رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 81

0
(0)

#پارت_۶۶۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

پدر سهند یه بازاری قدیمی بود که حرفه و کار و بارش مربوط میشد به تجارت و خرید و فروش فرش برای همین تقریبا میشد گفت مرد ثروتمند و مال و منال داری بود.
اصلا یکی از خوش شانسی های سهند تو زندگیش همین بود که یه پشتوانه محکم براب تغییر جنسیت دادن خودش داشت اون هم تو کشورهای خارجی!
حاج آقا اصرار کرد بریم داخل اما ترجیح دادیم مثل خودشون رو تخت های عریض کنار گل و گیاه هاش بشینیم.
هم خودش هم حاج خانم اونقدر گرم ازمون استقبال کردن که من از همین حالا اون حالت پی بردن به جقیقت و ندامت رو تو چشمهای نیما می دیدم و میخوندم.
باذوق و اشتیاق گفت:

-خیلی خیلی خوش اومدین! من برم چایی آماده کنم سهند رو هم صدا بزنم بیاد پیشتون!

از گوشه چشم به نیما نگاه کردم.
صم بکم نشسته بود و فقط مثل یه تماشاچی دیگران رو تماشا میکرد و حرفهاشون رو میشنید.
حاج آقا کتاب حافظش رو گذاشت روی یه گل میز که کنار تخت بود.
انگار اون گل میز کلا مختص همین کتابهای جورواجور حاج آقا بود!
با شرمندگی بهش نگاه کردم گفتم:

-ببخشید که اینقدر بدموقع اومدیم اینجا! فکر کنم ما وقت خواب سر زدیم…

حاج آقا خندید و دستهاش رو گذاشت رو رون پاهاش و گفت:

-میدونی که اکرم هفت ماهی میشه با عباس برگشتن کیش…اعظم و امیرحسین هم هم که اونقدر سرگرم کارو بارشون شدن سه ماه به بارهم سر نمیزنن!
سجاد هم که خودت خبر داری اونوره و کلا مشغول تجارت!
میبینی…این خونه دیگه مثل سابق مهمون به خودش ندیده.من و ریما و سهند هی شب و روزمونو باهم سر میکنیم.
شماها که اومدین من حس کردم اینجا بازهم نورانی شده..

نیما هم بالاخره به حرف اومد و گفت:

-ماهم بدموقع اومدیم هم دست خالی…

جاج آقا با خوش رویی گفت:

-شما هر موقع که بیاین قدمتون رو چشم ما جا داره! این حرفها چیه!

امیدوار بودم نیما کم کم بفهمه در حق من چیکار کرده.
کم کم بفهمه چه جوری بدون اینکه حتی بهم فرصت توضیح بده قضاوتم کرده و بیخودی گرفتم به بار کتک.
طولی نکشید که بالاخره سهند هم سرو کله اش پیدا شد.
درحالی که تند تند دستشو لای موهاش مبکشید پله هارو دوتا یکی پایین اومد و خودش رو ریوند به ما…

جاخورده بود و متعجب بود از حضور ما.
دستپاچه خودش رو بهمون رسوند هر چند
نگاهش مدام پی من بود.انگار داشت با نگاه هاش ازم میپرسید اینجا چه خبره و چیشده که بیخبر همراه نیما اومدم.
نزدیک که شد آب دهنشمو قورت داد و دستشو به سمت نیما دراز کرد و گفت:

-سلام…خوش اومدی!

نیما اول بااخم بهش نگاه کرد ولی بعد کم وم سگرمه هاش ازهم باز شدن.
بلند شد و دست سهند رو فشرد و آهسته لب زد:

-سلام…ممنون!

سهند روی یه تنه ی درخت نشست و با لبخند گفت:

-مامان که گفت بهار با شوهرش اومده من تعجب کردم.
هی میگفت هی من میگفتم شوخی میکنه و داره سر به سرم میزاره

حتی موقع حرف زدن هم هی بهم نگاه میکرد.
معنی این نگاه هارو میدونستم.ترجمه ی همشون میشد اینکه اینجا چخبره.
لبخند تلخی زدم و گفتم:

-حدس میزدم خوابی!

حاج خانم که با سینی چایی اومده بود ، سهند خوشحال و با ذوق سینی رو ازش گرفت و خودش شروع به تعارف چای کرد و همزمان خطاب به نیما گفت:

-من همیشه دنبال فرصت بودم شما و بهارو دعوت کنم اینجا.یعنی مامان همیشه اصرار داشت اینکارو بکنم ولی خب گفتم بمونه سر یه فرصت مناسب که بهار باهاتون حرف بزنه…همش منتظر خبرش بودم!

