#پارت_۵۶۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
سرم رو افسوس وار تکون دادم و زمرمه کردم:
“تو منو نمیفهمی…تو منو نمیفهمی…”
حرفهای من زمزمه و نجوا بودن اما انگار به گوش اون رسید چون مثل آدمهای بی اعصاب کفری شد و داد کشید:
-بسه دیگه! بسه…تمومش کن.اینقدر رو مخ من راه نرو.اینقدر بیخ گوش من دری وری نگوووو! نگو و نرو رو مخ من…
خودمو کشیدم عقب و چون زیاد داد و هوار میکرد دستهام رو گذاشته بودم روی گوشهام تا صداش رو نشنوم.میترسیدم باز بخواد کتکم بزنه.
کوسن رنگی کنج کاناپه رو برداشت و پرت کرد سمتم و غرولند کنان درحالی که به سمت آشپزخونه برمیگشت گفت:
-هی ور ور ور…بچه بچه بچه! حرف حالیت نمیشه تو…باید سرت داد بکشم باید حتما بخوری تا حرف بره تو سرت…
من هنوز دستهام روی گوشهام بود.
چیکار میکردم با یه آدم بی اعصاب و بیفکر و بی درک.
یکی که از نظر همه عالیه اما واسه من هیولاست!
قوطی توی دستشو پرت کرد توی سطل زباله و بعد دوباره راه رفته رو برگشت
سوئیچش رو از روی کمد برداشت و بعدهم از خونه زد بیرون…
دستهام رو از روی گوشهام برداشتم و سرمو به سمت در برگردوندم و با نفرت گفتم:
” به جهنممممم به درک..برو بمیر اصلا…خل دیوونه”
بلندشدم و راه افتادم رفتم سمت آشپزخونه.
از چاله در اومده بودم و افتاده بودم توی چاه.
از چاله ی مهرداد یه چاله ی مامان از چاله ی مامان به به چاه نیما….
خدایا چقدر خسته شده بودم!
ظرف های نشسته رو شستم و برگشتم بالا توی اتاق.
دراز کشیدم روی تخت و چون دوباره دلم هوای فرزین رو کرد شماره ی پگاه رو گرفتم شاید از طریق اون خیری ازش بگیرم.
اول صدای بوق های آزاد بود که میشنیدم اما بعدش صدای شاد پرانرژی پگاه جایگزینش شد:
” به به! چه عجب خانم اونور آبی”
آهسته و بی رمق خندیدم و گقتم:
” اونور آبی؟”
شوخ طبعانه جواب داد:
“بله دیگه…لابد اونور آب زندگی میکنی که وقت نمیکنی گاهی به ما زنگ بزنی یا لااقل پیام بدی….”
خیره شدم به سقف و گفتم:
“خیلی دیوونه ای…اون رگ دیوونگیت مثل اینکه همچنان پا برجاست…سلام.چطوری پگای من…؟”
رفت رو مود خوبش و جواب داد:
“قربونت برم من الهی…چقدر دلم واست تنگ شده بود.بهار تو که عین بهار خوشگل وسر سبز ی بگو چرا همیشه عین فصل بهار دیر به دیرازت خبر میشه!؟”
دستمو روی قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم؛
“یه روز مفصل برات توضیح میدم پگاه…حالا بگو چه خبر؟ از…از استاد حاتمی چه خبر ؟”
خندید و شروع کرد سر به سر گذاشتنم:
“آهاااان ! پس بگو…دلت واسه فرزین جون تنگ شده بود که زنگ زدی وگرنه تورو چه به احوالپرسی از من…”
بی رمق گفتم:
“لوووس نشو…من دلم واسه خودت تنگ شده بود گفتم حالا سراغ اونارو هم بگیرم”
صدای خنده اش تو گوشهام پیچید.میدونم باور نکرد اما گفت:
“یه مدت قرار بود بره اونور..حتی بچه ها هم میگفتن کارهاش رو هم ردیف کرده که بره اما رئیس بیمارستان انگار ازش خواهش کرد یه مدت دیگه بمونه…فعلا که هست…”
در موردش حرف که میزد ضربان قلبم من تند تند میشد.
دلم میخواست تاخود صبح در موردش حرف بزنه
حتی …حتی بهم بگه پیرهن تنش امروز چه رنگی بود…
کلی دل دل کردم تا در نهایت جرات پیدا کردم و پرسیدم:
“هنوز مجرده یازن گرفته؟”
” نه من که ندیدم حلقه ملقه دستش باشه…”
تا اینو گفت چشمهامو بستم و یه نفس راحت کشیدم.
