رمان حورا پارت 24 - رمان دونی

 

 

با داد بلندی از خواب پریدم وبه خاطر تاریکی اطرافم، تشخیص خواب و بیداری برایم سخت بود.

 

حس میکردم هنوز در همان راه تاریک گیر افتاده ام.

دست روی قلبم گذاشتم و صدای نفس های از سر ترسم در اتاق پژواک میشد.

 

نگاه لرزانم را دور تا دور اتاق چرخاندم و با دیدن محیط آشنایش نفس لرزانم را بیرون دادم.

 

سرم را به در پشتم چسباندم و باز هم چشمه ی اشکم جوشید.

از ظهر اینجا بودم و کسی حتی سراغم نیامده بود که ببیند زنده ام یا مرده…

 

خوابم هم مدام در ذهنم تکرار میشد و افکار مالیخولیایی یکی پس از دیگری سرم را مورد حمله قرار میدادند.

 

معنای خوابم چه بود؟

اگر قباد را رها کنم زندگی اش غرق نور و روشنایی میشد؟

تاریکی زندگی قباد من بودم؟

یعنی باید رهایش میکردم؟

 

با تقه ای که به در خورد از جا پریدم و از دردی که در تنم پیچید ناله ی آرامی کردم.

 

کوفتگی های کتک های سر ظهر یک طرف و بد خوابیدنم هم از سمت دیگر داد استخوان هایم را درآورد.

 

دستم را بند پهلویم کردم و از مقابل در کنار رفتم.

اینبار دستگیره ی در بالا و پایین شد و چشمان منتظرم را به در دوختم.

 

حتما قباد بود. قباد مرا به حال خودم رها نمیکرد… هر چه نباشد عاشق هم هستیم.

 

دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم بلند شوم و به استقبالش بروم که با دیدن کیانا در جا خشکم زد.

 

 

 

نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پایم انداخت و سری با تاسف تکان داد.

 

تاسف هم داشتم. خودم را ندیده بودم اما حال و روزم ندیده هم پیدا بود.

 

بدبختی با تمام توان خرم را چسبیده و قصد رها کردنم را نداشت.

 

_ خیلی رو داری که هنوز اینجایی، گورتو از زندگی داداشم گم کن.

دیگه به چه زبونی باید بهت بگیم که تو اون مغز پوکت فرو بره؟

 

بی توجه به زخم و کنایه هایش دنبال رد و نشانی از قباد بودم.

هر چه خواهش و تمنا بود در نگاهم ریختم و از دستش آویزان شدم.

 

_ قباد گفت بیای دنبالم، آره؟

میخواست از حالم مطمئن شه؟

 

قهقهه ی بلندش رعشه ای به تنم انداخت و مات نگاهش کردم. چینی به بینی اش داد و سمت تخت رفت.

 

یعنی قباد… برایش مهم نبود من بعد از آن کتک ها در چه حالی بودم؟

قبادی که طاقت نداشت یک خار در انگشتم فرو رود…

 

_ خیلی بدبختی، از اول نباید پات به این خونه باز میشد.

انقدر رقت انگیزی که حتی منم دلم برات میسوزه.

خداروشکر قباد هم فهمید چه آدم عوضی ای هستی.

دیگه هیچکس تو این خونه نمیخوادت بی پدر و مادر، گمشو برو همونجایی که ازش اومدی.

عین سیریش نچسب به داداشم بذار اونم زندگیشو کنه.

 

دست روی دهانم گذاشتم و زبانم در دهانم نچرخید که بر سرش فریاد بزنم قباد مرا دوست دارد.

 

متکای روی تخت را برداشت و با خباثت ابرو بالا انداخت.

 

_ داداش گفت بیام متکاشو ببرم، میخواد پایین بخوابه.

خیلی حال بهم زنی، حتی شوهر خودتم نمیتونه تحملت کنه!

 

 

 

یک روز دیگر هم گذشت و هیچکس سراغم نیامد.

من مانده بودم و افکاری که داشتند مغزم را سوراخ میکردند.

 

هیچ راهی برای نجات زندگی ام به ذهنم نمی رسید و حالا که قباد هم در جبهه ی مقابلم بود، کم کم به این نتیجه میرسیدم که جایی در این خانه ندارم.

 

حداقل نه بعد از اتفاقات اخیر…

 

کاش قباد رهایم نمیکرد.

می آمد، داد میزد، ناسزا میگفت، حتی دست رویم بلند میکرد، بازخواستم میکرد و دلخوری هایش را بابت حرفم بر سرم میکوبید.

 

اما رهایم نمیکرد…

 

این حس رها شدن توسط کسی که دوستش داری، عذابیست بس الیم و غیر قابل تحمل.

 

روی تخت از این پهلو به آن پهلو شدم و آهی کشیدم. سرنوشت تمام راه ها را برایم بسته بود.

 

هیچ خبری از آن پایین نداشتم، شاید تا کنون مراسم عقد قباد و لاله را هم برپا کرده بودند!

 

نیشخندی به بخت سیاهم زدم و چشم چرخاندم.

 

به قاب عکس کنار تخت زل زدم. عکس دونفره مان…

خوب آن روز را به یاد دارم.

 

اولین باری که دکترها برای مادر شدن جوابم کردند و من از روی بیچارگی زار میزدم.

 

حتی رد چنگهایی که به صورتم انداخته بودم هم در عکس مشخص بود.

 

اما قباد کنارم بود، از عشق زیر گوشم خواند و خواند و خواند تا لبخند روی لبهایم نشست.

 

لبخندی واقعی و از ته دل که عکسمان را خاص و بی نهایت دوست داشتنی کرد.

