رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 2 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 2

 

 

 

آه غلیظی از میون لبهام بیرون پرید…دستامو روی شونه هاش گذاشتمو گفتم:

-کی گفته فقط با سکس میشه میزان عشق رو ثابت کرد؟

لبمو با دندوناش کشید و گفت:

-تو تنها دختری بودی که هیچوقت اجازه نمیدادی بیشتر از حد معمول لمست کنم.این واسه من فقط یه معنی میده..اینکه دوستم نداری…

اصلا نمیفهمیدمش…با حرکاتش تحریکم میکرد و با حرفاش مواخذه….
نفسهای داغش دیوونه کننده بود و کم کم داشت مقاومتم رو ازم میگرفت….
آهسته و آروم اسمش رو صدا زدم …

-فرید…

نفهمیدم کی دستش سمت دکمه های مانتوم رفت….حرکت زبونش مثل چسبی بود که روی دهنم مینشست و اجازه نمیداد لب به اعتراض باز کنم….

با چشمای بسته تو عالم خلسه و شیرینی حرکت زبونش بودم که چنگی به سینه ام زد و وحشیانه اون تو مشتش فشرد..

.کارش اونقدر سریع و خشن بود که هین بلندی کشیدمو بطری نوشابه از دستم زمین افتاد…

آه غلیظ من فریدرو که داشت نرم نرمک منو خام خودش میکرد و جری و وحشی کرد… کنترلش رو از دست داد و با خشونت خیمه زد رو تنم….

عاجزانه گفتم:

-نه فرید…بس دیگه!

مانتوم رو از تنم بیرون کشید و تیشرتم رو بالا داد.مثل یه گرگ وحشی نفس نفس میزد و بدنم رو نگاه میکرد…زیر سنگینی وزنش نه جون تقلا داشتم و نه قدرت اعتراض….

دوتا سینه هامو تو مشتش اونقدر فشرد که نفسم رفت…دستامو توموهاش فرو بردمو گفتم:

-فرید تا همینجا بسه…خواهش میکنم…

قفل سوتینم رو باز کرد و سرش رو بین سینه های درشت و سفید فرو برد و بازبون ترش همه جا رو خیس کرد….نوک سینه هام رو اونقدر مکید که احساس میکردم قراره ازشون شیر بچکه…

اما لذتم زمانی تبدیل به وحشت شد که با یکی از دستاش دکمه ی شلوارارم رو باز کرد و با عصبانیت پایین کشیدش…

دستپاچه و با ترس گفتم:

-چیکار میخوای بکنی فرید.؟؟

اجازه نداد حرفی برنم.لباشو روی لبهام گذاشت و بعد از مک های وحشیانه زبونمو تو دهنش بالا و پایین کرد….

میخواست سست تر از اینم کنه تا کار دست خودم بدم…جز این هدفی نداشت…سرمو عقب وبردمو گفتم:

-بلند شو فرید…بلند شو

بی توجه به خواهش هام شلوارمو تا روی رون پاهام پایین کشید و همونطور که با کف دست آلتم رو از روی شورت فشار میداد گفت:

-باید به من ثابت کنی دوستم داری بهار….باید ثابت کنی….

از فشار دستش جیغی از سر لذت کشیدم و گفتم:

-با سک*س؟؟؟

 

نفس کشداری کشید و گفت:

-اینم یه راهه!

تو اون لحظات کار درست غلط رونمیتونستم تشخیص بدم.حتی نمیدونستم حق با من که همیشه سعی میکردم تو یه رابطه غرور داشته باشم یا فرید که انتظار داشت من مثل کشته مرده ها مقابلش وا بدم و تمام سوراخاي بدنمو دو دستی تقدیمش کنم!

دستش که بین پاهایم کشیده شد آه تحریک کننده ای بین لبهام بیرون پرید که فرید با شنيدنش بوسه ای به وسط پاهایم زد و با آه و ناله گفت:

_جوووووون …ناله کن عشقم …ناله کن برام…..صدای ناله ها تو دوست دارم ….

دیگه کمکم داشتم شل میشدم که رفتار اون شبش دوباره تو ذهنم مرور شد…..فرید دستاشو روی بند شورتم گذاشت و خواست پایین بکشش که مانعش شدم و بی هوا پرسیدم:

_فرید تو چرا اون شب …وقتی اون اتفاق واسه بابام افتاد ما گذاشتی رو گاز و بی خداحافظی رفتی!???

 

منتظر بودم بگه چون نمیخواست من خجالت بکشم و مطمئن بودم اگه تو اون لحظات این جواب رو بهم میداد خودمو کامل در اختیارش میزاشتيم اما بر خلاف انتظارم طفره رفت و گفت:

_ضدحال نزن بهار..بزار حالمونو ببریم…دستش و از روی سینه ام کنار زدم و گفتم:

_جواب بده فرید?چرا رفتی?? چون با خودت گفتی بهار و خونوادش در حد ما نیستن???آره؟؟

یکم دستپاچه شد که البته نگاه های خیره ی من هم بی تاثیر نبود…نفس عمیقی کشید و گفت:

_ببین بهار….

از من و من کردنش عصبی شدم و وحشی….تو یه حرکت شاید غیرارادی از روی تنم هلش دادم عقب و با لحن تندی گفتم:

_تو مرد روزاي سخت نیستی فرید…..نمیشه بهت تکیه داد!

دستی تو موهاش کشید و گفت:

_اشتباه میکنی بهار….

حین مرتب کردن لباس زیر و بستن دکمه های مانتوم با صدایی لرزون،تند تند گفتم:

_اتفافا این اولین باريه که در مورد یه چیزی درست حدس زدم…..تو اون شب دقیقا همین فکر و میکردی…..دقیقا همینو…

شلوار و شورتم و باهم دادم بالا و رفتم سمت کیفم که فرید بازومو گرفت و کشيد سمت خودش….نفس زنون به خیره شدم که با عصبانیت تو صورتم گفت:

_همین رفتارات باعث شد من به این باور برسم که نمیشه کنار تو دووم آورد…. رفتارهات مسخره ان..مسخره….تو حتی اجازه نمیدی من بهت دست بزنم….این اولین باريه که من از شکم به پایین تو رو میبینم مسخره نیست!????