اشک از کنج هردو چشمم سرازیر شد.
دیگه نمیدونم مابقی حرفها و صحبتهامون چه جوری گذشت.
فقط میخواستم مکالمون زودتر تموم بشه و وقتی شد گوشی رو پرت کردم کنار و شروع کردم گریه زاری کردن.
دلم پر بود…دلم خیلی پر بود.
و چون اینبار خوشبختانه دیگه کسی خونه نبود که صدای هق هقهام رو بشنوه بی واهمه و با خیال راحت شروع کردم هق هق کردن.
نیم خیز شدم.دستهامو دور پاهام حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام….
یه دل سیر گریه و هق هق کردم.
برای دل خودم که به مرادش نرسید.
برای وضعیتم الانم….
برای این شرایط سختم.برای بدبختی هام.
برای بی کسیم…تنهاییم…غلطهایی که کردم….رسوایی هایی که از سر نادونی به بار آوردم…
اونقدر یلند بلند هق هق میکردم که گاهی حس میکردم صدام خش برداشته و حتی متوجه نشدم نیما کی اومده داخل…
اصلا متوجه حضورش نشدم تا وقتی که پرسید:
-چرا عین بچه ها نشستی و گریه میکنی!؟
و تا اینو گفت فورا سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
اصلا متوجه نشدم کی اومده.
دماغمو بالا کشیدم وخیلی سریع اشکهای سرازیر شده از چشمهای شرخ شده ام رو کنار زدم و گفتم:
-هیچی همینطوری….
#پارت_۵۶۳
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
خیلی سریع اشکهای سرازیر شده از چشمهای سرخ شده ام رو کنار زدم و گفتم:
-هیچی همینطوری..
تمام صورتم خیس اشکهام بودن.اشکهایی که عین آب چشمه ای که یه سنگ گذاشته باشن تو جریان مسیرش و حالا اون سنگ رو برداشته باشن از چشمهام سرازیر شدن…
دو سه قدمی جلوتر اومد و پرسید:
-سر خاطر هیچی اینجوری هین بچه ها هق هق میکنی!؟
هه! عین بچه ها..انگار اشک ریختن فقط واسه بچه ها بود.
با لحن تلخی جواب دادم:
-آره فکر کن من بچه ام!
نیشخندی زد و گفت:
-اون که توش هیچ شکی نیست!
دوباره دماغمو بالا کشیدم و موهای چسبیده به صورت خیس اشکم رو از پوست یخ و سردم جدا کردم.
حرفی نزدم چون دلم گرفته بود…
چون حس و حالم، حس و حال خوبی نبود.
قدم زنان رفت سمت میز مقابل آینه.
چندتا دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و اومد سمتم.
رو به روم ایستاد و دستمالهارو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر…اشکهاتو پاک کن!
وقتی اینکارو میکرد یعنی پشیمون بود از داد و هوارهاش!؟
در هر صورت دیر سعی کرد از دل من دربیاره…
منریه هام رو کردم.
هق هقهامو کردم. لطف اون دروی رو دوا نمیکرد.
دستشو پس زدم و گفتم:
-نمیخوام..
حالا که دلم واسه فرزین تنگ شده بود بیشتر از قبل از اون متنفر شدم بیشتر از قبل ازش بدم اومد.
اگه اون از زن عوضیش جدا نشده بود منم الان تو این وضعیت نبودم.
مجبورم نمیکردن تن یه این ازدواج اجباری بدم.
وگرنه الان پیش فرزین بودم. پیش اونی که دلم پی دلش بود.نه کسی که رک و راست تو صورتم زل میزنه و میگه ازم بدش میاد.
دوباره دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-گفتم بگیر و اشکاتو پاک کن…اینقدر هم عین بچه ها اشک نریز..
با غیظ دستمالهارو ازش گرفتم و گفتم:
-گریه واسه بچه نیست..
با پوزخند بداندارم کرد و گفت:
-ولی تو الان عین بجه ها داری اشک می ریزی!
شونه بالا انداختم و با بی عاری گفتم:
-مهم نیست..هرجور دوست داری فکر کن.
آب سرازیر شده از بینیم رو با دستمال تمیز کردم و از روی تخت بلند شدم.
اون جایگزین من شد.
