رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 25 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 25

 

 

نوشین شمع هارو با فندک روشن کرد و گفت:

 

 

-عه! خب خوب…به موقع اومد…بهترین زمان ممکن بود!

 

لباس خوشگل و خوش رنگی پوشیده بود و آرایش ملایمی هم انجام داده بود.

یه پیرهن خوشگل که دور تا دور یقه ی گشادش چین میخورد و یه دامن کوتام مشکی….گوشواره هاش همرنگ گلهای پیرهنش بودن و سایه چشمش با دامنش ست بود.سیاه براق!

قبل از اینکه مهرداد بیادداخل رو کردم سمت نوشین و پرسیدم:

 

 

-میخوای من برم که مزاحم نباشم!؟

 

 

دستشو بالا آورد و گفت:

 

 

-نه نه…نیازی نیست…توهم باش تو جشن ما شریک بشی.یکم حال و هوات عوض بشه…

 

 

چند دقیقه بعد مهرداد درحالی که با تلفن راجب کار و کارخونه صحبت میکرد اومد داخل.

نوشین با لبخند چشم دوخته بود به مسیری که مطمئن بود مهرداد از اونجا وارد سالن میشه…

نمیدونم من اون وسط چه غلطی میکردم و دقیقا نقش کی رو بازی میکردم!؟ عروسک خیمه شب بازی!؟ یا تماشگر سیرک نوشین و مهرداد!؟

وقتی پله هارو بالا اومد و وارد سالن شد، چشمش که به سور و سات نوشین افتاد با اونی که داشت تلفنی راجب کار و کار خونه صحبت میکرد خیلی زود خداحافظی کرد و بعد نگاهی به هردوی ما انداخت و با لب خندون پرسید:

 

 

-سلام خبریه!؟تولد!؟

 

 

من چیزی نگفتم و نشستم روی مبل اما نوشین باخوشحالی خندید و گفت:

 

 

-نه …نه تولد من و نه تولدبهار….

 

 

مهرداد نگاهی به کیک انداخت و با شوخ طبعی گفت:

 

 

-پس نکنه تولد خودم!؟

 

 

-عهههه…نه بابااا…تو تولد خودتم نمیدونی کی هست!؟؟عجبااا…بشین حالا

 

 

مهرداد نشست روبه روی نوشین و بعد گفت:

 

 

-ولی کیکش به نظر خوشمزه میاد.من که عاشق کیک شکلاتی ام.یه تیکه بزرگشو واسه من سوا کن…

 

نوشین دستشو روی رون پاش گذاشت و کف دستشو تکیه گاه چونه اش کرد و پرسید:

 

 

-باشه یه تیکه بزرگشو بهت میدم ولی نمیخوای قبل از خوردن دلیل این کیک این شمعهارو بدونی!؟

 

 

به کیک ناخونک زد و گفت:

 

 

-چرا…بگو بدونم!

 

 

نوشین اول نگاهی به من انداخت بعد لبخند زنان پاکت برگه ی آزمایشش رو روی میز گذاشت وسرش داد سمتش و گفت:

 

 

-خودت بازش کن و ببین…

 

 

مهرداد سرانگشتشو که توی کیک فرو برده بود گذاشت دهن خودش و مکیدش و همزمان برگه ی آزمایش رو از پاکت بیرون کشید و بهش نگاه کرد.

چشم من مدام در تعقیب سوی چشماش بود.

میخواستم بدونم واکنشش چیه وقتی بفهمه نتیجه ی سکس رویایش شد یه توله!!!

 

#پارت_۲۴۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

چشم من مدام در تعقیب سوی چشماش بود.

میخواستم بدونم واکنشش چیه وقتی بفهمه نتیجه ی سکس رویایش شد یه توله!

برگه رو خیلی آروم از توی پاکت بیرون کشید و بهش نگاه کرد.

رفته رفته لبخند روی صورتش محو شد.

نگاهش میخکوب اون برگه ی آزمایش شده بود عین من که نگاهم قفل زده بود رو صورتش…

آب دهنش رو قورت داد و من اینو از بالا و پایین شدن سیبک گلوش متوجه شدم.