مکث کرد و بعد خودش جواب خودشو داد:

-معلوم که مسخره است…

بغضمو قورت دادم و گفتم:

_من همینم که هستم….نمیتونم بخاطر تو خودمو تغییر بدم…اگه منو میخوای باید بخاطر خودم بخوای نه انتظارایی که ازم داری! من میخوام خودم باشم…نه اون چیزی که تو دوست داری…

دستاشو به کمر لختش تکیه داد و خیلی جدی گفت:

_پس فکر کنم بهتره به این رابطه خاتمه بدیم…..

روح و روانم بهم ریخت….اشک تو چشمام حلقه زد اما حفظ ظاهر کردم و گفتم:

_موافقم….

اینو گفتمو قبل از اینکه در مقابل فرید اشکهام سرازیر بشن از خونه زدم بیرون….

دل بستن به فرید بیشتر شبیه به فریب دادن خودم‌بود‌‌…من حاضر بودم باهاش وارد رابطه بشم تا نوید رو فراموش کنم…..
البته حقم‌بود که از دستش دادم…شاید اگه بهش گفته بودم دوستش دارم بجای مهناز من الان کنارش بودم…ولی سکوت کردم….سکوت کردم چون‌‌‌‌….چون…..
چون اگه میگفت منو نمیخواد اون موقع..‌
پوووووف! چه دردهای زیادی! باید با چیزهای زیادی کنار میومدم….با مسئله ی فرید….با مسئله ی نوید….و اوضاع نابسامون خونه…

دستمال کاغذی ریش ریش شده رو برای هزارمین بار روی چشمام کشیدم.برای از دست دادن فرید ناراحت بودم اما دلیل گریه هام این بود که چرا باید به خودم اجازه میدادم تا این حد وابسته اش بشم.اصلا من چرا باید پسری رو وارد زندگیم میکردم که شرط دوست داشتنم رو تو رابطه و میزان ثروت خانواده ام میدونه و میبینه…!!!

فرید ارزش غصه خوردن رو نداشت اما بهانه ی خوبی برای سبک کردن بود.حالا میتونستم بعضی از دردای زندگیمو زار بزنم و اگه کسی ازم پرسید چته بگم ” با پسری که دوستش داشتم قطع رابطه کردم ” !!!

نزدیکی های خونه که رسیدم،خلوتم از صدای هیاهوی جلوی در خونه شکست.مادرم جیغ میکشید و تو سر خودش میزد….ته دلم خالی شد و رنگم پرید.

دستمو یه دیوار کاهگلی یکی از خونه ها تکیه دادم تا نیفتم….
چشمام تار شده بود و مغزم سوت میکشید. به سختی فاصله ی باقیمونده رو دویدمو خودمو به آمبولانس رسوندم.

از دیدن بدن یخ زده ی بابا روی برانکارد و ماسک اکسیژنی که روی دهنش بود متوجه شدم که درد خفیف قلبش که ، گه گاهی ازش مینالید بالاخره بخاطر فشار بدبختی هامون کار دستش داده… !!!

چشماش بسته بود و سرش کج…میتونستم سردی و خشکی بدنش رو از اون فاصله احساس کنم….نگاهم کشیده سمت مامان…زنای همسایه دلداریش میدادن اما اون فقط زار میزد و به سرو صورت خودش ضربه میزد!
سرمو به ماما که بلند بلند گریه میکرد چرخوندمو گفتم:

-چ…چیشده؟؟؟ چیشده!؟؟ هان؟؟؟چه اتفاقی واسه بابا افتاده!؟؟

پامان همونطور که با بی وقفه اشک می ریخت با گریه گفت:

-از سر کار که اومد گفت قلبم درد میکنه…بهش گفتیم برو بیمارستان گفت نه یه فنجون چابی بخورم خوب میشم….چایی رو خورد و خوابید بعدش دیگه هرچه صداش زدیم بیدار نشد…..

بهراد گوشه ی دامن مامان رو گرفته بود و هرجا اون میرفت گریه کنان دنبالش میدوید…
رفتم سمت آمبولانس….باید با بابا میرفتم….باید کنارش باشم…
مامان بهراد رو به زور از خودش جدا کرد و بعد از اینکه دست یکی از همسایه ها سپردش همراه من سوار آمبولانس شد.

نمیدونستم مامان رو آروم کنم یا خودمو که انگار به دلم برات شده بود دیگه قرار نیست بابا رو ببینم.

وقتی رسوندیمش بیمارستان مامان با صورت خیس اشک گفت:

-پول بهار…پول نداریم….هیچی! واسه بستریش باید پرونده تشکیل بدیم…یه قرون تو کیفم نیست…

با نگرانی گفتم:

-تو کارت یارانه هیچی نمونده!؟؟

زد روی رون پاشو گفت:

-تو بگو یه قرون….

به یه جفت النگوی روی دستم نگاه کردمو گفتم:

-تو برو کارای بابا برس….من میرم پول جور میکنمو میام….

پرسید: ” چجوری” اما من جوابی ندادم…یعنی فرصتی برای جواب دادن نبود…

با تمام توان شروع به دویدن کردمو سمت شهر راه افتادم تا هر چه زودتر این یه جفت النگو رو بفروشم و هزینه بستری بابا رو پرداخت کنیم….

با هزار جور خواهش و التماس بالاخره طلا فروش رو راضی کردم تا از خیر فاکتور خرید بگذره و طلاهارو ازم بخره….!

