_ میتونی بلند شی عزیزم…
در جواب دکتر لبخندی زدم، دستمالی به سمتم گرفت اما قبل از من، قباد آن را گرفت و مشغول تمیز کردن شکمم شد.
دستانش میلرزید، اخم کردم:
_ بدش به خودم…
سری تکان داد:
_ نه تو اذیت میشی، این قسمتو نمیبینی.
قسمت زیر برامدگی شکمم را میگفت که دکتر ژل زده بود. بهانهای بیش نبود، بیشتر قصدش لمس کردنم و تجربه بود، دلش میخواست حضورش را نشان دهد، میخواست هرطور شده ماههای نبودنش را جبران کند.
_ براشون تاریخ دقیق نوشتم، سر تاریخ بیاید که بستری بشن و روزهای اخر رو تحت نظر باشن، چون ممکنه بدن مادر زودتر از موعد اصلی واکنش نشون بده، بهتره حواسمون بهش باشه.
دستمال را در سطل انداخت و لباسم را پایین کشید:
_ ممنون دکتر…
دستانش میلرزید، شدید! اضطراب و نگرانی از سر و رویش میبارید، نگران چه بود؟ مردن بچهاش؟
پوزخندم دست خودم نبود، کمک کرد از تخت پایین بیایم:
_ خواهش میکنم، حورا جان ویتامینهاتو مرتب مصرف کن، خورد و خوراکت که مشخصه خوبه و مشکلی نداری، همینطوری ادامه بده، چند هفته دیگه میبینمت!
لبخند و خداحافظی با هم همراه شد.
بیرون رفتیم و من هنوز هم بعد از تمام این روزها، دلم هوس چیزی را داشت که نمیدانستم چیست.
پشت فرمان که نشست، کمربندش را هم بست:
_ چیزی نمیخوای؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 182
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
«خورد و خوراکش خوبه » رو خوب اومد دکتر .😆 دست گذاشت رو نقطه عطف رمان که همش توی خوردن خوابیدن حورا خلاصه میشه
شاید دلش پرورشگاهو بخواد شاید
این چرا ویارش تموم نمیشه واقعا !!!
حالا مثلا ما نمیدونیم به بوی عماد ویار کرده .