بالاخره سرشو بالا آورد و رو به نوشین پرسید:

 

 

-مثبت !؟

 

 

نوشین با غرور لم داد روی مبل و بعد پاهاشو روی هم گذاشت و گفت:

 

 

-اهوم! حالا میتونم این برگه رو پرت کنم جلوی پدر و فک فامیلت تاحالیشون بشه من اگه تاحالا بچه دار نشدم به خاطر اینکه خودم خواستم…نه چیز دیگه ای!

 

 

درحالی که درگیر احساسات مختلف دردناک زیادی شده بودم و درحد نفرت از دست اون عصبانی شده بودم گفتم:

 

 

-پدر شدنت رو بهت تبریک میگم آقا مهرداد…

 

 

سرش رو خیلی آروم به طرف من چرخوند و زل زد تو چشمهام.

از این به بعد اون چطور میتونست دیگه از عشق با من حرف بزنه!؟

میتونست از خوشبخت کردن من حرف بزنه!

 

هیچی نگفت و یک کلمه هم جوابمو نداد.فقط دوباره خیره شد به برگه ی آزمایش!

نوشین که انتظاری بیش از همچین خیره شدنهایی رو ببینه پرسید:

 

 

-مهرداد…؟

 

-جانم !؟

 

-خوشحال نشدی!؟ خوشحال نشدی که قراره پدر و مادر بشیم!؟ یا مثلا از نوشین و مهرداد تبدیل بشیم به بابا مهرداد و مامان نوشین!!؟؟

 

 

-نه

 

 

نوشین هاج و واج و انگار که انتظار هر حرفی رو داشته جز کلمه نه گفت:

 

 

-چی نه !؟

 

 

مهرداد با دستپاچی و انگار که ظاهرا بی اختیار اون کلمه رو به زبون آورده باشه گفت:

 

 

-نه یعنی آره…آره معلوم که خوشحالم….خیلی هم خوشحالم…اونقدر که شوکه شدم….

 

 

پوزخندی زدم و با طعنه گقتم:

 

 

-این جور شوکه ها خیلی خوبن…یعنی همیشه شوکه شدن به خاطر افتادن اتفاق خوب باحال….

 

 

نگاه آروم و پرحرفی بهم انداخت.

ما داشتیم با چشمامون حرف میزدیم.و من سراسر گله بودم.

گله و شکایت و طعنه و خشم….

نمیدونم آخه چرا بهم نگفت!؟ چه نیتی جز فریب دادن من میتونست داشته باشه واسه قایم کردن همچین چیزی!

 

 

از روی مبل بلند شدم و گفتم؛

 

 

-خب من فکر میکنم شما دوتا زوج بی نظیر رو باهم تنها بزارم…

 

 

نگاه مهردادعصبی و آشفته بود.اون چیزی نگفت چون میدونست من الان چقدر خشمگینم چقدر ناراحتم چقدر عصبی و خشمگینم.

بجای اون نوشین اما گفت:

 

 

-کجا میری بهار…؟ بمون لاقل یه چایی باما بخور…یه چایی…کیکی….

 

 

لبخندی به تلخی حس و حالم زدم و گفتم:

 

 

-نه من برم بهتره …شما الان به خلوت نیاز دارین…حتی من پیشنهاد میدم برید بیرون و یکم دور دور کنید…خیلی خوب …

 

 

نوشین لبخند زد و گقت:

 

 

-آره واقعاااا….چقدر دلم میخواد

 

 

نگاهی زیر چشمی به مهردادی که فهمیده بود چقدر درحال تیکه پروندن هستم انداختم و گفتم:

 

 

-اصلا به نظر من آقا مهرداد الان باید دست شمارو بگیره و ببره شهر و برات یه هدیه ی توپ بخره دخترخاله! البته این فقط یه پیشنهاد!

 

 

نوشین ذوق زده به مهرداد نگاه کرد و گفت:

 

 

-نظر تو چیه مهرداد!؟ نمیخوای ببوسیم!؟ نمیخوای منو به بیرون دعوت بکنی!

 

 

مهرداد با پکر ترین حالت ممکن سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-چرا..چرا عزیزم…برو لباستو بپوش باهم بریم بیرون..