دستمالها رو پرت کردم تو سطل زباله و بعد هم حوله ام رو از توی کمد درآوردم و راه افتادم رفتم سمت حموم
دلم الان فقط یه دوش آب میخواست.
یه چیزی که یه کم حالم رو جا بیاره.
اول آب رو تنظیم کردم و بعد زیر دوش ایستادم.چشمامو بستم و اجازه دادم آب روی سرو صورتم سرازیر بشه.
قفسه ی سینه ام آهسته بالا و پایین شد.
باید فرزین رو فراموش میکردم.
باید می پذیرفتم مامان در نهایت اگه نیمایی در کار نبود من رو یه زور به خیک یکی دیگه میبست..
آره! من باید با واقعیت تلخ زندگیم کنار میومدم!
باید یه سری مسائل و مخصوصا ازدواجم با نیما رو می پذیرفتم.
چشمامو باز کردم شامپو رو برداشتم و روی تنم مالیدم.
یکی دیگه از شامپوهارو که مخصوص مو بود رو هم برداشتم و به موهام مالیدم.
ربع ساعتی همونجا موندم و بعد شیر آب رو بستم.
حوله ی کوچیک سفیدی که تا روی رون پام بود رو دور تن خیسم پیچوندم و بدون پوشیدن دمپایی ار حمام اومدم بیرون..
در اتاق خواب نیما رو باز کردم و اومدم داخل..
نشسته بود روی تخت.آرنجهای دوتا دستشو گذاشته بود روی زانوهاش و با گوشیش ور می رفت اما تا من اومدم داخل سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد
بی توجه بهش رفتم سمت کمد و پشت بهش کنار کمد ایستادم
میتونستم تصویرش رو توی آینه ی در کمد ببینم
هنوز هم داشت متفکرانه نگاهم میکرد.
سوتین زرشکی رنگی از کمد بیرون آوردم که چشمم به نیما افتاد.
گوشی موبایلش رو کنار گذاشت و قدم زنان اومد سمتم
پشتم ایستاد.
توجهی نکردم تا وقتی که دستهاش روی شونه هام نشستن..
هیچ کاری نکردم.قلبم از هیجان تند تند می تپید.آب دهنمو قورت دادم و قفل سوتین دستم رو وا کردم که خیلی آروم منو چرخوند سمت خودش.
به همدیگه خیره شدیم.
آب از موهام چیکه میکرد و میفتاد روی تنم.
نفهمیدم چی توی سرش هست تا وقتی که دستش رو سمت گره ی حوله ی دور تنم فرو برد.تا خواست بازش کنه ناخواداگاه دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:
-نه..
میخواست چیکار کنه !؟
میخواست من پریشون رو پریشونتر از حالا بکنه !؟
وای که چقدر احساسات درهمی داشتم.
این سوال ذهنم رو بهم ریخت.دستمو به آرومی از روی دست خودش جدا کرد و پرسید:
-مگه نمیخوای تمومش کنیم!؟
#پارت_۵۶۴
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
دستمو به آرومی از روی دست خودش جدا کرد و پرسید:
-مگه نمیخوای تمومش کنیم!؟
میخواستم!؟ نمیدونم…واقعا نمیدونستم.انگار هنوز به فرزین امید داشتم.
امید اینکه بتونم بهش برسم.
اما اگه اینکارو انجام بدم دیگه نمیتونستم…
ولی مگه الان میتونستم؟ اصلا اون اگه بدونه اردواج کردم دیگه حتی نمیزاره جزء کوچکی از خاطراتش باشم.
خدایاااا….
چه احساسات ضد و نقیضی…
چقدر گیج و سردرگم شده بودم.
نفس عمیقی کشیدم.آروم و بی حرکت بودم تا وقتی که سرش رو آورد جلو…
فکر کنم میخواست لبهام رو ببوسه…
ضربان قلبم دوباره وجار تغییر شد.
لبهاش یه سانتی لبهام بود. با نفسی حبس شده تو سینه ام گفتم:
-الان وقتش نیست…
آهسته و لب زنان گفت:
-از نظر خودم الان وقتشه…
عقب رفتم تا وقتی که کمرم خورد به دیوار و همون لحظه یدون اینکه شجاعت زل زدن تو چشمهاش رو داشته باشم گفتم:
-ولی…
چکن مکث کردم پرسید:
-ولی چی!؟
خیلی آروم جواب دادم:
-من هنوزآمادگیشو ندارم…
اهسته و سرد گفت:
-آمادگی نمیخواد…
با زدن این این حرف بدون اینگه مکالمه رو کش بده چشمهاش رو بست و لبهاش رو گذاشت روی لبهام.