نیما زیر لب تشکر کرد و یه لیوان چایی برداشت.با دقت صورت سهند رو تماشا کرد و بعدهم گفت:

-بهار به من نگفت…

سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

-اون روز خواستم بگم ولی تو واست کار پیش اومد.
داروهات رسیده بودن!

حاج آقا خندید و گفت:

-خب اینکه غصه نداره…چیزیه که زیاد وقت.دوباره دعوت میکنیم…

لبخند تلخی روی صورت نشوندم و چشم دوختم به فنجونهای چایی…

#پارت_۶۶۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

تقریبا یکی دو ساعتی خونه ی پدری سهند بودیم.
پدرمادرش اونقدرگرم و مهربون بودن که حسم میگفت حتی نیما هم تو همین دیدار اول دلبسته شون شده بود!
خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
سهند باهامون تا جلوی در اومد.فرصت نشده بود دو کلوم تنهایی باهم حرف بزنیم و سوالهای پیش اومده براش رو به زبون بیاره. نزدیک به در ایستاد و قبل از اینکه نیما سوار ماشینش بشه گفت:

-آقا نیما من خیلی وقته که از بهار خواستم که در مورد من باهاتون صحبت کنه.
نمیدونم چیزی یهتون گفته یا نه اما… اگه…اگه شما راضی نباشین من ارتباطم رو با بهار قطع میکنم!

سهند نباید این حرف رو میزد برای اینکه دیگه واسه من مهم نبود نیما باورم میکنه یا نه.
بنظرم اعتمادها و حرمتها بین ما شکسته بود و حالا دیگه ادامه ی این زندگی فایده ای نداشت!
تو خودم بورم که شنیدن حرفهاب نیما باعث شد با تعجب سرم رو بالا بگیرم:

– نه! مشکلی نیست…ببخشید که بدموقع اومدیم اینجا!
توی یه فرصت بهتر حتما دعوتتون میکنیم خونه…

حرفهاش عجیب بودن.فکر نمیکردم بخواد یه همچین واکنشی نسبت به حرفهای سهند داشته باشه.
خداحافظی کرد و پشت فرمونش نشست.
قبل از سوار شدن سرم رو به سمت سهند چرخوندم.
خوشحال بود و حس خوبی داشت دبیلش هم که قطعا مشخص بود.
حالا دیگت از نظر خودش نیازی نبود ارتباط پنهونی داشته باشیم!
لبخن کم رقمی زدم و گفتم:

-خداحافظ…

لبخندش عریضتر شد.با صدای بشاشی گفت:

-به سلامت!

در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم.
کمربند رو نبستم و هیچ حرفی هم نزدم.
دیگه حرفی لازم نبود که بخوام بزنم.
هر اون چیزی که من باید میگفتم رو گفتم.
آرنجش رو گذاشته بود رو لبه ی پنجره و دستشو تیکه گاه سر کج شده اش کر ه بود.
پشت چراغ ایستاد و پرسید:

-بارها فرصت داشتی درموردش باهام صحبت کنی…چرا نکردی!؟

سرمو برگردوندم سمت پنجره.چشم دوختم به بیرون و گفتم:

-هه…چه اهمیت داره…میگفتم هم لابد واکنشت همین واکنش بود!

دستشو از تیکه گاه سرش برداشت و گفت:

-ا ن روز باید حرفت رو میزدی…

یه لبخند تلخ روی صورت نشوندم و گفتم:

-دیگه واسم اهمیت نداره!

سرش رو کاملا چرخوند سمتم و پرسید:

-دیگه واست اهمیت نداره یعنی چی!؟

با جدیت و خشم جواب دادم:

-یعنی طلاق ! مگه نیمخواستی طلاقم بدی!؟ خب باشه قبول! همین فردا میریم درخواست طلاق میدم.فکر نکنم طلاق توافقی دردسر زیادی داشت باشه…

دستشو با حالتی عصبی لای موهاش کشید و بعدهم گفت:

-من تو عصبانیت یه چیزی گفتم!

پوزخند زدم.واقعا توقع داشت بعداز اون رفتار درخشانش به ادامه ی زندگی در کنارش فکر کتم.
نفس رنان گفتم:

-چه از روی عصبانیت چه هر چیز دیگه ای من جدیشرفتم.
یعنی میخوام که جدیش بگیرم…

لبهاش رو روی هم فشرد و با غیظ گفت:

-این بچه بازیا چیه …

پوزخند زدم و گفتم:

-هه…حالا رفتارای من شدن بچه بازی !؟
باشه تو فکر کن بچه بازین!

نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و دیگه چیزی نگفت.

-من فکر میکنم دیگه بهتره ادامه اش ندیم این زندگی بیخودی رو…آره.این بهتره!

