رمان حورا پارت 57 - رمان دونی

 

 

 

اما بی توجه به تقلاهای من، وارد مغازه شد و میان رگال‌های مانتو و لباس گشت زد.

 

به ارامی گفتم:

 

_ کیمیا لاله هم بیرونه، مارو با هم ببینه شر میشه‌ها!

 

تیز نگاهم کرد:

 

_ بس کن حورا، بین این همه ادم باید فقط مارو ببینه؟

 

کلافه نگاهش کردم که با دیدن لباسی نیشش باز شد، از میان رگال لباس‌ها بیرون کشیدش، دیدنش واقعا لازم بود!

 

زیادی قشنگ و دلربا بود، یقه‌اش شل بود و با بند دور گردن می‌افتاد، آستین نداشت و کمرش کاملا برهنه بود، و از جلوی سینه تا روی پا هم راسته بود که به گمانم با برجستگی‌های بدن فیت میشد.

 

_ برو بپوشش…

 

چشمانم درشت شد:

 

_ من؟ اینو بپوشم؟ که چی بشه؟ فردا تو یه مهمونی تنم کنم قباد سرمو ببره که آبروشو میبرم؟

 

اخم کرد و لباس را در اغوشم انداخت:

 

_ قرار نیست برا مهمونی بپوشی، برا داداشم میپوشی فقط، افرین…

 

همزمان که حرف میزد من را به سمت اتاق پرو هم هل میداد.

 

_ شوخیت گرفته کیمیا؟ با وجود لاله من اصلا دیده میشم؟ بعدشم…رسما خودم قبادو انداختم تو تله‌ی لاله، محاله دیگه منو ببینه!

 

بی توجه من را در اتاق پرو هل داد و میان در ایستاد:

 

_ خب دوباره بکشونش تو تله‌ی خودت، اینم میپوشی، تو تنت ببینم! بدو…

 

سپس در را بست و رفت. آهی کشیدم و به لباس خیره شدم، رنگ بژ و براقی داشت، لخت بود و روی رانش هم چاک داشت. زیادی لختی و باز بود…

 

قباد هیچگاه به سمت من برنمیگشت، هیچگاه قرار نبود که من دیگر او را کنارم روی تخت ببینم! درواقع…حالا من هم دیگر دلم نمیخواست، و شاید اگر جا و مکانی داشتم جدا میشدم!

 

 

 

 

اصلا تصور اینکه مرد‌ها طعمه هستند و زن‌ها تله، چیزی فراتر از اشتباه محض است.

 

اینکه تلاش کنی مردی را از تله‌ی دیگری، به تله‌ی خود بکشانی!

 

آهی از غم کشیدم و با تمام حس بد، اما کنجکاوی، لباس را پوشیدم، دروغ است اگر بگویم از دیدن خودم در ان لباس حیرت زده نشدم!

 

زیبا بود، انقدر که نمیدانم چقدر محو خودم بودم که به یکباره درب پرو باز شد و کیمیا سرک کشید.

 

ترسیده دست روی قلبم گذاشتم:

 

_ درد بگیری کیمیا ترسوندیم!

 

اما او، با چشمان ورقلمبیده چنان خیره‌ام بود که لحظه‌ای از ان کمر برهنه و یقه‌ی شلی که چاک سینه‌ام را به نمایش گذاشته بود خجالت کشیدم.

 

چرخیدم و پشت خودم را از اینه دید زدم:

 

_ نمیخرمش، خیلی بازه…نگاه کن، حتی چاک باسنمم پیداس، این چه لباسیه اخه…

 

با حس سوزش بازویم اخی گفته به سمتش برگشتم، اخم کرده با حرص از بازویم نیشگون گرفته بود:

 

_ بیخووود، مگه دست خودته؟ واه، نگاش کن، خوشگل شده ادا هم میاد…زود بکن بریم حساب کن!

 

خنده‌ای کردم، در برابر این کیمیای جدیدی که می‌دیدم نمیشد کاری کرد، زیادی جدید و عجیب بود، عادت به دیدنش نداشتم…

 

خصوصا درحالی که خودش هم مشکل بزرگی دارد و قطعا نگرانی دلش بیشتر است! اما باز هم در تلاش است اتفاقات گذشته‌اش را جبران کند.

 

لباس را عوض کردم و بیرون رفتم، بعد از حساب کردن و خرید چند تکه خرت و پرت دیگر با اجبار کیمیا رضایت دادیم که به خانه برگردیم.

 

 

 

 

خورشید تازه غروب کرده بود که به خانه برگشتیم، کیمیا قرار شد چند دقیقه بعد از من داخل شود، که نفهمند با هم بوده‌ایم…

 

نمیدانم چرا ابتدا من را داخل فرستاد، شاید باز هم به ان حس عذاب وجدانش در رابطه با گذشته مربوط باشد!

 

داخل رفتم و مشغول کندن کفش‌هایم بودم که حضور کسی را در راهرو حس کردم، سر بالا که اوردم با دیدن مادرجان لبخند زدم:

 

_ سلام مامان‌‌جان…

 

اخم کرده غر زد:

 

_ علیک سلام، کجا بودی چند ساعته، هی بیرون نمیره نمیره، وقتی هم میره معلوم نیست کجا میره و چیکار میکنه!

 

اخم ریزی کردم و کفش‌هایم را در جاکفشی گذاشتم، کیسه‌های خرید را برداشته نشانش دادم:

 

_ رفتم خرید، خیلی وقت بود نرفتم…قباد هم خبر داشت!

 

پوزخندی زد و دست به کمر زد:

 

_ قباد مگه اصلا رغبت میکنه نگات کنه؟ بچه‌م اگه باهاش حرف هم بزنی فکر نکنم صداتو بشنوه، از بس نحسی…

 

نباید اجازه میدادم بغض گلویم بزرگتر شود، با لبخند از کنارش گذاشتم:

 

_ با اجازه‌تون برم اتاقم…

 

_ اره اره، برو…فرار کن، اما سعی کن زودتر یه جا پیدا کنی واسه موندن، عروس قشنگم که بچه‌دار شه، عقد میکنن، مشخصا دلش نمیخواد هووش تو این خونه بمونه…طلاق میگیری!

 

دیگر کنترل ان اشک‌ها سخت بود، سعی کردم توجه نکنم و پله‌ها را بالا بروم. به اتاق که رسیدم صدای ورود کیمیا را هم شنیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
1 سال قبل

انقـد ب فکـر رمانـت بـودم دیـشب خـواب دیدم
هـمرو تا اخر ی جا گذاشتـــی
بـیدار شدم از هـجم پارتت انقد ک زیــاد بــــود کـــــــور شدم
😑

دریا
دریا
1 سال قبل

سلام.
نویسنده عزیز میشه هر روز یه پارت بزاری و پارتارو بی زحمت بزرگتر کنی خیلی پارتا کوچیکه شما دو روز درمیون یه پارت میزارید فک کنین دو روز میگذره خب اون حساسیت و جذابیتش از بین میره تا حدی که من کلا یادم میره پارت قبلی تا کجا گفته چی گفته من خودم به شخصه دارم از این رمان زده میشم لطفا بیشتر بزارید

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
1 سال قبل

واییییی چرا طلاق نمیگیرههه چرا حاضره خودشو اینقدر زجر بدههه جا و مکان نداری خب خودت بساز برا خودت اهه حرصم میگیره از ادمای ضعیف و بی زبون😕

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

aram
aram
1 سال قبل

بدبخت حورا ، فک کنم پارت آخر این رمان‌ مار قباد میمیره اما با حورای بدبخت درست نمیشه /:

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x