نفسم تو سینه حبس شد.
اولش حس این رو داشتم که دارم با یه غرییه اینکارو انجام میدم.
بوسه اش آروم بود اما رفته رفته یه ریتم تند پیدا کرد.
دستهاش روی شونه هام نشستن و لبهام رو مابین لبهاش میک زد.
یه سرو گردن از من بلند تر یود و واسه همین گاهی مجبور میشد کمرش رو یکم تا بکنه.
اون چشمهاش بسته بود اما من باز…
رفته بودم تو فکر فرزین و آخرین بوسه مون!
خدایاااا…دیگه نمیخواستم خیانت کنم.
دیگه نمیخواستم حتی اگه این خیانت توی دلم باشه …
چشمهام رو بستم و تو اون بوسه همراهیش کردم.دستش از شونه ام پایین رفت و رسید یه گره ی حوله.همین که بازش کردم حوله افتاد روی پاهام….
چشمهای بسته ام رو باز کردم و بهش خیره شدم.
حالا لخت مادرزاد رو به روش ایستاده بودم.برای اولینبار…
سرم رو پایین انداختم و نگاهمو دوختم به زمین.
دستهام بالا اومدن.
یکیش روی سینه ام نشست و اون یکی روی وسط پاهام.
بر خلاف من اون بی نهایت خونسرد بود اما حس کردم متوجه خجالت توی نگاه من شده چون پرسید:
-خجالت میکشی!؟
حرفی نزدم.دستمو از روی سینه هام برداشت و اون یکی دستم رو هم پایین آورد و چون جوابی بهش ندادم خودش گفت:
-خجالت نکش…
لبم رو زیر دندون فشردم.و بازهم سکوت کردم
مطمئن نبودم میتونم این کار رو باهاش انجام بدم.
سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم و گفتم:
-واسه رفع تکلیف میخوای اینکارو بکنی!؟
چشمهاش روی بدنم به گردش دراومد.روی سینه های درشت و بزرگم.کمرباریک و بلندم.رونهای پر و ….
به سختی جهت نگاهش رو از بدنم به صورتم تغییر داد و و بعد گفت:
-نه!
با گفتن این حرف دستشو سمت دکمه های لباس تنش دراز کرد.دکمه اول رو خودش وا کرد اما بعد دستهاش متوقف شدن.
دوباره به من خیره شد و پرسید:
-میخوای تو باز بکنی!؟
هنوزم سر سنگین بودم و هنوزم نمیدونستم میتونم بااون اینکارهارو انجام بدم.
مضطرب بودم.
فکر نمیکردم به این زودی بخوام همچین کاری رو باهاش انجام میدم….
یعنی حتی تصورش رو هم نمیکردم.
اما درنهایت قبول کردم این کار رو انجام بدم برای همین دستمو سمت پیرهنش دراز کردم و شروع کردم باز کردن دکمه های پیرهنش.
نگاه های سنگینش رو کاملا روی خودم احساس میکردم اما سعی میکردم تعادل فکریم رو از دست ندم….
آخرین دکمه ی پیرهنش رو باز کردم و بعد دستهامو به آرومی پایین گرفتم.
خیلی خونسرد خودش پیرهن رو از تنش درآورد و انداختش کنار و گفت:
-به همین راحتی…
لبهامو روی هم مالیدم و گفتم:
-به همین راحتی هم نیست..
سر تکون داد و گفت:
-چرا…وقتی انجامش بدی میشه به همین راحتی…
با گفتن این حرف دستم رو گرفت و بردم سمت تخت.من لخت بودم و همین لخت بودن در برابر اون یه کوچولو معذبم میکرد…
#پارت_۵۶۵
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
دستم رو گرفت و بردم سمت تخت.من لخت بودم و همین لخت بودن در برابر اون یه کوچولو معذبم میکرد.
مونده بودم آخه چطور یهو تصمیم گرفت اینکارو انجام بدیم!؟
همونطور یی مقدمه و یهویی اون هم درحالی که قبلش باهم بحث کرده بودیم.
گمونم وقتی رفت بیرون سرش خورد به یه جایی.
دستمو گرفت و نشوندم روی تخت.
بخاطر لخت بودن هنوزم خجالت میکشیدم مستقیم تو چشمهاش نگاه کنم.