 

 

نوشین باخوشحالی بلند شد و گفت:

 

 

-خیلی زود آماده میشم

 

 

اینو گفت و رفت تا من و مهرداد واسه چند لحظه ی کوتاه یاهم همصحبت بشیم!

 

#پارت_۲۴۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نوشین رفت تا من و مهرداد واسه چند لحظه ی کوتاه باهم همصحبت بشیم!

یا بهتره بگم تنها بشیم.

به همدیگه خیره شدیم.حتی دیگه نتونستم پورخند بزنم.

بین من و اون دیگه هیچ آینده ای نمیتونست شکل بگیره.هیچ آینده ای…

نگاهی یه مسیری که نوشین ازش رد شده بود انداخت و گفت:

 

 

-من…من همچی رو برات توضیح میدم بهار…

 

 

بی حس و بی رمق گفتم:

 

 

-چی رو میخوای توضیح بدی!؟ هان!؟ چی…

 

 

حرص میخورد از اینکه نمیتونست بیاد سمتم.کنارم بشینه و برام حرف بزنه.

از همون فاصله با عجز گفت:

 

 

-بهار..بهارمن …من ازت خواهش میکنم بهم فرصت بدی….فرصت حرف زدن….فرصت….

 

 

پیش از تموم شدن حرفش گفتم:

 

 

-چیزی نمیخوام بشنوم….راستی پدر شدن چه حسی داره!

 

 

کلافه با دستهاش صورتش رو پوشوند.نفس عمیقی کشید و بعد با حالتی عصبی گفت:

 

 

-بهار بهار بهار…تو داری اشتباه میکنی….بهار خواهش میکنم بهم …

 

 

انگشت اشاره ام رو جلوی لبهام گذاشتم و گفتم:

 

 

-هیششش! من حوصله هیچ و هیچکس رو ندارم بخصوص چرت و پرت هایی که قراره الان از تو بشنوم…

 

 

حیرت زده نگاهم کرد.و این حیرت از بابت این بود که اصلا تصور نمیکرد قراره من اینطوری باهاش صحبت بکنم.

با چشمای درشت شده اش به خودش اشاره کرد و گفت:

 

 

-من…من قراره دری وری بگم!؟ من !؟؟

 

 

بجای جواب دادن به این سوالهای آشغالش گفتم:

 

 

-بهت خوش بگذره…حسابی به مامان بچه ات برس…

 

 

کلافه تراز قبل گفت:

 

 

-بهار بهار بهار بهار منودیوونه نکن…دیوونه نکن…

 

 

-بنظرم از همین حالا شروع کن لباس بچه خدیدن…گهواره…لباس…عروسک…اسباب بازی…

 

 

خیزبرداشت که بیاد سمتم و دادو فریاد راه بنداره اما درست همون موقع سروکله ی نوشین پیدا شد.

حسابی به خودش رسیده بود.

نصف موهای بلوند فر پیچ و تاب خورده اش رو ریخته بود بیرون.یه طرفشو پشت گوشش زد تا گوشواره ی بلند خوشگلش مشخص باشه..

شال مشکی رنگش رو داده بود عقب تا خوشگلی صورت و موهاش بیشتر مشخص باشن…

لبخند زد و گفت:

 

 

-خب عزبزم من آماده ام…

 

 

لبخند خیلی تلخی زد م و گفتم:

 

 

-خبلی خوشگل شدی دخترخاله…خیلی….

 

 

لبخندش از این تعریف و تمجیدها عریضتر شد.بنظر اون خوشحالترازهمیشه بنظر می رسید.

سرخوش گفت:

 

 

-مرسی عزیزم…کیک بخوریااا….ما که وقت نشد فعلا بخوریم تو جای بخور

 

 

بغضمو قورت دادم و گفتم:

 

 

-باشه..باشه حتمااا…

 

 

رفت سمت مهرداد دستشو گرفت و گفت:

 

-خب بریم!؟

 

مهرداد خیره به من لب زد:

 

 

-باشه بریم…

 

#پارت_۲۴۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

وسایلم رو توی کوله پشتی ریختم.هرچیزی که لازم بود.

