اشکهایم شر شر میریخت و بغض گلویم هر لحظه بیشتر میشد، شانههایم میلرزید، و حالم هر لحظه بدتر میشد.
تیر اخر را صدای جیغ لاله و پشت بندش صدای بلند کل کشیدن زنان مهمانی زد.
صدای بلند هق هقم در صدای خوشحالی بیرون قاطی میشد و به گمانم کسی نمیشنید، دست و پایم میلرزید و قدرت برخاستن از تنم رفته بود.
همانجا روی زمین افتادم، حس میکردم، حس میکردم پایان زندگیام را با دستان خودم امضا زدم!
حماقت محض، عشقم را دادم به زنی که از من متنفر بود، زندگی خودم را نابود کردم، رضایت دادم که همسرم برای بچه…زنی دوم اختیار کند و من…
اینجا روی زمین چنان در خود جمع شده بودم و از حال بدم زار میزدم، که هر لحظه منتظر ایستادن قلبم بودم.
اما در که به یکباره باز شد و کیمیا داخل امد، قلبم باز هم تیر کشید…لابد برای دستمالی امده بود که قرار بود من بگیرم؟
_ نگاش کن تو رو خدا، اخه بگو تو که انقدر عاشقشی رفتی خاستگاری برا داداشم که چی؟
نزدیکتر شد، انگار میخواست بداند زندهام یا نه!
با نوک کفشش به بازویم زد و گفت:
_ اهای، زندهای؟ البته حق هم داری، بیشتر معطل میکردی داداشم خودش مینداختت بیرون! دستمال کو نگرفتی؟
فین فینی کردم و دستم را حائل بدم قرار دادم تا برخیزم اما چنان ارنجهایم لرزید که دوباره زمین خوردم.
بغض از این ضعفم در برابر کیمیا، در گلویم باز هم رخنه کرد.
_ الحق که بیلیاقتی…پاشو حورا، پاشو یه کار بهت سپردنااا…
با همان حال زار باز هم تلاش کردم برخیزم، اما نشد، انگاری تیر کشیدنهای قلبم به کنار، پاهایم هم بی حس شده بود.
از ضعف خود دوباره به گریه افتادم که با غر غر بیرون رفت، شاید رفت که خودش دستمال را بگیرد!
گذشت ان شب هم، گذشت و چقدر تنها شدم، قبادی که عاشقم بود حتی نیامد به من سر بزند، گویا واقعا جملهای که به او گفتم که ارامش کند، واقعا ارامش کرد!
یکبار با او بود و، خوشش امد!
چشم باز کردم و صبح شد، نفسی عمیق کشیدم، هنوز هم قلبم کمی تیر میکشید.
دست و صورتم را شستم، از اتاق بیرون رفتم که صدای خندههایشان را شنیدم، همزمان که قصد کردم از پلهها پایین بروم، کیمیا با سینیای که شامل ظرف کاچی و نبات و صبحانه بود بالا امد.
لبخند تلخی زدم که با پشت چشمی نازک کردنی مقابل در اتاقشان ایستاد، دستم را به دیوار گرفتم که مبادا چیزی ببینم و پس بیفتم!
_ داداش، باز کن براتون صبحونه اوردم.
در باز شد و صدای خندههای خجالتی لاله و خندههای بلند قباد در گوشم پیچید. چشم بستم و رو گرفتم، به گمانم من را دید که صدای خندهاش قطع شد.
تعلل را جایز ندیدم و سریع پایین رفتم. ابدا تحملشان را نداشتم!
وارد اشپزخانه که شدم خاله و مادر مشغول غیبتهای همیشگی بودند که با دیدنم هردو توپ و تشر را از سر گرفتند:
_ نگاش کن، انگار زبونم لال کس و کارش مرده! ادم روز بعد عروسی شوهرش باید این شکلی باشه اخه خواهر؟
_ والا چی بگم خواهر…خودش میدونه هیچی نمیشه برا پسرم، پا میشه میره خاستگاری براش اخرشم قیافه میگیره!
هیچ نگفتم، اصلا توان سر و کله زدن با انها را نداشتم، صبحانهام را در خوردن دو لقمهی کوچک خلاصه کردم.