پولارو تو جیب مانتوم گذاشتمو تاکسی دربست گرفتم اما وقتی رسیدم بیمارستان و چشمم به مامان افتادم فهمیدم کار از کار گذشته….نشسته بود روی صندلی و با صدایی که به سختی بالا میومد گریه زاری میکرد…دوتا زن کنارش نشسته بودن و دلداریش میدادن…

با پاهای لرزون سمتش رفتم….نفسم بالا نمیومد.چشماش که به چشمهای مات زده ام افتاد گریه هاش شدت گرفت و با بیرون کشیدن دستهاش از دستهای دوتا زنی که کنارش بودن چند ضربه به سر خودش زد و گفت:

-بیچاره شدیم….بدبخت شدیم….بی بابا شدی….اکبر رفت….اکبر رفت….

با زانو روی زمین فرود اومدم و ناباورانه لب زدم ” بابا اکبرم واقعا مرد ” !؟؟؟

****

یک هفته از مرگ بابا میگذاشت.کمکم دورو برمون خلوت شده بود…هیچکدوم حال خوبی نداشتیم و بدتر از همه مامانی بود که نمیدونست چه جوابی به بهراد کوچولی چهارساله بده که مدام بهونه بابا رو میگرفت…..!

دلداری های زن دایی مامان رو آروم نمیکرد چون اونم مثل من میدونست مرگ بابا مرگ خیلی چیزاست….!

مرگ خوشبختی،مرگ آرزوها…مرگ روی خوش زندگی…

طلبکارها دوباره سرو کله اشون پیدا شده بود و صاحبکار بابا وانت رو باخودش برد.
نه پولی داشتیمو نه درآمدی….!

همه ی اون چیزی هم که اسمش پس انداز بود و ته کیف مامان مونده بود،خرج مراسم کفن و دفن شد.البته…عمو احمد هم یه کمکهایی کرده بود ولی….مامان اجازه نداد زیاد کمک‌مالی بکنن که بعدا منتشو سرمون بزارن…
افسرده بودم…شدیدا افسرده…..دیگه نه نوید برام اهمیت داشت….نه رویا… نه فرید….و نه هیچکس دیگه…
بدتر از همه اما وانت بابا بود که مفت رفت….

دایی از در داخل شد و دستی به ته ریشش کشید و گفت

-اینم پولشو میخواست….بحث حرمت مراسم نبود داد و قال راه مینداخت…

مامان با پره ی روسری سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:

-خدا لعنت کنه این طلبکارای بی پدرومادرو….اصلا انگار نه انگار که……

دایی روی زمین نشستو گفت:

– تو غصه نخور آبجی…خودم کار میکنمو بدی هاشو صاف میکنم….

دایی وضع مالی خوبی نداشت.یکی بود عین ما…با سه تا بچه ی قدو نیم قد….قبلا هم به اندازه ی کافی چه مادی و چه غیر مادی کمکمون کرده بود و بقول مامان بیشتر از اینش درست نبود به هر حال اونم زن و بچه داشت.

مامان پایین دامنشو مرتب کرد و گفت:

-نه فرزاد جان…اینجوری فایده نداره ..تو خودت هزارتا گرفتاری داری….

و بعد روشو سمت من چرخوند و گفت:

-بهار مامان…به پاکت گذاشتم تو کشویی کابینت..اونو بیار و بده دست داییت ..

کاری که خواست رو انجام دادمو و بعد از برداشتن پاکت اونو دست دایی دادم.بازش کرد و هممون با دیدن سند کنجکاوانه به مامان نگاه کردیم.

دایی با تعجب گفت:

-این چیه آبجی!؟

مامان قطره اشک چکیده روی صورتشو کنار زد و بعد از اینکه شایان رو با بچه های دایی فرستاد تا سرگرم بازی بشه گفت:

-تنها دارایی ما همین…سند خونه!

دایی پرید وسط حرف مامان و گفت:

-ولی آخه آبجی…این راهش نیست

-واسه ما این تنها راه ! اینجارو بفروش و یه جای کوچیکتر واسه ما یا بگیر..یا اجاره کن…ولی اول بدی های اکبر رو صاف کن…نمیخوام روحش تو عذاب باشه…نمیخوام کسی بخاطر پول ” نیامرزیده ” صداش کنه!

دایی سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:

-باشه….باشه!

آه کشیدم و سرم رو پایین انداختم….

از بعد مرگ بابا هیچوقت نتونستم درست و حسابی حواسمو جمع درس و کنکور کنم…تمام فکر و ذکرم شده بود پیدا کردن کار….
ما حالا سه نفر بودیم ویکی از این سه نفر یه سری زحمتهارو باید گردن میگرفت‌.‌‌‌…‌
مامان و بهراد ۴ساله منتفی بودن….پس فقط من میموندم….
برای همین حتی موقع درس خوندن هم به همین موضوع فکر میکردم…..به اینکه باید کار کنم تا سخت نگذره….

دایی خونه رو فروخته بود و یه جای کوچیک رهن و اجاره کرده بود….یه خونه حوالی خونه ی خودش…..خونه ای که شامل یه اتاق خواب و یه حال کوچیک و یه سرویس بهداشتی نقلی میشد…
تنها درامدمون هم همون چندرقاز یارانه بود.

دلم میخواست کار کنم ولی مامان اجازه نمیداد.میگفت باید درس بخونمو کاره ای بشم منم فقط منتظر روز کنکور بدم…که تموم بشه ،از شرش خلاص بشمو بعدش برم دنبال کار!
که مامان بهونه ای برای گیر دادن نداشته باشه!

صبح روز کنکور،یکی از بدترین صبحای زندگیم بود.تمرکز نداشتم و احساس میکردم بیخودی دارم وقتمو با رفتن به سر جلسه امتحان هدر میدم…..
مقنعه ام رو سرم انداختمو با برداشتن مداد و پاک کن و تراش مشغول پوشیدن کفشهام شدم.مامان که حالا رفته رفته و نرم نرمک داشت با نبود بابا کنار میومد،با لقمه ی نون پنیر توی دستش اومد سمتم….بالای سرم ایستاد و تماشام کرد…..
من میدونستم اون بخاطر من داره یه سِری چیزارو تحمل میکنه….و خوشحال بودم که یه زن با روحیه ی نسبتا قوی بود….
شاید اگر این روحیه رو نداشت خیلی زود کم میاورد…..
آخه سخت بود تو این سن و سال و با داشتن یه دختر و یه پسر چهارساله با کمبود خیلی چیزا مواجه بشه!