گوشی ، شارجر، پاوربانک، لباس اضافی…

میدونستم مسخره بود اگه قرار بود دوباره قهر میکردم راستش من دیگه حتی حوصله قهر کردن روهم نداشتم من فقط باید می رفتم جایی که اعصابم آروم بشه نه اینکه اینجا بمونم از دست کارها و رفتارهای مهرداد حرص و جوش بخورم.

خدایا آخه این چه مسیری بود که من پا توش گذاشتم!؟

کاش برمیگشم به عقب…به همون زمانی که بهم گفتن خوابگاه بهم نمیدن….دقیقا یه همونجا!

اون موقع بارو بندیلمو میبستم و برمیگشتم شهرستان!

رو به روی آینه ایستادم.پالتوی بلندعسلی رنگم رو تنم کردم و شال گردن روهم دور گردنم انداختم و با مرتب کردن مقنعه ام ، کوله ام رو دوشهام انداختم و از اتاق اومدم بیرون….

با نگاهی بی حس از پله ها پایین اومدم.

سوت کور بود.خیلی هم سوت و کور بود و من با این سکوت کاملا آشنایی داشتم.این خونه همیشه ساکت بود.

همیشه به جز وقتهایی که نوشین و مهرداد شروع میکردن داد کشیدن…

در رو که کنار زدم چشمم به حیاط پوشیده از برق افتاد.

گوله های سفید کوچیکی که آروم آروم از آسمون فرود میومدن رو سر زمین و آدمهاش….

کتابمو چپوندم توی کوله پشتی ای که دیگه جا نداشت.

از خونه که زدم بیرون همون موقع شهناز از یه پیکان قراضه که به انداره ی صدتا ماشین هوا رو آلوده میکرد، اومد پایین.

منو که دید سلام کرد.

دستکشهامو پوشیدم و گفتم:

 

 

-صبح بخیر…این آژانس!؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-نه خانم…پسر برادرم.ابوذر…

 

 

-میتونه منو برسونه دانشگاه!؟ پول کرایه اش رو بهش میدم!

 

 

نگاهی به چشمام انداخت..اونا تنها قسمت از صورتم بودن که میتونست ببینه آخه به خاطر باریدن برف و سردی هوا نصف صورت من زیر شال گردنم پنهان شده بود.

با تاخیر گفت:

 

 

-باشه…بهش میگم!

 

 

در ماشین رو نبست و بجاش رو به برادرزده اش گفت:

 

 

-این خانم رو برسون ابوذر.بهت کرایه میده!

 

 

کمر دولا شده اش رو صاف نگه داشت و گفت:

 

-می رسونت…سوار شو.

 

 

تشکر کردم و سوار پیکانی که معلوم نبود مال چه تاریخی هست شدم.

درو بستم و پرسیدم:

 

 

-ماشینتون بخاری نداره!؟

 

 

تنها چشماش رو از توی آینه دیدم.نچ نچی کرد و جواب داد:

 

 

-نداره…خراب!

 

 

نه با اون بلکه با خودم گفتم:

 

 

“اینجوری که تا بخوام برسم یخ میزنم”

 

 

من این حرف رو باخودم زده بودم اما اون با اون چشمای هیزش از توی آینه نگاهم کرد و گفت:

 

 

-کت من هست اگه خواستین بپوشین!

 

 

من باخودم اون حرف رو زده بودم اما اون به خودش گرفت و همچین جوابی که اصلا به مذاق من خوش نیومد زد.ابرو درهم کشیدم و گفتم:

 

 

-ممنون لازن نیست!

 

 

مدام نگاهم میکرو و من اصلا از این نگاه هاش خوشم نمیومد.دستام هرچند تو دستکش اما بازهم سردشون شده بود برای همین اونارو بین پاهام گذاشتم تا بازهم با اون لحن نه چندان دلچسبش گفت:

 

 

-من قبلا شوما رو دیدم…

 

 

اهمیت ندادم و اون بازم ادامه داد:

 

 

-البته واس خیعلی وق پیش بود. اومدم شهناز رو برسونم دیدمتون که داشتین سوار ماشین صاب کار شهناز میشدین….

 

 

نمیدونم با این حرفهاش سعی داشت چه منظوری رو برسونه.با این حال نفرت من ازش چندبرابر شد.