کمربندش رو باز کرد و شلوارش رو کشید پایین.
چیزی جز شورت پاش نبود.
کنارم نشست و گفت:
-خب…مشخصه دیگه میخوام چیکار کنم هان؟ سکس میکنیم…من بعلاوه ی تو!
مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم:
-چرا یهویی تصمیم گرفتی انجامش بدی!؟
مکث نکرد.خیلی سریع جواب داد:
-فکر کن تنتو دیدم حشری شدم…
جواب صریحی بود اما نمیدونم راست بود یا دروغ.
یا تن رو فرمش پیش روم نشسته بود و حرف از سکس میزد.
این خودش یه مرحله از تحریک شدن بود.
اولینبار نبود که تن رو فرمش رو بدون لباس می دیدم.
عضله ای و سرحال….درست عین بدن یه جوون بیست ساله….
بهمدیگه خیره بودیم بدون اینکه کاری انجام بدیم.
سر انگشتاش رو از روی پوست صاف و نرم صورتم آروم آروم پایین آورد.
تنم بی اراده ی خودم تکون خورد و شونه هام یکم جمع شدن…
اون انگشتها آروم آروم تا روی سینه هام پایین اومدن.
چیزی نگفتم.
کف دستش روی سینه ام نشست و خیلی آروم مالوندش…
اینبار تنم به وضوح لرزید و اون متوجه این لرزش شد چون دیگه مکث نکرد.
خودش رو کشید جلو…
اینبار دوتا دستش روی سینه هام نشست.
فهمیده بود اینجوری تحریک میشم و وقتی شدم سرش رو برد جلو و دهنشو روی دهنم گذاشت.
چشمام ناخوداگاه روی هم افتادن و همراهیش کردم.
دستهاش رو از روی سینه هام برداشت و گذاشت روی شونه هام و درازم کرد روی تخت و بعد هم به آرومی خیمه زد روی تنم.
خیلی عمیق و طولانی لبهام رو میخورد و همزمان دستهاش رو روی رونهای پر و سفیدم بالا و پایین میکرد.
مسیر لبها و بوسه هاش رو تغییر داد.
سرش رو که برد توی گردنم وا رفتم و ناله کردم.
نگران بودم مبادا کسی بیاد واسه همین بی هوا پرسیدم:
-اگه کسی بیاد…
حرف و جمله ام تموم نشده بود که خودش انگار که فهمیده باشه چی میخوام بگم پیش دستی کرد و گفت؛
-کسی فعلا نمیاد….
بازهم با نگرانی پرسیدم:
-اگه اومد چی!؟
کفری گفت:
-گفتن که …نمیان فعلا…
اینو گفت و دوباره سرش رو برد توی گردنم و به بوسه هاش ادامه داد.
دستهام دو طرفم بود بدون اینکه ازشون استفاده بکنم یا اونو نوارش بکنم.
پلکهامو روی هم فشردم و آه ریزی کشیدم.
این آه از دهنم دررفته بود.انگار که کاملا بی اراده ی خودم باشه….
دوباره دستهاش رو بالا آورد و سینه هام رو مالوند.یه جوری پهن شده بودن و اون وقتی تو مشت جمعشون میکرد و فشار شون میداد لذتش دو چندان میشد.
سرش رو از توی گردنم بیرون آورد و پرسید:
-نمیخوای تنمو لمس کنی؟
منظورش دستهام بود.
دستهایی که هیچ استفاده ای ازشون نمیکردم. کلا اون بود که همه کار میکرد و من فقط یه تماشاگر بودم.
تماشاگر که نه…
یکی که بی حرکت دراز کشیده بود تا طرف مقابل هرکاری دلش میخواد با تنش بکنه.
دستهام رو به آرومی بالا گرفتم و گذاشتم روی کمرش و آهسته نوازشش کردم.
با همون قیافه ی جدی و لحن آروم و صدای بمش گفت:
-آهان…حالا شد یه چیزی…
آروم شده بود.من میذاشتمش پای مسائل جنسی.
همه ی مردها به وقت سکس آروم میشن….مهربون میشن…چشمشون که به تن خوش تراش یه دختر میفته سگ اخلاق هم که باشن دیگه پاچه نمیگیرن.
زبونشو رو گردنم کشید و لیسش زد.
رفته رفته ذهنم از تمام دغدغه هام تهی و خالی شد.دیگه حواسم پی خیلی چیزا نیود.
