صبح با صدای کوبش‌های محکمی که به در میخورد از خواب پریدم، صدای فریاد قباد خانه را برداشته بود!

از ترس سریع ربدوشامبر لباس خوابم را تن زده به سمت دری رفتم که از بعد از ان شب قفلش میکردم.

 

در را گشودم و با دیدن نگرانی همه پشت در شوکه گفتم:

_ چته؟ چخبرته؟

 

محکم به عقب هلم داد و داخل شد:

 

_ دیگه چیا پنهون کردین؟ هااا؟

 

گیج نگاهش کردم، به سرش زده بود؟

پشت سرش را نگاه کردم، لاله با پوزخند و مادرحان با نگرانی و خشم نگاهم میکردند، کیمیا نبود و این یعنی…لاله کرمش را ریخته بود!

 

_ منو ببین، اونارو ول کن…منو نگاااه کن!

 

در را باز کردم و چهره‌اش را که دیدم کفایت میکرد! اینبار بی نگاه به صورتش گفتم:

 

_ باز زن صیغه‌ایت دعوا راه انداخته دیوار کوتاه‌تر گیر اوردی؟

 

چانه‌ام را چنگ زد و سرم را بالا کشید:

_ منو ببین حورا، سگ نکن منو…نگام کن!

 

چشم بستم و چانه‌ام را بیشتر فشرد:

 

_ خواهر من حامله‌س، تو خبر داری و پنهون کردی اره؟ که چی بشههه؟ آبرومونو ببری؟ هااان؟

 

پوزخندی دردناک زدم:

_ چرا از زنت نمیپرسی؟ والا اون…اون که، خوشحال شد…بعد، بعدشم…من…گفتم…اون، موضوع…به من، ربـ…ربطی نداره!

 

به عقب هلم داد و با فشار محکمی چانه‌ام را رها کرد:

_ ربطی نداره و بهش گفتی از ما پنهون کنه؟ ارههه؟

 

دستم را به چانه‌ی دردناکم گرفتم، باز هم کنترل میکردم نگاهم را، تا چشمم به چشمش نیفتد:

 

_ به تو چه؟ وحید بابای بچه‌س، محرمشه، اون راضیه…تو چرا جوش آوردی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

با هجوم دوباره‌اش به سمتم جیغی زدم که مادرش بازویش را چنگ زده عقب کشید:

 

_ بس کن تصدقت بشم، اروم باش الان سکته میکنی…این زن نحس همیشه‌ی خدا بلا و بدبختی اورده، خداروشکر کن که بچه‌ی وحیده، از وحید بهتر سراغ داری برا خواهرت مگه؟

 

نمیدانم چه شد، نگاهش نمیکردم، با اینکه شاید مهم نباشد اگر نگاهش کنم، اما بهانه دستم داده بود تا حرصش دهم، نگاهش که نمیکردم حرص میخورد!

 

_ منو ببین حورا…

 

صدایش ارام بود، اما هنوز رگه‌های خشم درونش اشکار بود:

_ میگم منو ببین!

 

_ دیشب گفتم نمیخوام ببینمت!

 

_ گفتی کور بشی هم حاضر نیستی دیگه منو ببینی!

 

چیزی نگفتم که صدای مادرش بلند شد:

_ خدا مرگم بده، این سلیطه چی گفته؟ کور شی ایشالا که دیگه رنگ پسرمو نبینی…حرومزاده، معلوم نیست پشتت کیه که هربار یه جور به پسر من توهین میکنی…

 

همانطور میتازاند، و تشر قباد هم ساکتش نکرد:

_ مامان بس کن…

 

_ چی چیو بس کنم؟ نمیبینی؟ خودت میگی همچین بهت گفته، قیافشو…از خداااتم باشه که پسر منو ببینی، سه سال خون به جیگرمون کردی، به پسرم تهمت زدی، یه کارو درست انجام دادی و لاله رو خواستگاری کردی، که حالا هم دست از سرش برنداری؟

 

بغض بیخ گلویم را فشرد، اما همچنان رو گرفته بودم و چشم بسته سکوت کردم، صدای داد و فریادشان بالا گرفته بود و من داشتم در میان جنگ قلب و مغزم جان میدادم که صدای فریاد وحید از پایین، سکوت را برقرار کرد!

 

_ کیمیااا…کیمیااا!

