وقتی چشم باز کردم سرم سنگین بود، خواستم دستم را بردارم تا پیشانیام را بگیرم اما دستم گیر کرده بود، نگاه به پایین دادم، با دیدن قباد که دستم را گرفته و چشمانش بسته بود اخم کردم.
به یکباره دستم را بیرون کشیدم که چشم باز کرد، بیدار شدنم انگار برایش معجزه بود که با ان چشمان سرخش نزدیک امد و موهایم را پشت گوش داد:
_ خوبی تو؟ ترسوندیمون…
با یادآوری حرکت کیمیا غر زدم:
_ اول که شما ترسوندین منو…الحق خواهر برادر کپی همید…بکش دستتو!
خندید، نوازش انگشتانش از شقیقه تا گونه و چانهام امتداد یافت، انرژی و توان کنار زدنش را نداشتم خصوصا با سردرد و سنگینی بدنم.
_ برو اونور قباد… حوصله ندارم!
زیرلب گفت:
_ منم حوصله ندارم حورا…اما تحمل میکنم!
خم شد و بوسهای بر پیشانیام نشاند، قلبم را نشانه گرفت، بوسهاش تا خود قلبم فرو رفت و عقلم نهیب زد. این آدم همانی است که توهین و تهمتهایش را ماهها تحمل کردم!
رو گرفتم و به در خیره شدم، به انتظار اینکه شاید کسی بیاید. اما هیچکس نبود، در همان حالت، خمیده روی تنم کمی ماند و دوباره بوسهاش به شقیقهام نشست، در نهایت عقب کشید و با گفتن«میرم دکترو خبر کنم» بیرون رفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 169
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نگا. این چیزی بود که ما سه روز منتظرش بودیم
من نویسنده بودم روم نمیشد اینو بدم دست ادمین یا اگه ادمین بودم بقرآن روم نمیشد اینو بزارمش اینجا..شرم جز فطرت آدمه مگه میشه در شماها نباشه
وقتی چشم باز کردم سرم سنگین بود، خواستم دستم را بردارم تا پیشانیام را بگیرم اما دستم گیر کرده بود، نگاه به پایین دادم، با دیدن قباد که دستم را گرفته و چشمانش بسته بود اخم کردم به یکباره دستم را بیرون کشیدم که چشم باز کرد، بیدار شدنم انگار برایش معجزه بود که با ان چشمان سرخش نزدیک امد و موهایم را پشت گوش داد:_ خوبی تو؟ ترسوندیمون…با یادآوری حرکت کیمیا غر زدم:_ اول که شما ترسوندین منو…الحق خواهر برادر کپی همید…بکش دستتوخندید، نوازش انگشتانش از شقیقه تا گونه و چانهام امتداد یافت، انرژی و توان کنار زدنش را نداشتم خصوصا با سردرد و سنگینی بدنم._ برو اونور قباد… حوصله ندارم!زیرلب گفت:_ منم حوصله ندارم حورا…اما تحمل میکنم!خم شد و بوسهای بر پیشانیام نشاند، قلبم را نشانه گرفت، بوسهاش تا خود قلبم فرو رفت و عقلم نهیب زد. این آدم همانی است که توهین و تهمتهایش را ماهها تحمل کردم!رو گرفتم و به در خیره شدم، به انتظار اینکه شاید کسی بیاید. اما هیچکس نبود، در همان حالت، خمیده روی تنم کمی ماند و دوباره بوسهاش به شقیقهام نشست، در نهایت عقب کشید و با گفتن«میرم دکترو خبر کنم» بیرون رفت.
خدایی چیزی که تو نوشتی از پارت بیشتره 😂🤣
نویسنده احمق نمیتونه یکم مثل ادم پارت بده
من نمیدونم تقصیر کیه که این رمان انقد اذیت میکنه
ولی مقصر هرکی که هست از خدا میخوام هررررر روزت اندازه مجموع حرص و عصبانیتی که توی این یه سال به همه ما مخاطبا دادی حرص بخوریییی، هر روزت
بقرآن هرکاری جنبه و توان میخواد، نویسنده بودن یا ادمین یا مدیر یه سایت بودنم ظرفیت خودشو میخواد، ایشالله هر جاییی میرید کارتون دیر بگیره، دکتر میرید ۵ ساعت منتظر باشید، نونوایی میرید، تاکسی میگیرید، کار اداری دارید، منتظر جواب کسی هستید تماااااام زندگیتون پر بشه از انتظار انتظار انتظار…
وقتی میدونم اعتراضمون بخاطر کوتاهی پارت تاثیر نداره،دلم نمیخواد اصلا نظر بدم ولی واقعا نمیشه سکوت کرد🫥🫥🫥🫥
خداییش یکم فقط اندازه ی ۵ خط متن رمانو بیشتر کنین
شوخی میکنی!!!
اسکرول موس رو چرخوندم که ادامه متن رو بخونم، دیدم تموم شد!
وای خدااا
چقد طولانی بود
چشام خسته شد