 

 

 

چشمان سرخ و لبخند روی لبهایم یادآور روزی بود که غم و شادی با هم ادغام شده و فهمیدم که با وجود قباد تکیه گاهی محکم دارم.

 

پشتم به وجودش گرم شده بود.

بدترین روزم را به بهترین روز تبدیل کرد و قول داد همیشه کنارم میماند.

 

چقدر آن روز دور به نظر میرسید.

اشکی از گوشه ی چشمم چکید و دست سمت قاب عکس دراز کردم.

 

با صدای باز شدن در، دستم در هوا خشک شد و سر چرخاندم.

 

قباد را که دیدم در جا پریدم و سمتش پرواز کردم.

 

همه ی آدم های بیرون این اتاق مقصر بود اما من برای رفع دلخوری پیش قدم میشدم.

 

شاید تقدیر من هم حقارت بود!

 

دامن لباسم را بالا گرفتم و سمتش رفتم که با دیدن لاله که پشت سرش وارد اتاق شد، قلبم از حرکت ایستاد.

 

پاهایم به زمین چسبید و بدون پلک زدن خیره شان ماندم.

 

هر دو بی تفاوت نسبت به من سمت حمام راه افتادند.

 

لاله حتی دیگر زحمت پوزخند زدن و مسخره کردنم را هم به خودش نمیداد!

 

صدای نحس و کشدارش گوشم را می آزرد.

 

_ عزیزم میخوای بیام کمکت؟!

 

قباد با همان اخم های درهم سر بالا انداخت.

 

در دل قربان صدقه ی اخم هایش رفتم که با ملایمت جواب لاله را داد و به معنای واقعی کلمه آچمز شدم.

 

 

 

فرو رفتن شی تیز و زهر آگینی را در قلبم حس میکردم.

 

با هر کلمه ای که از زبانش خارج میشد انگار سیخی داغ بر تنم فرو میرفت.

 

_ ممنون لاله جان، خودم میتونم.

تو برو پایین استراحت کن از دیروز تا حالا زحمتام افتاده گردنت.

 

قبل ترها گاهی کمی حجاب به آن هیکل قناصش میزد. اما حالا همان را هم نداشت دختره ی بی حیا.

 

عمدا خم شد و موهای بلندش را روی صورت قباد ریخت. لبهایم را از حرص به دندان کشیدم.

 

انگار نه انگار من هنوز همسر قباد بودم و داشتم نگاهشان میکردم.

 

وقاحت را به اوج خود رسانده بودند.

قباد عمدا این کار را میکرد تا تنبیهم کند.

لعنت به او…

 

_ چه زحمتی عزیزم، من از بودن کنار تو لذت میبرم.

 

قباد را مقابل در حمام رها کرد و با آن عشوه های خرکی اش، موهایش را پشت گوشش زد.

 

_ میخوای بمونم تو اتاق اگه کاری داشتی صدام کنی؟

 

این بار من بودم که با پوزخند صداداری میان حرفشان پریدم.

 

_ زنش اینجاست لاله جون، دایه ی مهربون تر از مادر نشو شما.

 

باز هم بی توجه به من به کارشان ادامه دادند. شیوه ی جالبی بود!

 

من را آدم حساب نکنند تا خودم خسته شوم…

کور خوانده بودند!

 

قباد بازوی لاله را نرم فشرد و چیزی در دلم تکان خورد.

 

من تمام دیشب را در حسرت لمس دستانش گریسته بودم و او نوازش هایش را جای دیگری خرج میکرد.

 

_ برو عزیزم، کارم تموم شد میام پایین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بر دلم حکمی راند به صورت pdf کامل از سحر نصیری

    خلاصه رمان:     بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو…! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

فاطمه جون چرا پارت نمیذاری؟

Hana
Hana
1 سال قبل

سلام
چرا امشب پارت نیومد؟؟!!!

شاتوت🍄
شاتوت🍄
1 سال قبل

دوستان هنوز ۲۴ پارت گذشته
شاید قراره حورا به یه زن مستقل و قوی تبدیل بشه
خب حق داره که انقدر تلاش کنه واسه نگه داشتن زندگیش اما شاید بشه که بره و خوشبخت بشه حالا یا بدون قباد یا با قباد یا با یه مرد دیگه یا بدون هیچ مردی
لطفا صبر کنید حداقل تا پارت ۶۰_۵۰

رویا سمائی
رویا سمائی
پاسخ به  شاتوت🍄
1 سال قبل

ببین با این سرعت پارت گزاری پارت 50 که بیاد من مردم

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

فقطططططط طلاقققققق

Roya
Roya
1 سال قبل

نویسنده جان چقدر میخای مارو حرص بدی آخی😑

رویا سمائی
رویا سمائی
1 سال قبل

به خدا خودمو گزاشتم جای حورا
اگه تو خیابون بخابم بهتر از اینکه اینجوری بام رفتار بشه بدم قباد آشغال باید برای راحت کردن خودشو زنش که بر فرض محال دوسش داره بگه مشکل از قباده
بعدم نویسنده میشه شما لاقل توی داستانت انقد ی دخترو گریون بدبخت نشون ندی

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

این رمانو میخونم اعصابمو خورد میکنه دیگه نمیخونم

هکر قلبشم
هکر قلبشم
پاسخ به  Bahareh
1 سال قبل

ببین محال بتونی بذاریش کنار الان همش کنجکاو میشی که آخرش چی میشه

...
...
1 سال قبل

دیگه دوست ندارم بخونمش نمیخواااام
بدم میاد از قباد که خر اونا شده بدم میاااااااادددددد

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x