وقتی بند کتونی هامو بستم و بلند شدم لقمه رو به سمتم گرفت و گفت:

-سرفرازم کن بهار…میخوام وقتی برگشتی شیر ببینمت نه روباه….

لقمه رو گرفتمو گفتم:

-قول نمیدم….شاید گند زدم…‌

-انرژی منفی به خودت نده…..تو دختر زرنگ و باهوشی هستی …حواستو جمع کن….سوالارو با دقت بخون ….بلد نبودی نزن‌‌…..نزنی بهتر از اینکه نمره منفی بزنی….

پلکهامو باز و بسته کردمو گفتم:

-باشه…حالا اجازه میدی برم !

-مواظب خودت باش….برو به سلامت….

همون روز بعد از دادن کنکوری که مطمئن نبودم نتیجه اش رضایت بخش یا نه راه افتادم تو شهر دنبال کار…اونقدر گشتمو گشتم تا تونستم تو یه پوشاکی کار پیدا کنم.درامدش خوب نبود اما میتونستم باهاش یک کمی از مایهتاج خونواده رو تامین کنم…!
مامان هم زود باهاش کنار اومد….کلا آدم سخت گیری نبود اون‌گیر دادنهاش هم صرفا بخاطر کنکور بود….
روزها میگذشتن…..نه به خوشی اما…میگذشتن‌..‌
خب…یه عده زندگی میکنن یه عده زنرگی رو میگذرونن……

دیگه خیلی درست و حسابی وقت نمیکردم حتی باخودم خلوت کنم فقط گه گاهی با سهند بیرون میرفتم….که اگه اونم نبود دیگه…. فکر کنم شبانه روزم شبیه به هم میشد….
در واقع همه چیز یه روال خسته کننده داشت تا
تا اینکه بالاخره جواب کنکور وبعد انتخاب رشته ام اومد و اون روز تنها روزی بود که مامان رو خیلی شاد دیدم….!
پشیمون شده بودم که چرا انتخاب هام شهرهای دیگه بود…..
رشته پرستاری توی یکی از دانشگاه های تهران خیلی منو سر ذوق نیاوردچون حالا دیگه دوست نداشتم از خونمون دور بشم….

تنها خاله و تنها داییم با گل و شیرینی اومدن خونمون ..مامان خوشحال بود و بهراد بدون اینوه دقیقه بدونه چه اتفاقی افتاده با گوشی مامان آهنگ گذاشته بود و می رقصید …!

اما من خوشحال نبودم.نبودم چون دلم نمیخواست برم تهران…چون دلم،چشمم،حواسم…همه چیزم پی مامان و بهراد بود…

خاله که سن و سالی ازش گذشته بود و بخاطر زانو درد مدام پاهاشو ماساژ میداد یه پاکت به طرفم گرفت و گفت:

-اینم هدیه قبولیت…بهارخاله…پرستاری رشته خوبیه…من پرسیدم…میگن بعدش خیلی زود میتونی کار دولتی پیدا کنی!نگران خوابگاه و این چیزاهم نباش…گرچه از این دختره اصلا خوشم نمیاد اما بهش زنگ زدمو بهش گفتم که تو تهرون قبول شدی…برو پیش اون تا نخواد خرج خوابگاه و غذا بدی!

نوشین دومین دختر خاله ام بود و رابطه اش با خاله حسابی شکر اب…دندان پزشک بود و تو تهران زندگی تجملاتی ای داشت…و البته پر ماجرا!
روابط بدش هم برمیگشت به موضوع ازدواجهاش!
از وقتی که بخاطر رشته قبولیش تو دانشگاه پاش به تهران رسید دیگه هیچوقت به شیراز برنگشت.همونجا تو پایتخت مطب باز کرد و شد خانم دکتر پول و پله دار…اما شروع اختلافاتش از وقتی شروع شد که نامزدیش رو با پسر عموش بهم زد و برخلاف نظر خانوادش با یه مرد تهرونی ازدواج کرد.مردی که بعدها تو تصادف کشته شد و اینبار نوشین بر اساس رسومات خانوادگی همسرش با برادر اون مرد مرحوم ازدواج کرد…
و تا اونجایی که من میدونستم شوهرش یه مرد جوون و زیبا بود!

در هر حال من باید کمکم برای رفتن به تهران آماده میشدم هرچند که اصلا دلم راضی نبود

مامان با یه پلاستیک گردو توت خشک اومد سمتمو بعد از اینکه به زور تو کیفم جاشون داد گفت:

-با آدم ناجور نپر…حواستو بده به درس و مشقت….تهران شلوغ و پر از آدمای جور واجور…گول اونایی که با خنده و پنپه سر میبرن رو نخور…درس درس درس درس!

زن دایی خندید و گفت:

-مخشو خوردی مرضیه! ولش کن دیگه!

مامان دوباره گفت:

-ولخرجی نکن…البته نیازی به گفتن نیست…خودت درجریانی…

با یه آه عمیق نگاهمو از گلهای قالی برداشتمو گفتم:

-میشه نرم…؟! میشه بمونمو همینجا یه کار پیدا کنم!؟

مامان تندی سرش رو بلند کرد و با عصبانیت شدیدی ودرحالی که اصلا انتظار شنیدن همچین حرفی رو از طرف من نداشت گفت:

-بیخوووووود!!! این چرت و پرتها چیه این چند روزه تو گوش من میخونی!؟؟؟ اون روی سگ منو بالا نیار بهار…نزار خیالم از بابتت ناراحت بشه….خودم کم بدبختی دارم…تو هم هی رو اعصابم راه برو….