ازش رو برگردوندم و رفتم سمت تخت.یه بالش برداشتم و راهمو سمت کنج دیوار کج کردم.
بالش رو انداختم رو زمین که همونجا بخوابم.
دیگه خسته شده بودم از این زندگی…
از این زندگی ای که مدام می ترسم نکنه یه اتفاقی بیفته و رسوای عالم و آدم بشم…

#پارت_۶۶۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

اون مشغول پارک کردن ماشینش شد اما من همون لحظه خیلی زود و البته بی سر و صدا رفتم بالا توی اتاق.
شال و مانتوم و حتی شلوارم رو هم درآوردم و لخت و تنها با لباس زیر کنار کمد ایستادم!
دو درش رو که کنار زدم ناخوداگاه تو آینه ی داخلی چشمم رفت قسمت کبودی های بدن و پاهام.
جای لگدهای نیما بود…
جای قصاص بی محاکمه!
طاقت دیدن اون کبودی هارو داشتم اما طاقت تلخی صورت خودم رو نه واسه همین دیگه خودمو تماشا نکردم.
دستهام رو پشت کمرم بردم تا قفلشون رو وا کنم که همون موقع نیما درو باز کرد و اومد داخل.
به حضورش اهمیت ندادم.
من از همین حالا به فکر طلاق بودم.
مگه فرزین بهم فرصت نداد؟
چرا آدم دمدمی ای مثل نیما رو ول نکنم و نرم پی همونی که همه جوره میخوادم حتی اگه یه رفیق داشته باشم که از یه دختر تبدیل شده به یه پسر…
به چیزی که باید باشه!
اومد سمتم .چشمهاش روی کبودی ها و کوفتگی های تنم به گردش دراومد.
محلی ندادم.دستهام رو پشت گردنم بردم و قفل سوتین رو وا کردم.
ترجیح میدادم بدون استفاده از همیچن چیزی یخوابم…
دستش رو سمت بدنم دراز کرد اما من خیلی سریع و قبل از اینکه لمسم بکنه با عصبانیت شدیدی گفتم:

-به من دست نرن .غریبه و ای نامحرم!

جاخورد!
نفس عمیقی کشید و آهسته جوری که بیشتر میتونستم تکون خوردن لبهاش رو ببینم تا اینکه صداش رو بشنوم پرسیدم:

-من غریبه و نامحرمم !؟

سرمو برگردوندم سمتش و جدی تر ار همیشه جواب دادم:

-آره…از امشب برام هم غریبه ای هم نامحرم…

از بین لبهاش صدای آرومی بیرون اومد:

-چی میگی بهار!؟

با نفرت گفتم:

-اسممو به زبونت نیار..

ابرو درهم کشید و گفت:

-بس کن بهار!

غضب آلود نگاهش کردم و گفتم:

-بس نمبکنم
نه حق داری بهم دست بزنی نه اسممو به زبون بیاری نه بهم نزدیک بشی…
همین فردا هم باید بریم برای کارای طلاق!
هرکی هم ازت پرسید چرا طلاقش دادی بگو خیانت کرد
بگو یه دوست پسر داشت که قایمکی باهاش درارتباط بود منم تا خورد زدمش و بعدهم طلافش دادم!
هرچی دوست داری بگو…
هرچی!

چون این حرفهارو زدم ازم رو برگردوند و بازهم رفت سروقت فندک و پاکت لعنتی سیگارش!
آخ که این خونه رو بو گند سیگار گرفته بود از بس توی این یکی دورز هی نخ پشت نخ دود کرد.
خم شد و فندک و پاکت نیمه خالی سیگارش رو برداشت بعدهم دوباره برگشت سمت من و گفت:

-تو از من توی اون شرایط چه توقعی داشتی !؟
توقع منطقی بودن!؟

سوتینم رو انداختم تو کمد و یه تیشرت و شلوارک نخی کوتاه برداشتم و حین پوشیدنشون گفتم:

-انتظار یه سوال…یه سوال …که بپرسی کی بود و انتظار دو دقیقه زمان که بهت جواب سوالت رو بدم همین! اما تو چیکار کردی!؟

سیگارشو عصبی وار بین لبهاش گرفت تا ازش کام بگیره.
تا اون دود رو با یه دم قوی به ریه هاش نفرستاد آروم نشد اما بعدش گفت:

-من هر کاری کردم از سر عصبانیت بود!