همینکه از جا برخاستم، قباد در حالی که با حولهی کوچکی موهایش را خشک میکرد وارد شد.
دیدن چهرهاش انگار جان تازه به تنم داد، از جا برخاستم تا به سمتش بروم اما با نیم نگاهی به سمتم، از کنارم گذشت و مشغول سلام و احوال پرسی با مادرش شد.
قلبم ازین کندتر نمیزد به گمانم…مگر اینکه خاموش شود!
اب دهانم را قورت دادم و به اتاق برگشتم. نیاز داشتم خود را برای هر اتفاقی اماده کنم، سخت بود…
تحمل این اوضاع اصلا راحت نبود! دوست داشتم خود را بالا بکشم، جمع و جور شوم و قدرت داشته باشم برای دفاع از خودم…
اما هرچه به عقب برمیگردم و میبینم خودم بودم که گند زدم و لعنت بر خودم باد!
چند روزی میگذشت، چند روزی که شده بودم مردهی متحرک! فقط برای غذا بیرون میرفتم و دوباره به اتاق برمیگشتم، و قباد…دریغ از نیم نگاهی به سمتم!
مانند هر روز از حمام بیرون امدم، لباس پوشیدم و برای شام به پایین رفتم، میان راهرو بود که صدای در اتاق قباد…یا بهتر است بگویم در اتاق لاله و قباد را شنیدم!
کنجکاوی بود یا دلتنگی نمیدانم، اما کنار دیوار به بهانهی مرتب کردن لباسم در اینهی روی دیوار ایستادم.
صدای خندههای ریز لاله و زمزمههایی از قباد که شنیدنش راحت نبود، ازارم میداد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس چیشد پارت🙁🙁🙁
توروخدا زودبه زود بزار دق کردیم🥲
قباد شاید یه نقشه داره…
بره به درک با اون نقشه اش که دختر مردمو رو جر داد از غصه
فاطی تو رو جون امواتت زود زود بزارش من جونم در میاد سر هر پارت آخر سر بخاطر این رمان ناکام از دنیا میرم:/
بخدا رمانت خیلی خوبه
فقط من مص سگ گریم میگیره😂
متنفر شدم از این رمان
اسمش کیانا مگه نبود
نکنه حاملست
وای خدا نکنه زبونتو گاز بگیر
حالم بهم میخوره از این رمان
میخوام دیگه نخونممممم
نمیدونم چه حالی بهتون دست میده وقتی یه شخصیت اصلی رو آنقدر حقیر توصیف میکنید
از قباد خیلی بدم میاد ازخداشم بوده که با لاله عروسی کنه واقعا من چرا این رمان خوندم هربار میگم نخونم بازم نمیشه اینقدر عصبانی میشم وقتی می خونم هیچ کدوم شون باهم رو است حرف نمی زنن
قباد از خداش نبوده
هنوزم حورا رو خیلی دوست داره ولی بخاطر تلافی حماقتای حورا اینکارو میکنه
چند بار التماسش کرد که اینکارو با زندگیشون نکنه و حورا مصمم بود که باید انجام شه؟ الانم حقشه به نظرم
متنفرم از اینکه واسه خودشون تصمیم میگیرن
این رابطه ۲ طرفست حورا نباید بدون حرف زدن با قباد برا خودش میبرید و میدوخت
حرف شما درست ولی همین قباد راضی نیست بره درمان شه چرا قباد جدی با حورا صحبت نمی کنه آنقدر مردانگی نداره که درست حرف بزنه یه بار طرف مادرشه یه بار طرف حورا همش به حرف این اون کاری می کنه باید خودی قباد تصمیم بگیره که چی میخواد و هیچ کدام شون نتونن مداخله کنه
اره موافقم باهات ولی متاسفانه همه مردا همینن
باید کلی روشون کار کرد تا بفهمن چی به چیه
اره دقیقا
نمیدونم چی بگم فقط الاهی قباد لال شه فلج شه بمیره محتاج حورا شه واقعا وقتی داشتم این پارتو میخوندم گریه م میگرفت انقدر که حرص خوردم حالت تهوع گرفتم