اخم کردم، الحق مردها حافظهی داغانی داشتند، چون نام دکتر به آن دکتر شبیه بود فکر میکرد همان است، اما من که نمیگفتم، همان بهتر که عذاب بکشد با خودش!
در مطب دکتر نشسته بودیم و منتظر رسیدن نوبت، داشت اینگونه زمزمهوار با من بحث میکرد، از خودش عصبی بود که چرا زودتر من را نیافته!
_ بشین انقد رو مخ نرو…مردم رو هم کلافه کردی، شلوغه اینجا!
دهان گشود چیزی بگوید که منشی نامم را صدا زد. از جا برخاستم و به کمک خودش وارد اتاق دکتر شدیم.
دکتر با دیدنم لبخند زد و از جا برخاست:
_ به به حورا جان…میبینم اینبار آقای پدر هم اومدن!
لبخند زدم:
_ بله به زور!
خندید، قباد خودش را معرفی کرد، روی تخت دراز کشیدم و دکتر مشغول کارش شد:
_ بنظر وضعیت بچه خوبه…اما ازونجایی که دهانه رحمت مشکل داره و قبلا جراحی شدی، بهتره که طبیعی عمل نکنی…سزارین بهتره، برات نوبت هم میذارم و دقیقا یه روز قبل روز زایمان بهتره بستری بشی…تقریبا میشه پنج هفتهی دیگه!
_ دکتر…ببخشید، زایمانش پر خطره؟
قباد این را پرسید، دکتر لبخند زد:
_ نمیشه گفت نیست…اما همه چی تا اینجا خیلی خوب پیش رفته، قطعا زایمان هم موفقیت آمیز خواهد بود، جای نگرانی نیست!
نفس راحتی کشید:
_ پس بچه مشکلی نداره!
باید دلخور میشدم؟ اینکه به جای اهمیت به من، حال بچه را پرسید؟
بغض به گلویم چنگ زد اما کنترلش کردم، فکر میکردم دلیل ماندنش و رفتارهای خوبش من باشم…
اما انگار فقط فرزندش را میخواست، اگر او را از من میگرفت چه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 182
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد اسکله این حورا😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
بچه اتو بگیره یادمیگیری با هر کسی زود صمیمی نشی