لبخندی هیستریک روی صورت نشوندم و گفتم:

-توجیهت قانع کننده نیست بقول خودت نگهش دار واسه خودت…

دود سیگارو فوت کرد بیرون و گفت:

-از تو کلی عکس با یه غریبه دست من رسید.توقع داشتی خونیرد و آروم بپرسم اون پسره کی بود ؟! من اون عکسهارو دیدم آتیش گرفتم…تو عکسهای منو با یه زن دیگه ببینی که کل روز رو سوار ماشینش کردم و تو شهر چرخوندمش و بگو بخند کنان تا هتل رسوندمش واکنشت چی میتونست باشه؟ هاااان !؟
حسود نمیشی؟ بدبین نمیشی؟
فکر و خیال ناجور به سرت نمیزنه!؟

با نفرت جواب دادم:

-مه نمیشم….

با حالتی مغرور اما درعین حال عاجز گفت:

-درکم کن!

پوزخندی سراسر تاسف زدم و بعدهم گفتم:

-درکت نمیکنم…دیگه هم برام اهمیتی نداری!

خواستم از کنارش رد بشم که با صورتی درهم و عصبای پرسید:

-منظورت چیه که دیگه برات اهمیت ندارم؟

ایستادم و زل زدم تو چشمهاش.نیما واقعا در مورد من چی فکر میکرد!؟
تصورش این بود بعداز اون رفتارهای ناشایستش تو خونه اش بمونم و تحملش کنم !؟
با مکث کوتاهی پرسیدم :

-تو فکر کردی من همچنان میتونم دوست داشته باشم؟
بعداز اون تهمتها…رفتارهای ناشایستت…فحشهات…قضاوتهات!
نه! نمیتونم… دوست داشته باشم!

مکث کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-بزار رک بهت بگم از چشمم افتادی ..

دستمو ول نکرد.جلوتر اومد تا دقیقا مقابلم باشه. چند کام پی درپی از سیگارش گرفت و گفت:

-بهار من عصبی بودم…میفهمی ؟من تمام اون لحظات عصبانی بودم از یه آدم عصبانی چه توقعی داری!؟

پوزخند دیگه ای روی صورت نشوندم و گفتم:

-تو شاید بخوای تو طول این زندگی نکبتی هزار بار عصبانی بشی هربار عاقبت من باید این باشه؟

دستشو پشت گردنش برد و به آرومی مالید و گفت:

– بیا امشبو فراموش کنیم

پوزخندی زدم و گفتم:

– متاسفم…من نمیتونم این چند روز تلخ رو فراموش کنم…

-بهار…

بی احساس و جدی گفتم:

-من فکر میکنم دیگه بهتره ادامه اش ندیم این زندگی بیخودی رو…آره.این بهتره!

ازش رو برگردوندم و رفتم سمت تخت.یه بالش برداشتم و راهمو سمت کنج دیوار کج کردم.
بالش رو انداختم رو زمین که همونجا بخوابم.
دیگه خسته شده بودم از این زندگی…
از این زندگی ای که مدام می ترسم نکنه یه اتفاقی بیفته و رسوای عالم و آدم بشم…

#پارت_۶۶۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

دیگه خسته شده بودم از این زندگی
از این زندگی ای که مدام میترسم نکنه یه اتفاقی بیفته و رسوای عالم و ادم بشم.
من رسیده بودم به اون نقطه که آدم باخودش میگه ” من بریدم…”
آره من واقعا حس میکردم دیگه بریدم.
دلم میخواست جدا بشم چون میترسیدم.
میترسیدم اگه از گذشته ام باخبر بشه اون موقع چه جوابی داشتم که بهش بگم!؟
خواستم بشینم که اومد سراغم.
باعصبانیت دستم رو گرفت و با لحن دستوری گقت:

-تو رو تخت میخوابی نه رو زمین!

نمیفهمیدم چطور اصلا روش میشد همچنان به من امرو نهی بکنه!
دستشو پس زدم و گفتم:

-کنار یه غریبه نمیخوابم!

کفری شد و با حرص گفت:

-اینقدر غریبه غریبه نکن واسه من!من شوهرتم!

انگشتامو مشت کردم و تو صورتش با خشم و دلخوری گفتم:

-تو شوهرم نیستی…یعنی دیگه نیستی! دیگه نمیخوام که باشی…من مردی مثل تو رو نمیخوام!

اینبار نه با تشر بلکه عاجزانه گفت:

-بهار من عصبانی بودم صدتا عکس و فیلم از تو با یه غریبه دیدم…زنگ میزدم جواب نمبدادی.خون جلو چشمهام رو گرفت.آخه چه توقعی از من داری تو بهار؟

اشک تو چشمهام جمع شد.
حس بغض داشتن بهم دست داد.
آخه اگه یه روز از گذشته ام باخبر میشد چی!؟
اون موقع من دیگه مثل الان توجیه قانع کننده ای نداشتم.
من بی تحمل شده بودم.
دیگه نمیتونستم یه همچین ضربه ای ببینم و تاب بیارم!
با بغض گفتم:

