_ چمدونتو میذارم تو، خودتم هرموقع خواستی بیا، سفارشتو بازم به خاله میکنم، با اینکه میدونم جات اینجا راحته، اگه بازم احساس کردی نیاز به چیزی داری یا راحت نیستی کافیه بگی به مش حسن بهم زنگ بزنه!
گیج پرسیدم:
_ خودم چرا نمیتونم؟
از شیشه نگاهی به بالا و آسمان روستان انداخت:
_ چون این نزدیکیا آنتن دهی ضعیفه، تا بخوای بری سر چهار راه و زنگ بزنی اذیت میشی، مش حسن کارشه، باهاش آشنا میشی…بیا پایین!
سر تکان دادم و پیاده شدم، محیط زیبا بود، خوب بود، دلنشین و تو دل برو…
خاله حلیمه هم که مهربان بود، کمی تندخو…اما مشخص بود دلش صاف است! اخلاق است دیگر…
میوه میگذاشت، نمیگفت بفرما، میگفت بخور!
بامزه بود، اگر میگفتم نمیخواهم، نگاه چپی میانداخت و غر میزد که:
_ تو که نمیخوری بچه میخوره، امروزیا چه لوس حامله میشن!
به خنده میانداختم هربار، اما سعی میکردم نخندم تا دلخور نشود، در عوض هرچه مقابلم میگذاشت را میخوردم…
چند ساعت اول عادت کردم به همهچیزش، جای خوابش خوب بود، تشک پشمی با ملحفهی نخی داشت، که نرم، راحت و خنک بودنش دلپذیر بود!
از حق نگذریم، همه چیزش عالی بود، فقط آنجا که گفت صبح باید زود بیدار شوم را خوشم نیامد!
ظاهراً برای برق سیم کشی درستی نبود، یعنی درواقع باید یک موتور را روشن میکردند، تا ابگرمکنها کار کند، حتی نمیدانم چه ربطی داشتند اما خب، اب داغ نبود!
برای همین صبح زود هر روز مردی جوان میآمد که ان موتور را روشن کند، از آنجا که خاله حلیمه هم همیشه تنهاست، مرد جوان کنار او صبحانه میخورد، سپس میرفت.
پس ناچارا صبح باید زود بیدار میشدم و نیمههای شب، میان خواب ذهنم پر کشید به سمت قباد…یعنی نامه را خوانده بود؟
اصلا دیده بود؟ فهمیده بودند نبودنم را؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 202
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده یه خواهش دارم برای یکبار هم که شده پارت بعدی از زبون قباد تعریف کن بزار ببینیم تو مغز قباد چی میگذره اصلا یه بار از زبون لاله تعریف کن لاله عذاب وجدان نداره چقدر یه آدم میتونه پست باشه آخه که روی زندگی یه نفر دیگه زندگی خودشو بسازه
داری در مورد یه هر جایی صحبت میکنی که اول اومد خودشو انداخت به مرد متاهل بعدم رفت یه جای دیگه غلطشو کرد توله شو انداخت گردن قباد
همچین آدمی عذاب وجدان میگیره؟
مگه انسان نیست هر انسانی بلاخره یه جا عذاب وجدان میگیره چطور میتونه زندگی اصلا حورا به کنار زندگی پسر خالش هم به کنار زندگی خالش خراب کنه بنظر من باید برای یک پارت هم که شده رمان به زبون لاله جلو بره اصلا ببینیم تو ذهنش چیه
شخصیت اصلی حوراس براهمین فقط حرف دل اونو میشنوی و نمیشه وسط داستان همچین تغییری داد