راست گفتن که گاهی برای اینکه از یه نفر متنفر بشیم اصلا نیازی نیست باهاش پدرکشتگی داشته باشیم.درست مثل این پسر که بدون هیچ دلیلی ازش متنفر شده بودم برای همین بالحن تندی گفتم:

 

 

-تو فقط رانندگیتو بکن حرف اضافه هم نزن…

 

#پارت_۲۴۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

این اولینباری بود که تمام طول مسیری که تو ماشین نشسته بودم مدام باخودم میگفتم”کاش زودتر برسم”!

اصلا از پسر خواهر شهناز و اون نگاه های هیز مزخرفش خوشم نمیومد.اصلا!

وقتی اون حرف رو با لحن تند بهش زدم نه تنها از رو نرفت بلکه لبخند چندش تری تحویلم داد و گفت:

 

-دختر آخه اینقدر گوشت تلخ !؟

 

حس کردم باید عصبانیتم از مهرداد رو روی یه نفر خالی کنم برای همین با خشم گفتم:

 

 

-اگه نمیتونی ساکت بمونی ماشینتو نگه دار….

 

 

-باشه باشه..جوشی نشو…

 

 

من عصبی بودم.ازمهرداد..از خودم…از همه کسایی که دور و اطرافم بودن و حالا این عوضی شده بود قوز بالای قوز…به من تیکه میپروند.

خوشبختانه دهنش رو بست و تا رسیدن به دانشگاه دیگه چیزی نگفت.کیفم رو برداشتم و پرسیدم:

 

 

-چقدر !؟؟؟

 

 

کاملا چرخید سمتم و همونطور که با اون چشمای ریز بد فرم و هیزش براندازم میکرد لبخند چندشی زد وگفت:

 

 

-قابل شماره نداره خانمی…

 

 

اه! چقدر وقتی اون لفظ “خانمی” رو به کار میبرد حالم از این کلمه بهم میخورد.با اخم پرسیدم:

 

 

-آقا میگی چقدر یا یا نه!؟

 

 

کلاه بافتیش رو از روی سر کم موش برداشت و گفت:

 

 

– هرچی کرمت خانم…

 

 

دوتا ده تومنی از کیفم بیرون آوردم و بدون اینکه به سمتش بگیرم گذاشتم بین صندلی ها و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم.

قدم که برمیداشتم بوت های پام تا نیمه تو برف فرو می رفتن.

حتی یادم رفته بود که باخودم یه چتر بیارم….

باید تا رفتن به داخل ساختمون تحمل میکردم.

دستامو تو جیب پالتوم فرو بردم که همون موقع یه چتر بالای سرم قرار گرفت.سر که برگردوندم با لبهای خندون پگاه رو به رو شدم.

قبل از اینکه من چیزی بگم اون بود که گفت:

 

 

-بانو جاااان….بدون چتر چرا !؟ نمیگی سرما میخوری میچایی!؟

 

 

لبخند کمجونی زدم و گفتم:

 

 

-یادم رفت چترمو باخودم بیارم…

 

 

پگاه برخلاف من که چندان دل و دماغی نداشتم با خوشحالی گفت:

 

 

-هیچ ایرادی نداره عشقم..به قسمت خوبش فکر کن…به اونجا که این دیگه آخرین امتحان و ما میتونیم بعدش کلی خوش بگذرونیم…استراحت کنیم و لذت ببریم از تعطیلات!

 

 

باهم وارد ساختمون شدیم.

یه گوشه ایستادیم.و پگاه چترشو، روبه دیوار تکیه داد تا آب ازش بچکه.

پرسید:

 

-مثل همیشه پُری بچه زرنگ !؟

 

 

بی دل و دماغ لب زدم:

 

 

-اییی…بگی نگی…

 

 

متوجه شد رو فرم نیستم.واسه همین با یکم شک و تردید گفت:

 

 

-تو هر وقت اینجوری هستی یعنی باز یه اتفاقی افتاده…بنال ببینم دقیقا چیشده! هوم!!

 

 

به چشمها و مژه های پر پشت کاشته شده اش نگاه کردم و گفتم:

 

-چیزی نشده!