 

 

 

 

قباد با صدای وحید، مادرش و لاله را رها کرده سریع بیرون زد، بالاخره نفس راحتی کشیدم و صاف ایستادم، نگاهم را چرخاندم، هردو با نفرت و خشم نگاهم میکردند، پوزخند کمرنگی زدم:

 

_ مگه نمیخواید من از زندگیتون برم؟ خب پسرتو راضی کن طلاقم بده! وقتی اون طلاق نمیده، تقصیر من نیست وگرنه که من از خدامه برم!

 

دوباره دشنام داد و خانواده‌ای که نداشتم را مورد سوظن قرار داد، حرفی نداشتم. در دفاع بگویم، نه حوصله‌یش را داشتم، نه مدرکی دال بر خانواده‌ی خوب داشتن!

 

بیرون رفتند و پشت سرشان، وارد راهرو شدم، میخواستم تکلیف کیمیا را بدانم، کجا بود و چرا نبود هم سوال بود!

صدای داد و قال قباد و وحید، در طبقه‌ی پایین به وضوح شنیده میشد، اینکه چطور برای فرزند و همسرش سینه سپر میکند!

 

لبخند کجی زدم، به سمت اتاق کیمیا رفتم و خواستم بازش کنم اما با در قفل شده مواجه شدم، تقه‌ای به در زده گفتم:

 

_ کیمیا؟ خوبی؟

 

صدای ضعیفش که با بغض و گریه همراه بود را کمرنگ شنیدم:

_ خوبم…

 

_ درو باز کن!

 

صدایش نزدیک شد، منتظر باز شدن در بودم اما:

_ نمیتونم…داداش، قفلش کرده!

 

اخم کردم، قباد زیادی داشت عجیب میشد، قبل‌ها اینگونه حساس و بدخلق نبود!

_ وحید اومده کیمیا، نگران نباش، باشه؟

 

_ ببخشید حورا…بخاطر من، تو دردسر افتادی…شنیدم صداتونو، دعوات کرد!

 

لبخند کمرنگی زدم، انگار به در چسبیده بود:

_ نگران من نباش، دیگه یاد گرفتم چطوری باهاش حرف بزنم و رفتار کنم…تو مواظب بچه باش، زیاد خودتو عصبی نکن، ضرر داره!

 

 

 

 

 

 

 

 

_ استرس دارم…حورا، تو رو خدا…میری ببینی چیشد؟ وحید چی میگه؟

 

کمی گوش شل کردم برای پایین، جر و بحثی نمانده بود انگار:

 

_ یکم داد و قال کردن اما انگار الان اروم گرفتن، کلید ندارم من کیمیا…یکم بمون، قباد عصبانیتش چند دیقه‌س، یکم دیگه میاد پیشت!

 

_ ببخشید حورا…شدیم سایه‌ی عذابت، انگار واقعا باید بذاری بری که دیگ اذیتت نکنیم!

 

لبخند کمرنگی زدم:

_ میرم اما تو رو ول نمیکنم خیالت راحت…

 

دیگر حرفی نزد، به اتاق برگشتم و نگاهم دوباره به جعبه‌ی گوشه‌ی اتاق کشیده شد، هنوز لباس را نپوشیده بودم.

 

به سمت جعبه قدم برداشتم، مقابلش زانو زدم و درش را برداشتم، لباس یاسی رنگ درونش لبخند به لبم آورد، ابتدا در را قفل کردم، خاطره‌ی خوشی از باز رها کردن در نداشتم!

 

لباس را برداشته مقابل آینه، جلوی بدنم گرفتم، زیبا بود، حالا که دقت میکردم چندان کوتاه هم نبود، نیم وجب بالای زانو بود و دامن حالت پر پرش، کمی به ان پف داده بود، دوستش داشتم…

 

جدای از اینکه انتخابم در ان لحظه، از روی عصبانیتی بود برای حرص دادن قباد، لباس زیبایی بود و میپسندیدمش…

 

درون جعبه برگرداندمش و بیخیال امتحان کردنش شدم، اگر این بحث‌ها میخوابید و مشکل کیمیا حل میشد، احتمالا فردا باید به مزون برمیگشتیم، و البته که باید میدانستیم که مراسم چگونه برگزار میشود، مثلا با این اوصاع پیش امده، عروسی را جلو می‌اندازند یا نه…

 

و من هم، راهی می‌یافتم برای راحت شدن…

باید قبادی که هنوز با یاداوری نامش، دلم برایش میریزد را پشت سر بگذارم…

 

با اینکه دلم میخواهد ازارش دهم، اذیتش کنم، اما از طرفی هم دلم نمیخواهد عذاب بکشد…شاید درد عشق همین باشد که میگوید…

یه دل میگه، برم برم…

یه دل میگه، نرم نرم…

 

 

 

 

 

 

 

کیمیا و مادرش در آشپزخانه بودند، قباد رفته بود و لاله ظاهرا در اتاقش بود…

قدم داخل گذاشتم، هنوز مادرش داشت غر میزد و کیمیا را توبیخ میکرد، بی توجه به سمت یخچال رفتم.