-نمیخوام دیگه باهات زندگی کنم…نمیخوام…دست از سرم بردار! جون مادرت …

حرف که میزدم، هر کلمه که به زبون میاوردم یه اشک از چشمم میچکید روی گونه ام.
اشکهایی که دردهام بودن.
دردهایی که از قلبم بلند میشدن…
اهی کشید و یک قدم عقب رفت.
اینبار اون بود که با صدای گرفته ای پرسید:

-اینقدر ازم متنفر شدی!؟

بغضمو قورت دادم و گفتم:

-هر جور دوست داری فکر کن! ولی من دبگه نمیخوام ادامه بدم…

تو اوج نگرانیش از سیگار توی دستش کام گرت و بعد دستش رو خیلی آروم آروم پایین و بازهم برای تقلا کردن گفت:

-من عصبانی بودم.هر حرفی زدم از سر عصبانیت بود…

صداش خش دار شده بود.دیگه اون بم بی خط و خش نیود.یه صدای گرفته بود که به زور بالا میومد.
ولی من واقعا دیگه نمیخواستم باهاش ادامه بدم.
من نمیتونستم با این ترسها این زندگی رو ادامه بدم.
نمیتونستم…
لبهام رو از هم باز کردم و گفتم:

-من طلاق میخوام…

ناباورانه و با بهت پرسید:

-چرا اینقدر راحت همچین حرفی رو به زبون میاری!؟

لبخند تلخی روی صورتم نشست.با تاسف براندازش کردم و پرسیدم:

-من؟ من راحت به زبونش میارم ؟مثل اینکه تو خودت اول اینو خواستی…

با دست چپش به خودش اشاره کرد و جواب داد:

-من عصبانی بودم…تو عصبانیت حلوا پخش نمیکنن

شونه هام رو بالا و پایین کردم و گفتم:

-عصبانیت یا هرچیزی .دیگه نمیخوام ادامه بدم! دیگه… نمیخوام…

#پارت_۶۶۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

شونه هام رو بالا و پایین کردم و گفتم:

-عصبانیت یا هرچیزی …دیگه نمیخوام ادامه بدم! دیگه نمیخوام

کنج لبش به لبخند پر تاسفی بالا رفت و گرفته تر از همیشه گفت:

-تو دنبال بهونه بودی بهار.تو هیچوقت از من خوشت نمیومد.
تو تمام این مدت کوتاهی که زن و شوهر شدیم من به تو وابسته شدم اما تو نه! اینو یادت باشه…
الان هم از خدات بود که این مشکل پیش اومد وگرنه هزاران بار فرصت داشتی بهم بگی یه رفیق ترنس داری…
تو الان تو دلت عروسیه.
خوشحالی که یه مشکلی پبش اومده که بخوای طلاق بگیری.

اگر این روزهای گند اخیر رو فاکتور میگرفتم باید اعتراف میکردم نیما بد آدمی نبود.
مرد زندگی بود.
شک نداشتم اگه رویا یه زن وفادار بود زمین و زمان رو براش بهم می ریخت.
همونطور که یه جورایی سعی داشت زندگی خوبی برای من بسازه ولی من میترسیدم این زندگی رو ادامه بدم.
اگه یه روز سروکله ی فرزین پیدا میشد…
اگه یه روز سروکله ی مهرداد پیدا میشد….
اگه یه روز خاله حرفهای سراسر شماتتش رو جلوی اون یا بقیه به زبون میاورد و هزار اگه ی دیگه اونوقت این زندگی میشد عین زهر مار!
میشد عین زیکزاک!
یه روز خوب یه روز خراب!
اب دهنمو قورت دادم و خیلی کسل و خسته گفتم:

-هر جور میخوای فکر کن!
من وتو به درد هم نمیخوریم

خاکستر سیگارش اونقدر زیاده شده بود که افتاد روی زمین و اون بدون اینکه متوجه این موضوع بشه
لبخند تلخی زد و باهمون صدای ضعیف پرسید:

-چرا !؟چون عکسهاتو با یه مرد غریبه دیدم و عصبی شدم!؟ چون غیرتی شدم ؟

یکی از بدبختی های من این بود که حتی نمیتونستم دردهامو به کسی بگم.
نمیتونستم صاف و مستقیم بگم تو گذشته چه غلطایی کردم.
اخم کردم و گفتم:

-دیگه هیچی واسه من مهم نیست.چیزی که نباید میشد، شد و توجیهات تو هم به درد من نمیخوره.
یا واسم اهمیت نداره…

چشماشو تنگ کرد و با همون صدای خش دار شده پرسید:

-تو خوشحالی …خوشحالی که یه بهونه واست جور شده که از من جدا بشی..

