

نگاهش سمت عماد چرخید…

-هیچی فکرم مشغول بود…!!!

 

 

عماد ابرویی بالا انداخت…

-اونوقت نی تونم بپرسم تو فکر کی بودی که هم اخم کردی و هم لحظه ای گوشه چشمت چین خورد…؟!

 

سپس چشمای زد…

-خبریه پسرعمو…؟!

 

امیریل خنده اش گرفت…

-تو فکر رستا بودم، می دونی که چقدر تخسه…؟!

 

 

-اون زلزله رو کیه که نشناسه… صدای یه طایفه ای رو درآورده اما موندم تو کار بابات و داییت، جونشون برای این دختر درمیره…! اصلا انگار نه انگار که این دختر با اون تیپ و قیافش با اعتقاداتشون منافات داره…!!!

 

 

امیریل قمقمه آبش را روی لب گذاشت و کمی آب خورد…

اخم کرد…

-از اونجایی که بابام و داییم کلا آقاجونم دختر ندارن این وزه خانوم شده تاج سرشون… بعدم زبونی داره که وقتی اونا رو می بینه همچین ناز و قربونشون میره که انگار واقعا می خواد براشون بمیره…!!! زیادی لوسش کردن…!!!

 

 

عماد چشم باریک کرد…

-اونوقت تو چرا باید همین خوشت نمیاد…؟!

 

#پست۲۵

 

 

-دختر باید سرسنگین باشه… باید حجب و حیا داشته باشه نه اینکه تیپ و قیافش و عجق وجق کنه و سر باز راست راست جلوی ملت مانور بده…!!!

 

 

-اونا مشکلی ندارن اونوقت تو چرا مشکل داری…؟!

 

-ما یه خانواده مذهبی هستیم… حاج خانوم، عزیز چادرین…حتی ستاره خانومم حجابش خوبه، سر سنگینه ولی رستا…!!!

 

-به نظرم داری زیاد حساسیت نشون میدی…؟!

 

امیریل عصبانی بود.

-حساسیت نیست عماد… اون دختر ناموسمونه…ظاهر قشنگی داره… وظیفمونه مواظبش باشیم…!!!

 

 

عماد خواست بگوید خب باشد تو چرا خودت را هفت تکه می کنی که زبان به دهان گرفت….

تا این حد حرف زدن امیریل هم خودش خیلی بود… معلوم بود آنقدر دلش پر هست که می خواهد تنها خودش را خالی کند…

 

البته نمی توانست منکر زیبایی بیش از حد رستا هم شود مخصوصا موهای طلایی و چشمانی که هزار رنگ می چرخید…

امیریل بود و تعصب و غیرتش…!!!

 

-تو هستی دیگه، مواظبشی…!!!

 

-پیرم می کنه عماد…!

 

نفسش را سخت بیرون داد و در دم سکوت کرد…

دوست نداشت راحع به رستا با هیچ مردی حرف بزند، حتی پدرش اما این روزها از دست دخترک خیره سر آرامش برایش نمانده است…

دخترک بدجور خط قرمزش بود…

 

 

یاد بوسه اش بر لبان دخترک افتاد و گناهی را که به جان خرید…

لبانش…؟!

رستا دقیقا ان سیب سرخ هوا بود…

 

 

بیشترین چیزی که فکرش را مشغول کرده بود، ماجرای مستقل شدنش بود که هیچ جوره نمی توانست هضمش کند… بدتر دنبال ان دوستی بود که همه او را می شناختند ولی نامی ازش به زبان نیاورد اما به زودی می فهمید چه خبر است…؟!

 

دوستان قرار بود این رمانو ی روز در میون براتون بزارم ولی بعضی وقتا نتم ضعیفه نمیشه بیام سایت الانم دو برابر گذاشتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۲۲۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
3 ماه قبل

پارتگذاری چندروز یباره؟

طرفدار نویسنده
طرفدار نویسنده
3 ماه قبل

دمت گرم بلخره یکی پیداشد که مثل آدم پارت بده

0_0
0_0
3 ماه قبل

چرا نمیتونه از دختره خوشم بیاد ؟ X_X

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

ممنون فاطی جون خسته نباشی….

سارا
سارا
3 ماه قبل

ممنون،قلمت مانا ،خداقوت نویسنده عزیز همینکه پارتا دوخطی نیستن مثل سکوت تلخ وحورا ویا دلارای عالی ،زنده باشی

دلارام
دلارام
3 ماه قبل

خیلی ممنونم برا پارت طولانی

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x