کراواتش را مرتب کردم. سعی میکردم نگاهم به چشمانش نیفتد، بغض امانم را بریده بود و میترسیدم با دیدن نگاهش، بغضم بترکد.
داشتم همسرم را برای ازدواج دومش راهی میکردم.
چند روز دیگر هم دست زنش را میگرفت و مقابل چشمانم به این خانه میاورد.
هنوز هم نمیدانم به کدامین گناه به این عذاب دچار شدم، اما قطعا تحملم هم بالاتر رفته که تا اینجای کار دوام آورده ام.
_ تو حتی جرات نداری تو چشام نگاه کنی!
بی اختیار نگاهم را بالا کشیدم. اخم های درهمش او را جذاب تر میکرد.
همیشه برای من میخندید اما من عاشق همین اخم هایش شده بودم.
از روزی که برای خواستگاری ام آمده بود خوشتیپ تر و جا افتاده تر بود.
حق داشتم که هنوز هم دلم برای این نامردترین مردِ دنیا میرفت…
_ من جرات خیلی کارا رو پیدا کردم عشقم…
طعنه ام را به جانش نشاندم و لبخند به لب دستی به یقه اش کشیدم.
_ چقدر خوشتیپ شدی قربونت برم… از خواستگاری خودمونم خوشتیپ تر شدی!
کلافه پلک هایش را روی هم فشرد و موهایی که برایش مرتب کرده بودم، با چنگ زدن بهم ریخت.
_ بگذر از این خواسته ات حورا، بگذر عمر من… میدونی که رو حرفت نه نمیارم، بگو نرم، بگو تمومش کنم…
بیخیال لجبازی و ادب کردنت میشم، فقط یه کلمه بگو نرو…
_ برو!
دهانش را برای گفتن حرفی باز کرده بود که با باز شدن یکباره ی در اتاق، بست و هر دو همزمان سمت در چرخیدیم.
چهره ی بشاش و خرسند مادر قباد همچون خاری در قلبم فرو رفت. اشک به چشمم نیشتر زد وقتی با چشم غره سمتم برگشت.
_ وا تو که هنوز آماده نیستی، بجنب ببینم… با اینکارا مراسمو بهم نزن منتظرمونن!
چه زود رنگ عوض کرده بود، حالا دیگر بدون هیچ ابایی مقابل قباد هم لحنش تند و تیز بود.
_ حورا نمیاد، شما برو منم الان میام.
قلبا نمیخواستم بروم و قباد هم مراعات حالم را کرده بود که شرط کرد در نبود من به خواستگاری میرود.
من هم از خداخواسته شرطش را پذیرفتم اما انگار زورم به سرنوشت نمیرسید.
_ قباد جانم تو به این کارای زنونه کاریت نباشه مادر.
هن هن کنان سمتم آمد و دستم را کشید. با خشونت سمت کمد هدایتم کرد و برایم دندان تیز کرد.
_ زود آماده شو، وقت تلف نکن… لاله گفته در صورتی که خودت باشی و رضایتتو اعلام کنی جواب مثبت میده.
آخ امان از لاله، دخترک کمر به قتلم بسته بود. آهی کشیدم و سری به تایید تکان دادم که صدای اعتراض قباد بلند شد.
_ گفتم نمیاد مامان، نشنیدی؟
توام حق نداری دست به اون کمد بزنی.
میتمرگی سرجات تا گورمو گم کنم و برگردم تو این خراب شده…
برعکس رفتار توهین آمیز و بی ملاحظه ای که با من داشت، در برابر قباد لطافت و نرمی به خرج میداد.
آن هم بیش از حد!
چینی به بینی اش داد و انگار که مقصر تمام این بدبختی ها من باشم، با غیظ نگاهم کرد.
بلافاصله لبخند مهربانی روی لب نشاند و با قدمهایی آرام سمت قباد رفت.
_ دور سرت بگردم شاه دوماد!
زنت خودش رفته خواستگاری، حالام تو مراسم باید باشه مادر.
اگه نیاد خالت دل چرکین میشه فکر میکنه راضی نیست.
لاله بچم، انقدر باشعوره گفته تا حورا شخصا اعلام رضایت نکنه جواب مثبت نمیده.
نمیخواد با نارضایتی بیاد تو این زندگی…
پوزخند صداداری زدم. بی شرفی را به حد اعلا رسانده بودند!
بمیرم برای شعور لاله!
چقدر هم برایش مهم است پا در چه زندگی ای میگذارد!
آن زمان که هنوز زیر خواب شوهرم نشده بود و قباد را از راه به در نکرده بود، برایش دلبری میکرد و مهم نبود رضایت من!
حالا شده باشعور، دخترک روانیِ عوضی!
هه، البته باید با هوویم مهربان تر از این حرفها باشم…
گلویی صاف کردم و عفونت زخم هایی که بر قلب و روحم زده بودند را درون خود محبوس نگه داشتم.
عجب صبری داشتم من…
_ الان آماده میشم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من دیگه نمیخونم این رمان رو عصابم خراب میشه
حرف برای گفتن پیدا نمی کنم که بگم برای حورا واقعا متاسفم برای حورا😑
دیگه موندم چی بگم از دست این حورای گورخر احمق