آب دهنمو قورت دادم و آهسته گفتم:

-من حالم خوب نیست میخوام بخوابم .

واقعا حالم خوب نبود واسه همین میخواستم به خوابیدن پناه ببرم.خواستم بشینم که گفت:

-بخواب ولی رو تخت…جز اونجا حق نداری جای دیگه ای بخوابی!

خم شد.خودش بالش رو بردااشت و پرت کرد روی تخت و گفت:

-اونجا!

مخالفتی نکردم.از کنارش گذشتم و همونطور که سمت تخت میرفتم گفتم:

-بوی گند سیگارت داره حالمو بد میکنه…میشه اینقدر نکشی!
البته فقط تا وقتی هستی..بعد از رفتن من هر چقدر دلت خواست بکش!

پتو رو کنار زدم و رو لبه ی سمت راست تخت دراز کشیدم.
در دورترین فاصله از نیما.
سش رو خم کرد و نگاهی به سیگار توی دستش انداخت وبعد قدم زنان رفت سمت پنجره و با باز کردنش پرتش کرد بیرون.
پتورو تا زیر گلوم بالا کشیدم.
چراغ رو خاموش کرد و اومد روی روی تخت و به کمر دراز کشید.
نفس عمیق کشید و زل زد به سقف و گفت:

-عجولانه تصمیم نگیر بهار…بازم فکر کن….لطفا..

اهسته گفتم:

-من تصمیمو گرفتم…

حس کردم دستش رو به سمتم دراز کرد.سر انگشتاشو روی پوست لخت تنم حس کردم
اهسته و آروم گفت:

-بیا این اتفاق فراموش کنیم

خودمو کشیدم جلوتر که دیگه نتونه لمسم بکنه و بعد هم گفتم:

-من نه میتونم و نه میخوام که فراموشش کنم.

نفس عمیقی کشید و گفت:

-هر تصمیمی که خواستی بگیری یادت باشه که من عصبانی بودم بابت تمام مدرکهایی که ازت به دستم رسیده بود…

حرفی نزدم. یعنی نیمخواستم بزنم چون عاجز بودم.
عاجز بودم از حدف زدن و حرف شنیدن.
چشمهام رو که بستم اشکهام سرازیر شدن…

#پارت_۶۶۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

پلکهامو به آرومی از هم باز کردم.

یک ثانیه هم از این باز شدن و تاشدن پلکها نگذشته بود که تمام تلخی های دیروز و حتی روزای قبل برام مرور شد.
اون دعواها، بگومگوها، جنجالها، حرفها و بحث هایی که هنوز هم توی سرم رژه میرفتن!
خیلی آروم سرم رو برگردوندم و نگاهی به اون قسمت از تخت که نیما اونجا دراز کشیده بود انداختم.
نبود!
نگاهم رنگ و بوی تعجب به خودش گرفت وقتی متوجه نبودنش شدم!
نیم خیز شدم و حین فشار دادن شقیقه هام نگاهی به ساعت انداختم.
هفت صبح بود!
سحرخیز بود اما نه اینکه این زمان کلا نباشه!
معمولا حتی اگه پنج یا شش صبح بیدار میشد هشت از خونه بیرون می رفت.
از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباسها رفتم.
حالم به خوبی همیشه نبود و من چقدر بیزار بودم از اینکه این صبح هایی که با بدحالی طی میشدن ادامه پیدا کنن!
یه لباس مناسب تنم کردم و بعدهم به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
احساس سرگیجه داشتم.
عین کسی که یه بطری شراب خورده و حالا گیج و ویج و سردرگمه…
دست و صورتمو که شستم خیلی سریع رفتم پایین.
امروز دیگه نمیتونستم بپیچونم و نرم شیفت البته خودمم واقعا دلم نیمخواست تلپ بشم اینجا!
به اندازه ی کافی این چند روز این یه حبس کشیده تو اتاق مونده بودم.

پله هارو به هوای اینکه عمو و زن عمو خواب باشن پایین رفتم و خودمو رسوندم آشپزخونه!
چایی دم کردم و وسایل صبحونه رو روی میز چیدم.
دلم میخواست زودتر از اینجا برم بیرون.
حاضر بودم هرجایی باشم جز اینجا .
فضا برام خفقان آور بود.دلم میخواست بزنم بیرون و وقتمو هرجایی جز اینجا بگذرونم!

-سلام!

صدای نیما از فکر و خیالاتی که نمیدونم چنددقیقه از اینکه منو درگیر خودشون کروه بودن میگذشت بیرون کشید.
سر قوری رو بستم و خیلی آروم چرخیدم سمتش.
یه تیشرت خاکستری تنش بود و که عضله های بدنش رو به خوبی نشون میداد و یه شلوار خونگی مشکی هم پاش اما اینا چیزایی نبودن که عجیب به نظر می رسیدن.
چیزی که نگاه منو جلب خودش کرد نون سنگگ های داغ و ظرف کله پاچه بود!
نیما و اینکارا آخه !؟
با مکثی کوتاه
خیلی سرد جواب دادم :

-سلام!

