#پارت_۷۰۰
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
با رها کردن نفس تو سینه ام آهسته و آروم گفتم:
-من باردارم!
و حالا در لحظه احساس میکردم بارهای سنگینی رو با اون اعتراف از روی دوشهام برداشتن!
بارهای سنگینی که تا به الان مدام دنبال خودم داشتم میکشیدمشون و بخاطرشون همیشه احساس عجز داشتم.
یا حتی گاهی احساس کسی که داره یه جرم بزرگی رو از کسی مخفی میکنه!
به من خیره شده بود بدون اینکه لام تا کام حرفی بزنه!
اما من حالا احساس راحتی داشتم.
حس خوبی که قابل وصف نبود!
گفتم و خلاص…گفتم و تموم شد رفت پی کارش.
حالا فقط منتظر بودم ببینم نیما چی میگه و چیکار میکنه!
بینمون سکوت حکمفرما بود.
یه سکوت طولانی…
یه سکوت سنگین که انگار نه اون قصد شکستنش رو داشت و نه من!
تو ذهنم مدام از خودم میپرسیدم این خبر چقدر نیمارو که عاشق پدر شدن بود خوشحال کرده ؟
چه قدر و چه اندازه….
بعد از یه سکوت طولانی لیخندی کمرنگ و تلخ زد و با دوباره تا کردن برکه ی آزمایش پرسید:
-داری سربه سرم میزاری؟
باید اون رو موقع زدن اون حرف ریز به ریز و جز به جز توصیفش میکردم.
صورتش بی حس و حال و معمولی بود.
کنج لبش درست در سمت راست بالا رفته بود و حالت یه لبخند کمرنگ تلخ داشت.
صداش آروم بود و بی شوق…
راستش هر چیزی رو پیش بینی میکردم جز اینکه با بی اعتمادی بهم بگه دارم سر به سرش میزارم.
و …واقعا نمیدونم چیشد و چی گذشت بهش که اولین واکنشش شد این!
سرمو به طرفین تکون دادم و بریده بریده گفتم:
-ن…نه …نه نیما…م…من..
برخلاف منی که داشتم با صدای ضعیفی من و من میکردم اون با یه صدای رسا اما تلخ کلمات واضحی رو به به زبون آورد:
-یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم همه جا تاریک.چراغها خاموش بودن اما هر گوشه از خونه یه شمع بود…
رد شمعارو دنبال کردم و رسیدم به اون قمست نشیمن.
حتما میدونی کجارد میگم…اونجا که یه پنجره ی بزرگ رو به بیرون داشت…
رو میزهم کلی شمع بود شمعهای کوچیکی که شکل قلب بودن!
رو میز کیک بود.کیکی که یه طرح از یه بچه کوچولو بود!
از رویا پرسیدم چه خبره؟تولده…جشن…چیه داستان این همه بند و بساط و شمع و تاریکی و گل و موسیفی و فلان و بهمان…
گفت بشین رو به روم تا بهت بگم!
نشستم…یه برگه آزمایش داد دستم وگفت بازش کن و ببینش…
یکی عین همین بود…
مکث کرد و خیره شد به برگه ی آزمایش توی دستش.مرور گذشته واقعا بزاش تلخ بود.
اب دهنشو قورت داد و سیبک گلوش اهسته بالا و پایین شد .
نفسش رو رها کرد و بعد دوباره با بالا گرفتن سرش وخیره شدن به من گفت:
-گفت بچه دار شدیم!
هیچوقت تو عمرم به یاد ندارم به اندازه ی اون لحظه احساس خوشبختی کرده باشم….بهترین خبر زندیگم بود.بهترین…ولی…
سرش رو با منتهای تاسف به حال خودش تکون داد و قطعا هیشکی نمیتونست حال بدشو درک کنه!
هیچکس جز خودش…
بازم مکث کرد.حتی حرف زدن درموردش هم حالش رو بد میکرد اما درادامه گفت:
-بچه ای درکار نبود یه آزمایش فیک بود..از دوست پسرش حامله شده بود.
میخواست من و دیگران بهش شک نکنیم.تهش هم که پسره بهش گفت بچه نمیخواد و تهش هم اون فضاحتی به بار اومد که خودت حتما درجریانشی …
واقعا مونده بودم بعداز شنیدن اون حرفها چه واکنشی از خودم نشون بدم.
عصبانی بشم ازش که خواسته یا ناخواسته فکر کرده منم قراره کاری که رویا باهاش کرده رو بکنم یا دلم براش بسوزه که باریچه ی زن پلید و مکار شده بود!
راستش اولش ازش عصبانی شدم.
خواستم سرش داد بزنم و بگم تو داری با این حرفهات بهم تهمت میزنی ولی بعد احساس کردم نیمارو فقط باید بفهمم و درکش کنم..همین !
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتش تا فاصله ی بینمون رو پر بکنم.
دستاش رو گرفتم و گفتم:
-ولی من واقعا باردارم و این بچه بچه ی خودته…
بچه ی خودت…بچه ی تو نه کس دیگه ای نیما…
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و گذاشتم کنار و دوباره گفتم:
-جواب ازمایش هم فیک نیست.واقعیه …من باردارم! از تو…
هنوز هم خیره بودیم به هم.چشم تو چشم…
چون دیدم همچنان ساکته و هیچی نمیگه،
دستاشو رو شکمم گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم دختره یا پسر اما میدونم که بچه ی توئه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها یک ساعت پیش کانال بهاران پارت رو گذاشته . شما اینجا معطل چی نشسید
امروز پارت جدید داریم ایا ؟؟
فک نکنم
پس شما ک گفتین اخراشه چرا تموم نمیشه؟…منکه دیگه نمیخونمش وقتی احترامی قائل نیستید چرا باید خوند
دوستان یه سوال مگه تابستان آخرین پارتی که گذاشتن پارت ۱۰۶ نبود؟ الان چطوری یهو اومد رسید به پارت ۷۰۰پ زیاد هم پارت جدید نزاشتن از ادامه اونیکه تابستون گذاشتن شاید ۱۰ یا ۱۵ شده یهو اومد رسید به پارت ۷۰۰!!؟
خب قبلن دو پارت در روز میزاشدن الا شده یه پارت در روز:/
والا قبلن از وقتی من این رمان رو دارم میخونم هفته ایی یدونه پارت میذاشتن جمعه شب ها میذاشتن تو تابستون
نا، بری نگا کنی هس دوپارت دوپارت گزاشده،،، احتمالن دقت نکردی
دیگه نه درباره این رمان نظر میدم نه دیگه دلم میخاد بخونمش همش چرته وقتی برای نظر مردم اهمیت قاعل نمیشن پس منم دیگه نمیخونم😶😑
فقد یکم یکم بیشتر مینوشدی چی میشد؟ 😐بابابزرگ خدابیامرزمم اومد تو خابم گف تورورخدا بگو بلاخره پارت بعدیو گذاش؟! 😑
صد سال بعد………ما در حال خواندن رمان بهار
هوففف خدااااا🙁😐اخه نویسنده گرام میفهمی سه روز یعنی چی؟😐بخدا ک گناه داریم من دلم برا خودم میسوزه ک میشینم و رمان تو رو میخونم 🔪😐
خب نخون. این جوری که اینا پارت میزارن فکنم نوه و نتیجه های ما اخر این رومانو بخونن😐
خب نمیشه نخوند سه ساله ساله پاشم وقتی چیزیو شروع کنم نمیتونم ولیش کنم😐