یعنی کارهای نیما اجازه نمیداد که باشه…
خودش رو کشید پایینتر.
دستهاش رو قاب سینه هام کرد و با چسبوندن و نزدیک کردنشون به هم شروع کرد میک زدن نو*ک سینه ام.
اونقدر عمیق میبوسید و میخورد که ناله هام زیاد و زیادتر شدن…
آه هام سکوت خونه رو پر کرد جوری که حس میکردم این صدا قراره تا توی کوچه هم بره.
ملچ ملوچ بوسه هاش حسابی با آه کشیدن ها و ناله های من قاطی پاتی شده بود.
سرم رو به عقب خم کردم و آاااااه کشیدم و همزمان انگشتهامو روی کمرش یالا و پایین کردم و رسوندم به باسنش…
چنگش زدم و دهنمو روی شونه اش گذاشتم و بوسیدمش.
احساسم بهم میگفت اون هم همینطوره.درست مثل من.
ذهنش از مشکلات ، درگیری ها و بگو مگو هامون خالی شده و جاش رو به لذت داده.
سینه هامو رها نکرد اما خودش رو کشید پایین.
همه جای شکمم رو بوسید وبعد شورتش رو کشید پایین.
به محض انجام اینکار مردونگیش انگار که تا پیش از این اسیر شده بود پرید بیرون..
#پارت_۵۶۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
شورتش رو کشید پایین.
به محض انجام اینکار مردونگیش انگار که تا پیش از این اسیر شده بود پرید بیرون…
تو دست گرفتش چشمم که به سایزش افتاد با ترس شونه هام رو جمع کردم و گفتم:
-میترسم…
یک کلمه گفتم تنها یک کلمه…اما همون هم بیان کننده ی احساساتم بود توی اون لحظات بود.
من واقعا میترسیدم.دست خودم نبود.همه چیز خیلی یهویی بود و بابتش می ترسیدم.
حس میکردم خیلی درد دارم.خیلی زیاد…
بوسه هاش رو متوقف کرد و پرسید:
-از چی میترسی!؟
دستهامو روی دو طرف بازوهاش قرار دادم و آهسته و آروم جواب دادم:
-از سکس…
دستشو روی بازوم گذاشت و پرسید:
-سکس یعنی لذت…کجاش ترسناک!؟
یا کمی خجالت جواب دادم:
– پارگی بکارت!
دستشو روی موهام کشید.اینکارشو دوست داشتم.
اونارو داد بالا و بعد سرم رو کج کرد و آهسته گفت:
-نترس! این اولینبار ممکنه واسه هرکسی ترسناک باشه ولی نیست …یه درده که با یه مسکن حل میشه…
اینو گفت و دوباره مردونگیش رو توی دست گرفت و با بدنم تنظیم کرد.
لنگهام رو از هم فاصله دادم و بهش خیره شدم.
رو تنم خیمه زد اما وزنشو ننداخت رو بدنم.
برخورد کلاهک مردونگیش رو شکاف وسوسه انگیز بدنم احساس کردم.
آروم بهش مالوندش و بعد دوباره نوک سینه ام رو توی دهنش گذاشت و زبونش زد.
وسوسه و تحریک شده بودم.
حتی حس میکردم وسط پاهام خیس خیسه…
سینه ام رو رها کرد و گفت:
-میخوام بکنمش تو…آماده ای؟
لوس نبودم اما واقعا آماده نبودم.نگران نگاهش کردم و دوباره با ترس گفتم:
-نه…میترسم…
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نترس…گفتم که دردش خیلی نیست.همین یه باره…
نگران و پریشون گفتم:
-اما…
چشمهتش روی صورت مرددم به گرشو در اومد و پرسید:
-اما چی!؟
نفس زنون و با دل ناگرونی جواب دادم:
-من از همین یه بارش هم میترسم…
انگار که ندونه چی بگه تا من آروم بشم کمی باخودش فکر کرد و بعد نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
-تحمل کن…
انتظار شنیدن حرفهای دیگه ای رو داشتم واسه همین پرسیدم:
-همین !؟
آروم ولی نه با بداخلافی جواب داد:
-خب چیبگم !؟راهی اگه داری که من اینکارو انجام بدم بدون اینکه دردت بگیره بهم بگو…
یه کوچولو فکر کردم و بعد گفتم:
-نه…راهی بلد نیستم…
چشمهاش رو خمار کرد و گفت:
-پس بزار کارمو انجام بدم
اینو گفت و از اونجایی که خودش سرم رو کج کرده بود دهنشو گذاشت رو لاله ی گوشم و شروع کرد میک زدنش.