 

با اطمینان گفت:

 

 

-خببب…وقتی میگی هیچی نشده من دیگه تقریبا مطمئن میشم یه چیزی شده! با مهرداد بحثت شد باز آره !؟

 

 

من سکوت کردم و اون مطمئن شد حدسهاش پر بیراه هم نیستن…

اما قبل از اینکه بخواد سوالهاش رو شروع بکنه با اومدن مسئول امتحانت از خیر سوال و جواب کردن من گذشت….

 

#پارت_۲۴۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

این اولینباری بود که پگاه زودتر از من از ساختمون امتحانات بیرون میومد.زیر آلاچیق ایستاده بود و پاستیل میخورد.

چشمش که به من افتاد تکیه از ستون چوبی آلاچیق برداشت و گفت:

 

 

-آی آی…دیدی بالاخره من زودتر اومدم! بهار به جون تو که نباشی میخوام دنیات نباشه اگه بحث آینده و لازم شدن این کتابها درآینده نبود همین حالا این جزوه هارو پر پر میکردم. تو همین حیاط دانشگاه

 

 

درعین ناراحتی خندیدم و گفتم:

 

 

-راستش منم همین احساس رو دارم!

 

 

از پاستیلهای توی دستش بهم تعارف کرد و گفت:

 

 

-خب…برنامه ات چیه!؟

 

 

یه دونه پاستیل برداشتم تا مزه ی دهنم عوض بشه و بعد گفتم:

 

 

-آرتین خونه اس!؟

 

نچ نچی کرد و جواب داد:

 

-با پدرش رفته استانبول!تنهام….

 

 

-اگه یه مزاحم بگه قصد داره بیاد خونه ات چی میگی!؟

 

 

-میگم خوش اومدی مزاحم!

 

 

باهم خندیدیم.اون چترش رو بازکرد و بعد همراه و همگام از دانشگاه زدیم بیرون یه تاکسی دربست گرفتیم و خودمونو رسوندیم خونه ی آرتین.

پگاه اول دستکشهاش رو درآورد و بعد با کلید قفل درو باز کرد و گفت:

 

 

-بفرمایید داخل بانوووو…

 

 

رفتم داخل و بوتهامو درآوردم.دستکشهام خیس بودن و همینطور مقنعه ام.

کنار شومینه نشستم و دستهای یخ زده ام رو ، رو به آتیش گرفتم تا یکم دستهام جون بگیرن.

چند دقیقه بعد پگاه با دوتا لیوان نسکافه ی داغ اومد و کنارم نشست.

یکی از اون لیوانای بزرگ دسته دارش رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-با مهرداد بحثت شد!؟

 

 

لیوان روازش گرفتم و گفتم:

 

 

-نه…

 

-مطمئنی!؟

 

 

-آره!قهر نکردیم…فقط من دلم خواست یه چند روز اونجا نمونم…

 

 

پگاه تکیه داد به مبل و بعداز چشیدن یکم از نسکافه اش گفت:

 

 

-بهار…

 

-هان!؟

 

-یه چیزی رو صادقانه بهت بگم دلخور نمیشی!؟

 

 

خیره به نقطه ی نامشخصی گفتم:

 

 

-نه نمیشم…

 

 

-من هنوزم موندم تو چطور میتونی این شرایطو تحمل کنی!؟ یعنی مردی رو دوست داشته باشی که زن داره و تو مجبوری هرروز اونارو کنارهم تحمل کنی…این حجم از فشار روحی و عصبی چطور تحمل میکنی!؟

 

 

نمیدونم.خودمم نمیدونستم جواب این سوال چی میشه…غمگین سرمو پایین انداختم و اون که طاقت نداشت دلخوریمو ببینه واسه اینکه از اون از حال و هوا بیرونم بکشه گفت:

 

 

-راستی بهت گفته بودم گوشواره های خیلی خوشگلی داری!

 

 

پوزخند زدم…همین هدیه ها..همین پولهای گاه و بیگاهی…همینها منو وابسته کرد…

من چطور باید از این مخمصه خلاص میشدم.چطوری؟

 

#پارت_۲۴۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پگاه خوابیده بود اما من نه…خواب به چشمم نیومد چون ذهنم درگیر هزاران موضوع بود.