نگاه ناراحت کننده ای به بهراد انداختمو گفتم:

-من کار نکنم خرج خودت و بهراد رو چجوری درمیاری؟؟

مامان زیب ساک رو کشید و گفت:

-لازم نیست تو به فکر من و بهراد باشی…یجور حرف میزنی انگار لنگ یه قرون دو هزاری هستیم که تو از سگ دو زدن تو اون مغازه در میاری….خداروشکر یه سقف بالا سرمون هست…یارانه هم…کم یا زیاد…هست دیگه…
میگذرونیم…نگران نباش….
تو به تنها چیزی که باید فکر کنی خودتی‌…..

بغض کرد.ولی حفظ ظاهر کرد..من میدونستم کمک من نباشه زندگیمون لنگ میمونه اما مامان نمیخواست اینو اعتراف کنه…صداشو صاف کرد و گفت:

-یه کم پول پیش شریک بابات هست…ماهی دویست سیصد تومن پول بهمون میده…همون کافیه!

گوشیمو از شارژ کشیدمو گفتم:

-حالا که به موندنم مجاب نمیشی پس منم نمیرم خونه دختر خاله…باهاش راحت نیستم…میرم خوابگاه…

مامان کلافه نگام کردو گفت:

-خوابگاه پولش زیاد میشه…از کجا بیارم بدم!؟

-خودم کار میکنم!

-نه! بس کن دیگه…بس کن…تو فقط باید درس بخونی ..

و بعد تکیه اش رو به دیوار داد و خیره به سقف گفت:

-دیشب خواب اکبرو دیدم…خوشحال بود…دلم نمیخواد این خوشحالیش از بین بره چون مطمئنم خوشحالیش بخاطر تو بوده….پس دیگه کم از کار و اینچیزا حرف بزن…حالا هم زودتر بلند شو از اتوبوس جا میمونی …زنگ بزنم آژانس!؟

-قبلا زدم!

اینبار نوبت زن دایی بود…یه مقدار پول با اصرار زیاد چپوند تو جیبم و بعد گفت:

-مامانت درست میگه بهار….بری پیش نوشین خیلی بهتر…..وضعش توپ توپ…البته بایدم باشه…خانم دکتری و روزی خداتمن درآمد داره….میگن اصلا تو قصر زندگی میکنه‌‌…..برو پیشش ….لااقل اونجا راحتی…..مواطب خودتم باش….داییت کار داشت نتونست برسونت….

-عب نداره….

بلند شدمو یه دل سیر بهراد رو بوسیدمو بهش گفتم:

-مواظب خودت و مامان باش….باشه داداشی!

 

بهرلد آهسته باشه ای گفت و یکی از وسایلم رو بلند کرد.قبل بیرون رفتن رو به مامان گفتم:

-اگه دخترخاله نیومد دنبالم میرم خوابگاه!

مامان مطمئن گفت:

-میاد….داییت بهش زنگ زده گفته تو میایی و بره دنبالت…حالا زودتر برو تا جا نمونی…

خداحافظی تلخی بود…تلخ و سخت! مامان به من سفارش میکرد و من به اون…دلم نمیخواست ترکشون کنم اما نمیشد هم این فرصت تحصیلی رو از دست داد…..

گفته بودم خودم زنگ زدم آژانس..ولی دروغ بود.تا سرکوچه پیاده رفتمو بعدشم سهند اومد دنبالم.تو راه با شرمندگی بهش گفتم:

-متاسفم که فعلا نمیتونم 6 تومنتو بهت برگردونم..ولی قول میدم یه روز…

حرفمو قطع کرد و گفت:

-فعلا بهش نیاز ندارم…اصلا بهش فکر نکن…ولی…ولی ای کاش هردوتامون تو یه دانشگاه قبول میشدیم…

-قسمت نشد سهند….

-آره…تو تهران باید پرستاری بخونی و منم باید برم اصفهان کامپیوتر بخونم….

-بهم زنگ میرنی!؟

-معلومه…مگه میشه صمیمی ترین رفیقمو از یاد ببرم…!؟

-بازم متاسفم که نتونستم پولتو بهت برگردونم

-اینقدر حرف پولو نزن….ای بابا…

لبخندی زدمو چشم دوختم به اتوبوسهای ترمینال که حتی از اون فاصله هم سقفشون پیدا بود.دل کندن و خداحافظی از تنها رفیقم یعنی سهند کار سختی بود…به سختی دل کندن از مامان و بهراد…اما حتی این رو هم نمیشد کاریش کرد!

با ناراحتی از هم جدا شدیم…اون سمت ماشینش رفت و منم سمت اسکانیایی نارنجی رنگی که مسافرهاش کمکم داشتن سوار میشدن…….

دیگه از کشوندن اون همه وسیله به دنبال خودم توی ترمینال و لولیدن میون اونهمه جمعیت عاجز و کلافه شدم.روی یه صندلی نشستم و برای صدمین بار شماره ی دختر خاله رو گرفتم و مثل هر هزار بار قبلی یه چیز مشترک شنیدم”دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد….”
رفتار دخترخاله،به تیريش قبام برخورده بود!
و دلخوریم از این بود که اگه میخواست منو تو فرودگاه بکاره چرا بیخودی وعده ی صد من یه قاز به مادرم میداد…!

تو یه تصمیم آنی از روی صندلی بلند شدم و با برداشتن وسایلم از فرودگاه بیرون رفتم..
جلوی در خیلی اتفاقی خوردم به مردی که سرش رو به همه طرف ميچرخوند اِلا جلو !

پای راستش خورد به کیفمو از دستم پرت شد.به خودش زحمت کمک دادن نداد و فقط به بالا بردن دستشو و گفتن “متاسفم” اکتفا کرد و رفت…

چپ چپ نگاش کردمو خودم وسايلمو از روی زمین برداشتمّ.شنیده بودم تهرونی ها خودخواه و مغرورن اما دیگه تا این حدش رو پیشبینی نکرده بودم.
زیر لب چند تا فحش حواله اش کردم و رفتم بیرون….
سوار یکی از تاکسی های جلوی ترمینال شدم و آدرس دانشگاهی که تازه قبول شدم و باید برای ثبت نام میرفتمو بهش دادم.