همین کار ساده و معمولیش باعث شد دوباره ناله ام به هوا بره.
صدای ناله های من و ملچ ملوچهای اون فضا رو دوباره سکسی کرد.
انگار متوجه شد زیادی رفتم تو حس چوم همون لحظه از فرصت استفاده کرد و آلتشو یه ضرب وارد بدنم کرد و تا فهمید میخوام جیغ بکشم فورا گوشمو رها کرد و دهنشو گذاشت روی دهنم تا من به جای جیغ کشیدن با میک زدن و خوردن و کشیدن لبهاش خودمو تخلیه بکنم….
#پارت_۵۶۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
خیلی آروم از روی تنم کنار رفت.
بدنش خونی شده بود اما این خونه خیلی زیاد و در اون حدی نبود که آدم از دیدنش وحشت بکنه.
درد بدی زو توی وجودم احساس کردم.
دردی شبیه به درد پریودی.
بغض کردم.
من فکر میکردم…من ایمان داشتم…من آرزو داشتم یه روز همیچن چیزی رو با فرزین تجربه کنم.
با اون….
چقدر دلم هواشو کرد.بعنی هربار بغض میکردم اینجوری بهم می ریختم و یادم می رفت سمتش.
کاش که زندگی من ختم نمیشد به اینجا !
کاش زندگی من کنار فرزین ادامه پیدا میکرد نه نیما…
نامحسوس اهی کشیدم.اصلا اگه از من بپرسن بدترین قسمت زندگی دقیقا کجاست میگم اونجایی که به اونی که دلت تمیخواد برسی!
نیما از روی تخت رفت پایین.سراغ اولین چیزی که رفت جعبه دستمال کاغذی بود.چند برگ دستمال بیرون کشید و خون روی بدنش رو تمیز کرد.
سرم رو کج کردم و از کنار خودم یه بالش سفید نرم برداشتم.
اونو گذاشتم روی صورتم.
نمیخواستم کسی منو ببینه.حتی نمیخواستم کسی منو ببینه…
حسم، اصلا حس خوبی نبود.
من دختری نبودم که همچین اتفاقی رو با کسی که دوستش داره تجربه کرده.
توی یه روز معمولی، از سر ناچاری شدید و خستگی با کسی که به زور مجبور شدم باهاش ازدواج بکنم انجامش دادم.
چنددقیقه ای تو همون حالت موندم درحالی که حتی تو اون حالت هم سرازیر شدن مایع داغ خون رو از بین پاهام احساس میکردم.
دلم میخواست گریه بکنم.
اونم نه آروم و بیصدا بلکه با صدای بلند…
عین اینایی که میرن تو کوه دردهاشون جاااار میزنن!
بالش از روی صورتم برداشته شد.چشمهامو وا کردم اولش نور اذیتم کرد و باعث شد چشمهام میلیمتری باز بشه اما کم کم تونستم اینکارو بکنم.
نیما بود.
زل زد به صورتم و گفت:
-بلندشو ! خودتو تمیز کن.
بغضم رو به آرومی قورت دادم.شبیه این برگهای بارون دیده بودم.
برگهای شبنم خورده و خیس….
یه دست بهم میخورد یه باد میومد اشک ازم میچکید.
دماغمو بالا کشیدم و پرسیدم:
-یه لیوان آب برام میاری!؟
چیزی نگفت.فقط قدم زنان از اتاق رفت بیرون.
تو اون فاصله نیم خیز شدم.
چشمهام رو روی هم فشردم و به سختی جلوی خودم رو گرفتم که اشک نریزم.
نگاهی به وسط پاهام انداختم.رو تختی خونی شده بود اما این خون خیلی نبود ولی درد…درد…امان از دردش…!
هرچقدر جلوی خودم رو گرفتم فایده نداشت و آخرش زدم زیر گریه اما تا صدای نیما رو شنیدم به هر سختی ای بود جلوی خودمو گرفتم.
درو کنار زد و اومد داخل…
به تخت که نزدیک شد لیوان آب رو یه سمتم گرفت و گفت:
-بگیرش…
اشک همینطور از چشمهام سرازیر میشد و تلاش من هم برای کنترل خودم بیفایده بود.
درد روی درد…غم روی غم.
