اخم کرد:
_ چه فکری؟ واسه چی؟ راحته دو روزه بشینی واسه بزرگ کردن یه بچه که قراره کم کم هجده سال حواست بهش باشه فکر کنی؟ حورا تو درک میکنی…خودت تنها بودی، بین یه عالمه بچه…باز تو اونارو داشتی، فکر کن بچهت بدون پدر بزرگ شه، یا حتی دور از پدر، هیچ محبتی نبینه، یا حتی بدتر…مادرش صبح تا شب پی درس و کاره…وقتی میمونه برای بچهت؟ فکر نمیکنی زیادی داری خودخواهانه تصمیم میگیری؟
دستم را به شدت از دستش بیرون کشیدم:
_ چرا حس میکنم میخوای بگی ازش جدا نشم؟ تو مگه ندیدی چیکارا باهام کرد؟
نگاهش تلخ و غمگین شد، دستش را در سینه جمع کرد، هنوز هیکلش تپل بود، ولی میدانستم ورزش میکند تا لاغر شود، البته فکر نکنم سینهی آویزان و بزرگ شده دیگر جمع شود:
_ حورا منطقی فکر کن…من نمیگم برگرد به داداشم اما…باید وقتی باردار شدی اینم در نظر میگرفتی که اگه میخوای جدا شی، با یه بچهی کوچیک تک و تنها چیکار میکنی؟ نمیتونی برداریش ببریش دانشگاه و سر کار که!
نگاهم را به حیاط دادم، نبود! نه قباد نه بچهها!
نگاهم سمت در چرخید که دیدم هردویشان را در اغوش گرفته و با اخم خیرهی من است:
_ داداش…کی اومدی؟
خم شد و دو موجود نمکی را روی زمین گذاشت:
_ اونجا که گفتی حورا خودخواهانه تصمیم میگیره!
نفسم تنگ رفت، رو گرفتم تا لرزش چشمانم را نبیند، پس شنیده بود:
_ من میرم یه سر شرکت…وسایلامو هم میارم، چیزی نمیخوای؟
مخاطبش انگار من بودم چون کیمیا که اینجا نمیماند. فقط او بود که اینجا اتراق کرده اجازه نمیداد حتی محمد هم بیاید!
_ نه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 187
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان وسط اینهمه بدبختی و بحث مهم و تصمیم درباره آینده و سرنوشت بچه ، حورا داره هیکل کیمیا رو اسکن میکنه و نگران آویزون بودن سینه های کیمیاست؟!
وای دقیقا اومدم همینو بگم
دقییییقا🤣🤣🤣🤣 ینی احمقه