با حرص نگاهم کرد.
قاشق را توی ماهیتابه رها کرد و برگشت سمتم…
به سینه ام چنگ انداخت و محکم فشار داد که دردم گرفت…
مچ دستش را گرفتم و نالیدم…
-آخ…. امیر بیشرف ول کن دردم گرفت…!
نیشخند زد.
-ببین بخوام الان میبرمت توی اتاقم و قشنگ یه دور دیگه رفت و برگشت نطفم و تویی رحمت میکارم…!
-تو بیخود کردی…!
دوباره محکم تر فشار داد که شل شدم و مرا سمت خودش کشید…
زیر گاز را خاموش کرد و دستش رو دور کمرم انداخت.
-زبونت و کوتاه کن رستا تا دوباره کار دستت ندادم…!
ناخن هایم را توی دستش فرو کردم.
-اوف امیر ول کن این بی صاحابا رو…!
خواست حرف بزند که گوشی ام زنگ خورد…
نفسش را سخت بیرون داد.
کمی دیگر ان را مالید و بعدش با بی میلی رها کرد…
– برو تا همینجا لختت نکردم…!
از دیروز که رسمی و قانونی زنش شده بودم خیلی خطرناک تر شده بود و به جای کلکل سریع از کنارش رد شدم و سمت سالن رفتم اما او خیره راه رفتنم بود که کمی لنگ میزدم….
-حالا چرا لنگ میزنی…؟!
-بهتره از مرادت بپرسی…!
گوشی ام خودش را کشت تا تماس را وصل کردم.
-جونم ستاره خانوم…؟!
-سلام مامان جان خوبی…؟!
انتظار داد و بیداد داشتم اما انگار اوضاع آرام بود.
-خوبم شما و نی نیت خوبین…؟!
-خوبیم عزیزم…! دیشب خونه نیومدین…؟!
نیم نگاهی به امیر کردم که داشت میز را می چید.
-به نظرت امیر می ذاشت بیام خونه…؟!
صدای تک خنده اش را شنیدم.
-مراقب باش آتیشش تنده… رضا هم همینطوره، بابای خدا بیامرزتم همین بود…!
#پست۴۱٠
ابروهایم بالا پریدند.
ماشاالله به شوهر و پدر و عموم…!
-پس به خاطر همینه زن عموم شدی…؟!
تشر زد.
-دیگه پررو نشو… فقط مراقب باش خودت رو زود وا ندی…!
وا دادن من مال چند ماه پیش بود.
-خیلی خب مامان با امیر میام مطب دکتر…! راستی از حلیمه خانوم چه خبر…؟!
-هیچی ولش کن زنیکه رو انگار خودش و دخترش تحفه هستن… ولی حاج یوسف خوب جوابش رو داد که دمش رو گذاشت رو کولشو رفت…! با سایه منتظرتیم بیا…!
خنده ام عمق گرفت، هرچند من هم برایشان داشتم ولی آسیاب به نوبت…!
-میام مامان امیر صدام می کنه سلام سایه هم برسون…!
****
-پس چرا نمیان…؟!
-امیر خیلی غر میزنی، خب میان دیگه…!
دستم را گرفت و انگشتانش را توی انگشتانم فرو برد.
-آخه استرس دارم بدونم بچه چیه…؟!
خنده ام گرفت و سمت سایه برگشتم که او هم دست کمی از من نداشت که با اشاره ای به امیر چشم و ابرویی آمد.
-انگار بچه خودشه…!
امیر نگاهش کرد.
-انشاالله دختر خودم…!
سایه ابرو بالا انداخت.
-دخترم می خوای…؟!
خیره نگاهم کرد و گونه ام را کشید.
-یه چشم رنگی و کوچولو عین مامانش…!
دلم برایش ضعف رفت و نیشم باز شد.
با ناز نگاهش کردم و چندبار پلک زدم که پدر سوخته ای زیر لب زمزمه کرد…
سایه خندید.
-انگاری دیشب یه خبرایی بوده… شب مراد و اینا…!
#پست۴۱۱
چشمان من و امیر درشت شد و همزمان نگاه سایه کردیم…
نیش من باز شد اما امیر اخم کرد و خواست طفره برود که با صدای عمو نگاه هر سه مان سمت او چرخید…
-دختره امیر… دختره….!!!
امیر دستم را ول کرد و سمت عمو رضا رفت…
مات مامان و خجالتش شدم که سایه هم سمت او رفت و در آغوشش کشید…
لبخند زده و سمتشان قدم تند کردم…
*
همه خانه عمو رضا جمع بودیم و مامان با گونه هایی گل انداخته کنار عزیز نشسته بود…
مطمئنن اگر پسر می شد هیچ کس اینقدر خوشحال نمی شد…!
متین بغ کرده کنار آقاجان بود که بی هوا گفت: بابا خیلی دوست دارم بدونم وقتی فهمیدی من قراره به دنیا بیام چقدر خوشحال شدی…؟!
عمو رضا مهریان نگاهش کرد.
-مگه میشه خوشحال نبود…!
متین خیلی جدی گفت:
-بله حتی می دونم دستات رو روی هم گذاشتی و با گردن کج گفتین خدا رو شکر مهم اینه سالم باشه، دختر پسرش که فرقی نداره…! الان دارم فرقش رو می بینم…!
بلند زیر خنده زدم…
-متین کجای کاری، داره جایگاه منو هم می گیره…!
متین برو بابایی نثارم کرد.
-ولی تو خیلی وقته جایگاه همه ما رو گرفتی…!
آقاجان ضربه ای پشت سرش زد…
-چیت کم بوده بچه که داری چرت و پرت می کنی…؟!
متین اعتراض کرد.
-چی کم نبوده آقاجون… نمونش حالا من حرف میزنم پس گردنی می خورم، رستا حرف میزنه با ناز و قربون صدقه نگاش می کنین…! پسرای این خانواده در حقشون ظلم شده ولی چیکار کنم که منم مثل شما عاشق خواهرمم و گردنم از مو باریکتر
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 140
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.