راننده نرخ کرایه رو که گفت گرچه بیشتر از دخل و توانم بود اما سرم رو تکیه دادم به صندلی و گفتم:

_آقا شما فقط منو به دانشگاه برسون که از ثبت نام عقب نمونم من هر چی تی کردین رو بهتون ميدم!

چشم خانمی گفت و با سرعت بیشتری ماشین رو به حرکت درآورد.تهران خیلی خسته کننده بود و با تصوراتم زمین تا آسمون فرق داشت!
شلوغ بود و پر ترافیک و البته آلوده !

مسیر اونقدر طولانی بود که نصفه های راه خوابم برد و اگر راننده صدام نميزد تا شب پلک باز نمی کردم!

پیاده شدم و بعد ار حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه رفتم…اول مهر دانشگاه متفاوت تر از اول مهر مدرسه بود!
دخترا داف و پسرا شاخ !
خیلی شلوغ تر و پر زرق و برقتر!
و به بیانی ساده تر انگار وارد یه دنیای جدید شده بودم.درست مثل آلیس!

بهار در سرزمین عجایب!

چون نمی تونستم اون همه وسايلو دنبال خودم اینور و اونور بکشونم سمت اتاق نگباهني رفتم و گفتم:

_آقا میشه من وسايلمو برای یکی دو ساعت اینجا بزارم تا کارای ثبتنامم رو انجام بدم!?

بلافاصله گفت:

_خیر خانم! نمیشه!

قیافمو مظلوم کردمو گفتم:

_لطفا! برای یه تایم کوتاه فقط…قول میدم زود بیام سراغشون!

-نه خانم! مسئولیت داره واسه بنده…

مرد جوونی که کنارم ایستاده بود و با گوشی موبایلش شماره ميگرفت بدون اینکه به خود من یا نگهبان نگاه دقیقی بندازه گفت:

_بزار وسايلش پیشت بمونن سلطانی…جای دوری که نمی ره!

سفارش اون مرد کار خودشو کرد و نگهبان اجازه داد وسایلم رو تو اتاقک بزارم.با لبخند به مرد نگاه کردم و گفتم:

_ممنونم از لطفتون!

کوتاه نگاهم کردو حین صحبت با تلفنش همزمان به من هم گفت:

-باشه ممنون باش!

از جوابش اخم کردم اما در نهایت اون سمت درب خروجی رفت و منم به سمت ساختمون اداری برای انجام مراحل ثبت نام….

متصدی امور خوابگاه با لحنی عصبی و درحالی که فاصله ای تا از کوره در رفتن نداشت گفت:

_دختر جان…چینی و ایتالیایی که برات حرف نمی زنم!دارم فارسی بهت میگم .. تو خوابگاه تخت خالی نیست…چون دیر اقدام کردید پر شده…چرا متوجه نمیشی؟!

با ناراحتی گفتم:

_خب من الان باید چیکار کنم?? برم تو پارک بخوابم??یا دعوتم میکنی بیام خونه خودتون….؟

زن با بداخلاقی “ای بابایی ” گفت که تند تند شروع به حرف زدن کردم:

_خانم من از شیراز اومدم…جایی رو ندارم که برم….اگه تو خوابگاه بهم اتاق ندن پس کجا سر کنم??میخوای برم تو خیابون!؟؟؟

زن بدون اینکه نگاهی به سرو وضع آشفته ام بندازه خیره به صفحه ی کامپیوتر گفت:

-خانمم…شما تنها دانشجویی نيستين که با این مشکل مواجه شده! خیلی از دانشجوها خوابگاه بیرون میگیرن و یا سوئيت اجاره میکنن….شما که از بقیه خونت رنگینتر نیست….برو خونه اجاره کن…

-پولشو داشتم چک و چونه ی خوابگاه نمیزدم!

-این دیگه مشکل شماست عزیزم!

خسته از چک و چونه زدن عقب کشیدم که به دختر جوونی برخوردم.معذرت خواهی که کردم آدامسی دهنش گذاشت و گفت:

-بچه کجایی?!

نفس خسته ای کشیدمو گفتم:

-شیراز!

لبای قرمز و کلفتشو لول کرد و با برانداز کردن هیکلم گفت:

-ایول ایول…پس شیرازی هستی

سرمو تکون دادم که دوباره پرسید:

– ترم بوقی هستی آره؟؟

همزمان که باهم از راهرو می گذشتیم با لبخند خسته ای جواب دادم:

_اهوووم!

_چه رشته ای?

-پرستاری!

بادکنک آدامس توی دهنش رو ترکوند و گفت:

-عه!چه جالب!ولی من داروسازی میخونم..ترم دو هستم اما بیشتر ازیه سالی میشه تهرون زندگی میکنم….

-خونتون اینجاست!?

ريلکس گفت:

_نه! من خودم بچه اصفهانم…ولی کارو زندگیم اینجاست..

_کار میکنی?

_آره! توی یه آرایشگاه!خونه ام هم یکی دوتا خیابون پايينتر!

با لبخند گفتم:

_پس بچه مایه داری که خونه جدا داری!

شونه بالا انداخت و گفت:

_نه بابا یه سوئیت نقلی! اصلا میخوای تا پیدا شدن تخت خالی تو خوابگاه، خونه من زندگی کنی!?اگه بیشتر از یه ماه موندي که کرایه رو باهم فیفتی فیفتی میدیم اگرم نموندی نمیخواد چیزی بدی! البته چون بچه شیرازی این لطف رو بهت میکنم…شیرازیا باحالن…..ازشون خوشم میاد.. خب چی میگی!?

نگاهی به سروشکلش انداختم.قیافه و ظاهر غلط اندازی داشت.صورت بزک کرده،تیپ جلف…ادا و اطوار. سکسی….ولی خب…من در شرایطی نبودم که حق انتخاب داشته باشم….برای همین سرم و تکون دادم و گفتم:

-قبول!