به نون و ظرف کله پاچه ی توی دستش اشاره کرد و گفت:

-نون و کله پاچه خریدم!

هیچوقت سابقه نداشت نیما اینقدر مرد خونه بشه.هیچوقت.
پوزخندی زدم و با برگردوندن رو از طرفش گفتم:

-فکر نکنم این دومورد تصمیم من واسه گرفتن طلاق رو رو عوض کنه!

اینو بهش گفتم که باخودش فکر نکنه این موردها میتونه تصمیم من واسه طلاق رو عوض بکنه.
نظر من به این زودیا و به این سادگی عوض نمیشد!
من نمیخواستم این زندگی رو ادامه بدم.
دیگه نمیخواستم چون از لرزیدن دل و دستم خسته بودم!
داشتم لیوانهارو تو سینی می چیدم که به سمتم اومد.دستهاش رو از پشت گذاشت روی شونه هام و آهسته گفت:

-بهار میشه دیگه اینقدر حرف از طلاق نزنی هااان؟

گرمی دستهاش رو روی شونه هام که بخاطر مدل لباسم، لخت و عریون بودن رو احساس میکردم.
چه جوری باید بهش میگفتم حال ادامه دادن این زندگی رو ندارم.
الان خوب میشدیم باز دوباره بعداز یه مدت همچی بهم می ریخت.
پته ی گذشته ی منو یکی دیگه می ریخت رو اب و نیما باز میشد همون نیما دیروز و پریروز…
نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و جواب دادم:

-نه نمیشه…

دستشو از روی شونه ام کنار زدم و چرخیدم.
قدش بلند بود و همین باعث شد واسه زل زدم تو چشمهاش و سرموبه عقب خم کنم و بگم:

-نه نیما…هرچی دوست داری بهم بگو…بگو لوس…بگو دروغگو و عشوه ای! بگو هرزه…بگو خیانتکار.
دیگه برام مهم نیستی.
نمیخوام کنارت زندگی کنم!

اومدم بگم زندگی قبلی من پر از چاله چوله اس و من طاقت اینکه این چاله چوله ها باز بشن و ولو برن رو ندارم اما..اما نتونستم.
نتونستم ادامه بدم!
ابروهاش درهم رفت وقتی فهمید مهربونیاش و مرد خونه بازی هاش نمیتونه منو متقاعد کنه دوباره یه زندگی جدید رو شروع کنیم.
عبوس و دلگیر پرسید:

-فکر نمیکنی داری زیادی بزرگش میکنی هااان ؟

اب دهنمو قورت دادم.دو طرف دسته ی سینی رو گرفتم و جواب دادم:

-هر طور دوست داری و مایلی هستی فکر کن من تصمیمو گرفتم!

عصبانی شد و گفت:

-تصمیمت آشغال و مزخرف!

سینی رو گذاشتم روی میز و بعد هم چرخیدم سمتش و با زدن یه پوزخند گفتم:

-حتی حالا هم نمیتونی خودت رو کنترل کنی! کافیه یکی تصمیم و حرفش دلخواه تونباشه اونوقته که میشی یه آدم غیر منطقی خشن که من نمیتونم تحملش کنم!

نفس عمیقی کشید.
نفسی که قفسه ی سینه اش به آرومی باهاش بالا و پایین شد.
لبهاش رو بازو بسته کرد چیزی بگه اما منصرف شد.
یه مکث کرد.دستی لای موهاش کشید و بعد گفت:

-تو الان عصبانی هستی! وقتی آروم شدی در مورد این موضوع حرف میزنیم!

سر انگشت اشاره ام رو قفسه ی سینه اش گذاشتم و گفتم:

-نیما این جدی ترین تصمیم منه عوضش هم نمیکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
Nafas
2 سال قبل

یعنی ساعت ۱۰پست میزارن؟

خزان
خزان
2 سال قبل

نمیخوای پارت جدید بزاری؟؟؟ یادگاری مارو میچزونی

خزان
خزان
2 سال قبل

ای خدا!!!چرا من اینقدر بدبختم، ؟؟رو هرکدوم از رمانا دستمو میزارم یا نمینویسن ادامه شو یا قطع میشه کلا😭😭

