چپ چپ خیره من می شود…
-والا توام اینجا کسیو نداشتی! وضعت شده الان این….
قباد اسمش را با تشر صدا می زند و با اخم خیره اش می شود!
-چی گفتم مگه مادر! حرف بدی نزدم که……
چشمانم خیس می شود… بغض گلویم را به سختی پایین میدهم…
-بهشون میگم بیان داخل تا بهشون بگید!
-حورا جان! من رضایت میدم! بهشون بگو بیان داخل! مامان تورو خدا بحث راه ننداز! سریع این قائله رو تموم کنیم!
مادرش جوابی نمی دهد … به سمت در می روم و در را باز میکنم و به مامور و آن مرد اشاره میزنم که به داخل بروند…
مردِ بیچاره، تا وارد می شود شروع به بال و پر دادن حرف هایش می کند…
– خدا عوضتون بده آقا قباد! ببخشید تورو خدا از سر بی حواسی پیری زدم! منو ببخش پسرم!
قباد از روی شانهی مرد به من نگاه میکند و اما من تمام هوش و حواسم معطوف به لاله است!
همچون پروانه دور قباد چرخ میزد!
درست مثل همین الان که مشغول باد زدن صورت قباد با پر شالش شده بود!
قباد که نگاه خیرهی من را دید به سمت لاله سر چرخاند و به ارامی گفت:
– ممنون دختر خاله!
لاله خواست حرفی بزند که قباد سر چرخانده و گفت:
– کجا رو باید امضا کنم اقا؟
افسر پلیس قسمتی را که قباد برای رضایت باید آن را امضا میکرد نشان داد و گفت:
– اینجا.
صدای پچ پچ مادر قباد و خالهاش در گوشم پیچید که طبق معمول صحبت من به میان بود:
– وای از وقتی من اومدم یه سر نیومده پیش شوهرش!
– ای خواهر چه حرفا میزنی! بچمو دق میکنه اخر!
کاش میتوانستم بگویم همین یک روز دست از نیش و کنایه هایتان بردارید.
ظرفیت من دقیقا به سطح رسیده و با دیوانه شدن اندکی فاصله دارم!
سرم را به سمتشان چرخاندم!
با دیدن نگاه دلخور و ناراحتم صحبتشان را پایان داده و خاله ی قباد لبخندی مصنوعی روی لب نشاند و گفت:
– من و لاله بریم خونه دیگه، کاری نداری حورا جان؟
با خفگی لب زدم:
– نه ممنون که اومدین!
لاله با نارضایتی از قباد خداحافظی کرده و برایش ارزوی سلامتی کرد.
بدون اینکه حرفی به من بزند همراه مادر و خانم جان از اتاق خارج شدند.
صدای نفس های بلند من تنها صدایی بود که در اتاق پژواک میداد!
دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم!
صدای ارام و دلجویانهی قباد بلند شد که خطاب به من گفت:
– حورا خانم؟ بیا اینجا ببینم کوچولوی من! بیا ببینمت، بدو دختر خوب.
ناراحت دستی به سرم گرفتم و لب زدم:
– نکن قباد، کلافم الان.
بی توجه به من گفت:
– بیا اینجا خودم خوبت میکنم، بدو خانمم! پانشم بیام چپ و راستت کنما نفس قباد!
ارام به سمت تختش رفته و کنار تخت میایستم، مچ دستم را گرفته و میگوید:
– بگیر بالا سرتو ببینم چشاتو!
سرم را بالا گرفته و نگاهی به سمتش روانه میکنم!
دیدن اندام تنومندش روی تخت بیمارستان برایم وحشتناک تر از هر چیزی بود!
مچ دستم را کشید و همین باعث شد لبهی تخت بشینم و قباد خیره به من با شیطنت گفت:
– اخ اخ دیدی چیشد؟ واسه یکی دو روز از انجام اعمال حسنمون جا موندیم. خدا قهرش میاد حالا!
لبخندی به شوخ طبع بودنش زدم و اهسته گفتم:
– تو این شرایطم فقط به فکر این کارایی!
– کدوم کارا!
صدای شیطنت بارش باعث سرخی گونه هایم شد و قباد پر از مهر و ارام گفت:
– قربون گونه های گل انداختت برم، از مامان دلخور نشو، میدونی تو دلش چیزی نیست، بذار خوب شم خودم باهاش حرف میزنم که اینقدر خانم منو اذیت نکنه!
اتفاقا حس میکردم دل مادرش پر تر از این حرف هاست.
از نگاه پر از غیضش و حرف هایی که با خواهرس رد و بدل میکرد فهمیده بودم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
موندم حورا چرا با این وضع هنوز پای قباد مونده … اون از خانواده اش … اون از لاله … اون از اینکه ور دل مادر شوهرشه اونم چ مادر شوهری …..