لبخند پیروزمندانه ای زد و با بالا آوردن دستش گفت:

-بزن قدش!

نمیدونم کارم درست بود یا نه و اعتمادم نتیجه اش چی میشه اما با توجه به شرایط مالی و وضع و اوضاع زندگیمون نمیتونستم بیخیال این شانس بزرگ بشم. بنابرین دنبال دختری که حتی اسمشم نمیدونستم راه افتادم.

بهش گفتم که وسایلم تو اتاقک نگهبانی و با کمک خودش همه رو از اونجا برداشتم .
سوئیچش رو که از جیب مانتوی فیت بدنش بیرون کشید پرسیدم:

-ماشین داری؟!

-یه دویست و شش ناقابل! راستی نگفتی اسمت چیه؟؟

در صندوق عقبو باز کرد و من همونطور که وسایلم رو اونجا میگذشتم گفتم:

-بهار..بهار احمدوند!

با لوندی تارهای شاه بلوطی رنگ موهاشو زیر مقنعه اش فرو برد و گفت:

-منم شمیمم…شمی هم صدام میزنن…

لبخند محوی زدمو گفتم:

-همون شمیم رو ترجیح میدم!

سوییچو تو دستش چرخوند و گفت:

-پس بپر بالا که دلم یه دوش میخواد و بس! خیلی وقت اینجام! من تو سرما هم عرق میکنم! الان جز دوش آب گرم هیچی آرومم نمیکنه!

باشه ای گفتم بدون هیچ حرف اضافه ای سوار ماشینش شدم…

خونه ی شمیم،دختری که من همچنان اصلا نمیونستم خیلی باهاش گرم بگیرم، فاصله ی زیادی با دانشگاه نداشت.

به شرایطش غبطه میخوردم.هم خونه داشت،هم ماشین…اونم کجا؟! توی یه شهر درندشتی مثل تهرون!

کمتر از هفت دقیقه بعد جلوی یه ساختمون نسبتا قدیمی ماشینو نگه داشت و گفت:

-رسیدیم.پیاده شو خوشگله!

پیاده شدم و به خونه نگاه کردم.رنگ و لعابش با مجتمع ها و برج های دور و ورش تفاوت فاحشی داشت.

دست شمیم به سمت طبقه ی اول خونه دراز شد و گفت:

-همکف مال یه زن و شوهر فرهنگی بازنشسته اس که کلا دو روز از سال رو هم اینجا نمیمونن…اکثرا یا آلمان پیش دخترشونن یا همدان پیش پسرشون! طبقه اولم که مال من!

تو نظر اول خونه ی جالبی بنظر نمی رسید.یجورایی مثل زندون تو چشم میومد. چون یکی دوتا پنجره ای هم که به بیرون باز میشد کوچیک و حفاظ شده بودن !

ولی مطمئا با توجه به منطقه اش قیمت گزافی داشت! وسایلم رو از صندوق عقب بیرون کشیدمو بی توجه به گوشی موبایلی که از بی سارژی خاموش بود با برداشتن کیف و چمدونم همراه شمیم از پله ها بالا رفتم.

خونه جمع و جور کوچیکی داشت که قطعا برای یه نفر کاملا مناسب بنظر می رسیدو دوتا اتاق خواب ،یه حال کوچیک و یه آشپزخونه و سرویس حمام و دستشویی میشد.

وسایلم رو یه گوشه گذاشتمو مشغول تماشای خونه شدم.شمیم از همون بدو ورود به خونه تک تک لباساشو از تنش بیرون درآوردو هرکدوم رو پرت کرد یه گوشه و رفت سمت بزرگترین اتاق و از همونجا گفت:

-اینجا اتاق من! رو به رویی هم واسه تو…بصورت موقت!

و بعد اومد بیرون درحالی که هیچی تنش نبود.هیچی دریغ از یه لباس زیر! نگاهمو ازش گرفتم تا چشمم به تنش عریانش نیفته! حوله ی کوتاهی که به زور باسنش رو میپشوندو دور خودش پیچید و سمت حمام رفت و بدون اینکه برگرده گفت:

-از خودت پذیرایی کن تا من بیام!

باشه ای گفتمو سمت آشپزخونه کوچیک رفتم.در یخچالو باز کردم و یه سرک توش کشیدم. جز یه سبد میوه و چند تا دونه تخم مرغ و یه بطری آب چیز دیگه ای توش پیدا نمیشد و من نمیدونم منظور این دختر از پذیرایی دقیقا چی بود؟! خوردن میوه های کپک زده یا تخم مرغهایی که معلوم نبود تاریخشون کی تموم شده!

بطری آبو بیرون آوردم و بعد از چند قلپ آب خوردن روی صندلی نشستمو سرمو روی میز گذاشتم.اونقدر خسته ام بودم که تا پلک رو هم گذاشتم چرتم گرفت.

میون خواب و بیداری،دستی روی شونه ام نشست.با صدای آروم و خسته ای گفتم:

-میشه من چند دقیقه همینجا بخوابم…خیلی خسته ام…

اون دست از روی شونه ام پایین اومد و اول کمرمو بعد سینه هام رو لمس کرد…

-تا بغل من هست چرا تو آشپزخونه عزیزم!؟

این صدای کلفت مردونه ربطی به صدای لش اما نازک و دخترانه ی شمیم نداشت تو آنی سرم رو بلند کردم و با وحشت نگاهم رو دوختم به پسر جوونی که با لبخند هیز و چندشی وجب به وجب هیکلم رو دید میزد.

صندلی رو کنار زدم و از پای میز بلند شدم. دستپاچه و آشفته تنها وسیله ی روی میز که یه قندون شیشه ای سنگین بود رو برداشتم و با لحن تندی گفتم:

-آشغال بیشعور تو کی هستی؟! اینجا چی میخوای!؟؟چجوری اومدی داخل؟

خونسرد و بیخبال نیشخندی زد و همونطور که دسته کلید توی دستش رو جلوی صورتم تکون میداد قدم زنان بهم نزدیک شد وگفت:

-با این اومدم…حالا چرا جوش میاری ملوس خانم!؟؟؟ ناسلامتی ما قراره کلی باهم خوش بگذرونیم!