بلند شدم و رفتم سمت پنجره ی کشویی…به محض کنار زدن پنجره باد سرد و یخی صورتم رو سرخ و سرد کرد.

کف دستمو بردم جلو و چشم دوختم به آسمونی که حالت سفید شده بود و خبری از اون رنگ آبی نبود.

 

کف دستم پر شد از دونه های کوچولوی برف درحالی که حتی تو اون زمان هم فکرم پی درگیری های جدیدم بود.

 

احساس کردم این وابستگی احساسی و مالی باید از یه جایی به بعد تموم بشه و من درموردش یه تصمیم جدی بگیرم…

هیچکس از گشنگی نمرد منم نمی میرم.

میدونم احتیاج شدیدی به اون کمک مالی داشتم میدونستم اون حمایت و ساپورتم میکرد از همه لحاظ اما …

دلم نمیخواست دیگه به این رابطه ادامه بدم چون حالا فقط پای نوشین در میون نبود…حالا پای یه بچه درمیون…یه بچه….

گوشی موبایلم سایلنت بود اما با روشن و خاموش شدن صفحه اش متوجه شدم که داره زنگ میخوره…

برداشتمش و نگاهی به شماره اش انداختم.

کی میتونست باشه جز مهرداد!؟

گوشی رو کنار گوشم گرفتم و گفتم:

 

 

-بله…

 

 

صداش با تاخیر به گوشم رسید:

 

 

-بهار…هراتفاقی که بیفته عشق اول من تویی…

 

 

پوزخند زدم:

 

 

– برای همین اون گوشواره هارو واسم گرفتی آره؟؟ میدونستی …همچی رو میدونستی برای همین تصمیم گرفتی اینکارو انجام بدی؟؟ گفتی بزار براش گوشواره بخرم خرش کنم…

 

 

انگار که بخواد از خودش دفاع کنه خیلی سریع و البته با صدای آروم و خفه ای گفت:

 

 

-این چه حرفیه؟ این توهین به من…توهین به شعور من..منطق من…احساس من…قلب من…توهین به سرتاپای من!!! یعنی چی آخه…

 

 

مهرداد خدای رام و خر کردن آدما با حرف زدن و زبون ریختنهاش بود.الان هم داشت با این قدرت کلامش منو میکشوند سمت خر شدن…ولی من دیگه اصلا حال و حوصله ی شنیدن بعضی حرفهارو نداشتم.برای همین اول اجازه دادم تمام حرفهاش رو بزنه و بعد گفتم:

 

 

-میخوام بخوابم….

 

 

زد تو ذوقش این جمله ی خبری بی مقدمه ی من.دلخور پرسید:

 

 

-این یعنی مهرداد برو گمشو دیگه آره!؟؟؟.

 

 

پنجره رو بستم و با خیره به نمای رو به رو گفتم:

 

 

-من حوصله ی هیچی رو ندارم…نه حوصله ی حرف زدن…نه حوصله چک و چونه…نه حتی حوصله ی اون خونه ی درندشتت…

 

 

با صدای خفه ای ودرحالی که به نظر می رسید واسه حرف زدن کمی معذب هست گفت:

 

 

-من نمیدونستم!

 

 

عصبی خندیدم:

 

 

-توروخدا جوری رفتارنکن که فکر کنم خرم کم عقلم بی شعورم…

 

 

-من هیچوقت همچین فکری راجب تو نکردم لعنتی….تو برای من همیشه قشنگترین باهوش ترین و زیباترین دختر دنیا بودی و هستی…

 

 

پورخند زدم پرده رو کشیدم و گفتم:

 

 

-من فکر میکنم دیگه وقت خوابیدنت مهرداد…مجبور نیستی تا این ساعت بیدار بمونی و واسه اینکه با من حرف بزنی اینقدر یواش حرف بزنی و به خودت فشار بیاری پس شب بخیر..

 

 

خواستم تماس رو قطع کنم که با جمله اش شوکه ام کرد:

 

 

-من یواش حرف میزنم چون رو راه پله های خونه ی دوستتم….

 

#پارت_۲۴۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

خواستم تماس رو قطع کنم که با جمله اش شوکه ام کرد:

 

 

-من یواش حرف میزنم چون رو راه پله های خونه ی دوستتم….