...
...
2 سال قبل

من رفتم امتحان دادم برگشتم که پارت جدید رو بخونم چرا نزاشتیددددد

یاس
یاس
پاسخ به  ...
2 سال قبل

خزان جون پس جون عزيزت ديگه دست رو هیچ رمانی نذار ما هم گناه داریم بخداااا

گم گشته
گم گشته
2 سال قبل

عررررررررر ادمین دارم از فصولی میمیرم چی میشه🥲😂
یعنی میشه بهار بیاد برای نیما توضیح بده تو گذشتش چی بوده ک بعدا دردسر نداشته باشیم؟😂😂😂
ی مومنی بیاد برای من اسپویل کنههههه

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

پارت بعدیوشب میزارین ازاین بع بع؟ 😐

Zari
Zari
2 سال قبل

پس دوباره ک پارت نی😐😶

Tina
Tina
2 سال قبل

نیما حق داشت عصبی بشه و بهار فقط دنبال بهونه بود.

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  Tina
2 سال قبل

اره حق داشت عصبی بشهه دقیقا بهار هم دنبال بهونه هستتت چون میترسه میترسه دل ببنده و بازز همه چیز داغون شه باززز همه چیز بهم بریزه نیما همه چیز رو بفهمه و بهار باز تنها بمونهه بهار رو هم درک میکنمم واقعااا ولی کاش دیگه از سرزنش کردن خودش برداره هیچ کس حق نداره باهاش بد رفتاری کنه فقط به خاطر اینکه یه کار اشتباه کرده درسته قبول دارم اشتباه کرد با مهراد رابطه داشتت ولی این زندگی زندگیه اونههه و به هیچ کسی مربوط نیستت کسی هم حق نداره بیاد بهش توهینن کنه مثل خالشش اونم تو خونه ی خودشش کاش نویسنده یه بهارر قوی بسازه بهاری که اجازه نمیده بهش توهین کنن تو این دنیا وقتی مردا خیانت میکنن به زنا میگن بیشتر به شوهرت توجه کن ولی وقتی زنا خیانت میکنن باید سنگسارشون کرد یعنی چی اخه درسته بهر اشتباه کرد این اشتباه اونه و بهار دیگه باید اینده رو نگاه کنه

raha
raha
2 سال قبل

چرا همه دوست دارن با فرزین باشه؟ من دوست دارم با همین نیما اکی بشن(:

Delaram
Delaram
پاسخ به  raha
2 سال قبل

منم
درسته که تقصیر بهار بود ولی فرزین وقتی یه بار ولش کرد بازم میکنه
و اینکه به نیما حس بهتری دارم😂💔

raha
raha
پاسخ به  Delaram
2 سال قبل

احتمالا بهار باردار میشه از نیما ایشالله که بشه(:

Mobina
Mobina
پاسخ به  Delaram
2 سال قبل

اره منم دلم میخواد با نیما بمونه😍😁

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  Delaram
2 سال قبل

اره منمم دلم میخواد با نیما باشههههه نیما خیلی بهترهه ولی بهارر هم حق داره یه لحظه فک کنینن اگه دفتر گذشته بهار رو شهههه چی میشه نیما همون نیمای سگ میشهههه باز سگ میشه کاش هیچوقتت نفهمهههه کاشش ولی میفهمه مطمئنن

Zari
Zari
پاسخ به  raha
2 سال قبل

منم دوس دارم با نیما باشه

Zahrajon
Zahrajon
پاسخ به  raha
2 سال قبل

ولی من دوست دارم بانیماباشه! 😔

Asi
Asi
پاسخ به  raha
2 سال قبل

منمممم

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

میشه فردا صبح پارت جدیدد رو بزارینننن یعنی میشهه؟؟؟؟!!!
یعنی فرزین وبهار به هم میرسنننن؟؟ فک نمیکنمم مطمئنمم الان بهارر حامله هستتت نگینن نگفتممم این سر گیجه ها الکیی نیستتتت خواهران و برادران مننننن

Zahrajon 😉
Zahrajon 😉
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

تنهایی به این نتیجه رسیدی

Asi
Asi
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

صد در صد حاملس

Nafas
Nafas
2 سال قبل

یعنی میشه بهاروفرزین به هم‌برسن🤩🤩🤩

Nafas
Nafas
2 سال قبل

یعنی میشه بهار به فرزین برسه🤗🤗🤗🤗

Nafas
Nafas
2 سال قبل

خسته نباشی دلاور

گم گشته
گم گشته
2 سال قبل

عررررررررررر

Parisa
Parisa
2 سال قبل

چ عجب! فردا صبح هم منتظر پارت بعدی هستیماا😏
فکرنکنید یادمون رفته پارت امروزو دیر گذاشتین 😒

NamNam
NamNam
پاسخ به  Parisa
2 سال قبل

دستت درد نکنه ک میگی:)
واقعا خدا خیرت بده♡︎

دسته‌ها

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x