 

_ علیک سلام؟ انگار نه انگار بزرگتری اینجاس…

 

به ارامی سلام کردم، پشت چشمی نازک کرد و من هم از یخچال تخم مرغی برداشتم تا نیمرو بپزم، به سمت اجاق که رفتم باز به حرف امد:

 

_ گازو تازه تمیز کردم، روغن نریزی روش…

 

سری به تایید تکان داده مشغول شدم:

_ خبر داشتی چرا به قباد نگفتی هان؟ برات کم گذاشته؟

 

لحظه‌ای دستم متوقف شد، تشر کیمیا هم بلند:

_ مامااان!

 

_ یامان، بذار ببینم دردش چیه، باید خداشو شکر کنه که هنوز ننداختیمش بیرون!

 

نفس عمیقی کشیدم:

_ اگه میخواید همین الان وسایل جمع میکنم میرم، اما پسرت نیوفته دنبالم که غلط کردی رفتی!

 

_ خبه خبه، بی حیا…جای تشکر کردنته؟ میگم چرا خبر داشتی به قباد نگفتی؟

 

گاز را خاموش کردم و به سمتش چرخیدم:

_ چون به من و اون ربطی نداره، خیالتون راحت اگه خودم حامله بودم میگفتم!

 

خشکش زد، چشم در حدقه چرخانده مشغول نیمرو شدم:

_ نکنه حامله‌ای؟

 

پوزخندی زدم:

_ فرقش برا شما چیه؟ شما از اولش مشکلتون با بچه نبود که، مشکلتون من بودم…چرا؟ چون نه مادر داشتم، نه پدر داشتم، نه فامیلی که ادعا کنه صاحابمه، شما فقط دخترِ خواهرتو قبول داشتین، حالا هم که به خواسته‌تون رسیدین، دیگه چی بهتون میرسه من حامله باشم یا نه؟

 

بازویم را گرفت و با ملایمت من را چرخاند:

_ ببینمت…الله وکیلی که حامله نیستی؟

 

این لحن نرم شده و لبخند پنهانش چه میگفت؟ یعنی دوست داشت من باردار باشم؟ پوزخندی زدم:

_ نه، خیالتون راحت…دیگه قرار نیست از پسر شما بچه‌دار شم، در جریانید که…لاله جان رو بیشتر میپسنده!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
معصومه علی
معصومه علی
11 ماه قبل

S

بی نام
بی نام
11 ماه قبل

الان یک روز در میان کوو پارتتون پس

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

فاطمه خانم پارت نمیزارن سال بد شاه خشت قایم موشک

♡ روا ♡
♡ روا ♡
11 ماه قبل

حس میکنم مامان قباد یه لحظه ترسید

ریحان
ریحان
11 ماه قبل

سلام فاطی شاه خشت دیگه پارت گذاری میشه؟

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

سلام من ثبت نام کردم ولی هیچی برام نمیاد اصلا هیچی برای دانلود نیست لطفا خودت پارت بعدی رو زودتر بذار ممنون

بانو
بانو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

خیلی سختش کردین رمان خوندن رو باحالی این سایت رایگان بودنش بود آخه

یه بدبخت دنبال پارت
یه بدبخت دنبال پارت
11 ماه قبل

ما که پول نداریم اشتراک بگیریم خودتون بنویسین و بخونین😢

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط یه بدبخت دنبال پارت
آلا
آلا
11 ماه قبل

چرا داستان پیش نمیره

بانو
بانو
11 ماه قبل

میگم چرا پی دی اف رمان هارو اشتراکی گذاشتین ؟؟

مثل قبل نیست 🥺🥺

رهگذر
رهگذر
11 ماه قبل

دلم میخواد لاله رو بکشم دختره ی آشغال

ایسان
ایسان
11 ماه قبل

هی خوب بود

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x