دستش رو یقه ی مانتوم که نشست با عصبانیت پسش زدمو گفتم:

-برو گمشو…اصلا تو کی هستی!؟؟اینجا چی میخوای!؟

دستشو بالا برد و بعد از اینکه پایین آوردش گفت:

-هووووف! مثل اینکه شمیم ملتفتت نکرده!؟؟ خب…زود باش دربیار ببینم چی اون زیر قایم کردی لعبت خوشگل موشگل؟

سرشو خم کرد تا باسن و باریکی کمرم رو بسنجه…و بعد دوباره کمرش رو صاف کرد و حین خاروندن ته ریشش گفت:

-نه! خوشم اومد! توپر و کمر باریک! آی حال ببریم…آی حال ببریم…میچسبه سه نفره!نظر تو چیه!؟؟تو مال منو میخوری…شمی مال تو رو…آخ آخ…

دندونامو بهم فشردمو گفتم:

-نظر من اینکه بری بیرون تا با همین قندون صورتتو داغون نکردم!

از خشونت من خنده اش گرفت.انگشتشو زیر بینی گوشتیش کشید و گفت:

-اوهه! خانوم باش! میخواد منو از خونه خودم پرت کن بیرون!

از حرفاش چیزی سردرنمیاوردم.میخواستم واقعا قندون رو بکوبم تو سرش که شمیم با همون حوله ی سفید کوتاهی که نپوشیدنش با عرضه تر از پوشیدنش بود،از حموم بیرون اومد.موهای خیسش تا گودی کمرش آویزون بودنو و قطره قطره آب ازشون میچکید.

تا چشمم بهش افتاد دستم پایین اومر و دو سه قدم جلو رفتم که بگم یه غریبه وارد خونه اش شده اما اون ذوق زده هز حضور اون مرد مجهول دستاشو از هم یاز کردو از پشت خودشو چسبوند به همون مرد و با مالیدن نوک بینیش به پیرهن پسره و بو کشیدن عطر تندش گفت:

-ای جاااانم…تو اینجا چیکار میکنی فندق من!؟ فکر کردم شب میای!

پسره چرخید سمت شمیمو دستاشو دور انحنای بدنش حلقه کرد و بعد از اینکه پاهای شمیم دور کمرش حلقه شد، بلندش کرد و با ماچ صداداری روی اپن گذاشتش…

انگار نه انگار که من اونجا باشم بجون لبهای هم افتادن…دستای پسره تو موهای خیس شمیم بود و دستهای شمیم لای موهای تافت زده ی پسره!

تا حالا از نزدیک شاهد یه همچین چیزی نبودم برای همین اصلا نمیدونستم چیکار کنم…!

گره ی شل حوله ی دور بدن شمیم باز شد و افتاد کف آشپزخونه …

از هم که جدا شدن اون یکی با لنگای باز و این یکی با دهن خیس به سمت من نگاه کردن…

پسره فورا پرسید:

-مگه ملتفش نکردی شمی!؟

شمیم انگشتشو لای دندوناش گذاشت و خیره به من گفت:

-میکنم…عجله نکن!

قندون رو پرت کردم زمین و بی توجه به صدای شکسته شدنش از آشپزخونه بیرون رفتمو گفتم:

-دختره ی کثافت! منو آوردی جنده خونه ات!؟ از اول باید میفهمیدم موش گرفتنت محض رضای خدا نیست…

صدای تند و تیزش تو آشپزخونه پیچید:

-هوووی دختره ی بی شعور…چرا همچین کردی خز و خیل!؟؟

خم شدمو وسایلم رو از روی زمین برداشتم اما کمرم تو همون حالت خمیده از دیدن هیکل دوست شمیم خشک شد.جوری خودش رو سپر در کرده بود که مطمئن بودم خیالای بدی توسرش داره!

نگران و عصبی کمرم رو راست کردم.با دهن باز نفس میکشیدمو خیره خیره نگاش کردم.

-برو کنار یارو!

ابروهاشو بالا انداخت:

-نوووچ! نمیرم…

-برو تا جیغ و داد راه ننداختم!

صدای شمیم از پشت به گوشم رسید:

-ولش کن بره عزیزم…گور باباش…دختره ی وحشی پشت کوهی….

خودمو کنترل کردم تا با صد فحش بدتر جوابشو ندم.نفس عمیق طولانی ای کشیدم و با حالتی عصبی گفتم:

-میری کنار یا داد و هوار راه بندازم!

پسره دست راستشو از سر تا نوک پای خودش بالا پایین کرد و گفت:

-هیکلو ببین…! دوست نداری زیرش آه و ناله کنی!؟ شمیم که حاضره زیرش جون بده و جر بخوره …ببین…من راضیت میکنم…فقط باهامون راه بیا…سه نفره لذتش هزار برابر…تصورش کن…یه نرو دو زن…

از صدای جیغ بلندم چشماش بسته شدن:

-برو کناااااار….برووووو…حالااااا….

شمیم اومد سمتم.هنوزم لخت و بدون لباس بود و از موهای شاه بلوطی رنگش آب میچکید.دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

-ولش کن بره سینا…همچین تحفه ایم نیست…بزار بره ببینم میخواد تو این شهردرندشت چجوری یه خرابه پیدا کنه توش بکپه!

پسره کنار نرفت.خیلی سخت نگاهش رو از بالا تنه ام برداشت و گفت:

-این باید بمونه! من اینو میخوام…

شمیم حوله رو از کف آشپزخونه برداشت و با بالا انداختن شونه هاش گفت:

-اصلا به من چه! هر بلایی سرش میاری بیار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پری
پری
2 سال قبل

عالیه واقعاعالیه

مهشید
مهشید
3 سال قبل

خوشکله رمانت

مهشید
مهشید
3 سال قبل

ااوومم دوسش دارم رمان خیلی قشنگی هست

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x