کمرم تیر میکشید و دلم انگار که توش ولوله ای به پا شده باشه لحظه ای آروم نمیشد!
با انگشتای لرزونم لیوان رو ازش گرفتم.
متوجه رنگ پریده و لرزش انگشتام شد و پرسید:
-حالت بده….؟
فقط دو کلمه به زبون آوردم:
-مهم نیست…
چند لپ از اون آب خوردم و بعدهم سعی کردم یکم خودم رو کج کنم لیوان رو بزارم روی عسلی اما انگشتام شل شدن و لیوان افتاد روی زمین.
نیما اول نگاهی عبوس یه صورتم انداخت و بعد هم خم شد و با برداشتن لیوان گفت:
-وقتی حالت بده چرا جواب سر بالا میدی…بپوش ببرمت دکتر!
عصبی شدم.سرمو بالا گرفتم و با لحن تندی پرسیدم:
-میخوای ببریم دکتر بگی چی؟ هاااان ؟ بگی زنمه…بگی عصر زفاف داشتیم؟ بگی تو اولین رابطمون حالش بد شده…چی میخوای بگی!؟
عصبی شده بودم.دست خودم نیود.ولوم صدام رفته بود بالا.
انگار جایگاه هامون عوض شده بود.
اون ساکت بود و من داد و هوار میکردم.جالب اینجا بود که هیچی نمیگفت واسه اولینبار هم سعی نکرد زور بازوش رو به رخم بکشه!
رفت سمت کمد.
خودش گشت و گشت تا بالاخره لباس زیر و پد بهداشتی واسم پیدا کرد اومد سمتم.
اونارو داد دستم و بعد لباس هم واسم آورد و گفت:
-بپوش میبرمت اورژانس…مگه دخترا بعضیاشون تو پریودی ناخوش نمیشن؟ فشارشون نمیفته…؟ میگم پریود شدی….پاشو…
دماغمو بالا کشیدم و با همون حال نامیزون گفتم:
-گفتم که نمیخوام…
فکر کنم رنگ پریده و لرزش نگرانش کرده بود.
نگران اینکه مبادا حالم بد بشه و بیفتم رو دستش چون با عصبانیت گفت:
– میرم پایین…تا ماشینو میبرم تو کوچه بپوش و بیا…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لود : بود
اوس : هوس
چرا پارت نمیزارین اخه
لطفا پارت هارو بیشتر کنید
جان من پارت بزار جان عمت پارت بزار جان شوهر عمت پارت بزار به جون کی قسم بخورم پارت بزاری
الهی بقال سر کوچمون قربون خودتو خاندانت شه بیا این پارتا رو بیشتر کن بخدا دعای خیر یه عالم پشت سرت
فقط همییین از دوتا پارت رسیدین به روزی یک پارت حتما چند وقت دیگه میکنینش هفته ای یک پارت😡😡😡
واقعا نرم نرمک میخوان
مثه رمان پسر خاله یاسین
از روزی چند پارت به هفته ای به سه خط برسه😒😒
وای از اون روزی که مهراد و فرزین سر کله شون پیدا بشه این بگه من با بهار بودم اونم بگه من بودم اینجاست که حالا که نیما و بهار عاشق هم شدن دوباره میونشون خراب بشه
خاک تو سر بهار اگه همون اول دختر خوبی بود نمیرفت با این و اون تا ازدواج میکرد اون وقت زندگی توی آینده شم هم خراب نمیشد
درجواب(💟)
ببخشید مگ شما این رمان رو خوندین و صددرصد اخرش اینجور میشه واقعا از اول رمان بهار خیلی ضعیف لود با ی دوست دارم مهرداد وارفت قبول کرد وارد زندگی کسی بشه ک زن و بچه داشت
وباز با دوست دارم فرزین هم وارفت گفت منم عاشقتم بنظر من دختر نباید انقدر ضعیف باشه مثل بهار ک با ی دوست دارم ساده از روی اوس وا میده
اره واقعا شخصیت خیلی ضعیفی داره و عاقبتش هم مشخصه نه من هم دارم از همین سایت میخونم اما خو واقعا اینجوری مطمئنن میشه این بهاره حتی حالا هم که ازدواج کرده داره به فرزین داره فکر میکنه و این خودش خیانت فکری نباید که اینجوری باشه ، تازه فردا که فرزین اومد یا مهراد به نیما گفت ، نیما هم که غیرتی خدا کنه بهار رو نکشه 😊😊