 

 

باورم نشد.و ترجیح دادم که این یه دروغ باشه تا یه واقعیت.چند ثانیه ای بدون حرف سرجام ایستادم و بعد گفتم:

 

 

-شوخی خوبی نیست.منم حوصله ی حرف زدنو ندارم..

 

 

دوباره با جدیت گفت:

 

 

-ولی من جدا پشت درم…

 

 

دستم ناخودآگاه اومد پایین.گوشی رو کنار گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون.امیدوار بودم فقط بخواد سر به سرم بزاره یا اصلا هرچیز دیگه اما نیومده باشه…من واقعا دلم نمیخواست اون اینجا باشه.

با گام های آروم به سمت در رفتم و از چشمی به بیرون نگاه کردم .وقتی دیدمش بی نهایت عصبی و دلگیر و ناراحت شدم.

خسته و درمونده سرم رو به در تکیه دادم و عاجزانه باخودم زمزمه کردم:

 

 

” چرا اومدی…چرا…چرا مهرداد؟؟”

 

 

چند نفس عمیق کشیدم و بعد سرمو از روی در برداشتم و بازش کردم.دستاشو تو جیبهاش فرو برد و بهم خیره شد.

با نگرانی و اضطراب نگاهی به پشت سر انداختم و بعد با حرص و جوش زیادی گفتم:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی هااان!؟

 

 

یکی دو قدم اومد سمتم و گفت:

 

 

-حدس میزدم اینجا باشی..

 

 

درحالی که تلاش زیادی داشتم تا صدام باعث نشه پگاه بیدار بشه گفتم:

 

 

-تو اصلا چجوری اومدی بالا!؟اونم این موقع!

 

 

تکیه داد به دیوار گفت:

 

 

-یه مقدار پول به نگهبان دادم اجازه داد بیام.

 

 

با حرص و دلخوری و عصبانیت گفتم:

 

 

-خب اومدی که چی؟؟ هان!؟ چرا پیش زنت نموندی هان!؟؟ صبح پیش من و صبح با اون! بس کن دیگه لعنتی…بس کن!

 

 

 

دست به سینه گفت:

 

 

-من اینجا میمونم.هروقت حرفات تموم شد توپ و تشرهات تموم شد بعدا بگو من حرف بزنم…

 

 

دستامو آوردم بالا و گفتم:

 

 

-من هیچی نمیخوام بشنوم.نه چیزی میگم و نه چیزی میخوام بشنوم….فقط برو…برو پیش زنت…اینجا نمونم نمیخوام پگاه بیدار بشه

 

 

خواستم برم که دستمو از پشت گرفت و کشید …

 

#پارت_۲۴۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خواستم برم که دستمو از پشت گرفت و کشید و با چسبوندن من به دیوار جاهامون رو باهم عوض کرد.

زل زد تو چشمام و با خشم و حالتی عصبی که کمتر ازش دیده بودم گفت:

 

 

-اینقدر زنت زنت نکن بهار..خون منو به جوش نیاااار…روانیم نکن…نزار کار دست خودم و خودت بدم!

 

 

به چشماش نگاه کردم خشم درونیش رو از تو چشماش هم میتونستم ببینم.

ولی من توزندگیم دست به کارایی زده بودم که احمقانه بود اگه از این چشم غره ها تنم به لرزه میفتاد.

اگه قراربود من بترسم این ترس باید زمانی اتفاق میفتاد که اون پیشنهاد دوستی و رابطه داده بود نه حالا…نه حالا …

اما لازم بود که یه چیزایی رو بهش یاداوری بکنم برای همین حقیقت رو عین یه پتک رو به سرش کوبوندم و گفتم:

 

 

-نوشین زنت…و الان باردار! حامله اس…یه بچه تو شکمش…اگه شک داری که زنت برو شناسنامه ات رو چک کن…

 

 

یه نفس عمیق کشید و چشماش رو باهاش باز و بسته کرد.انگشتاش به دور مچ دستم شل شد و یک قدم فاصله گرفت و پرسید:

 

 

-تو با این حرفت دقیقا چی میخوای به من بگی هان!؟؟

 

 

گرچه اونجا زمان و وقت مناسبی برای حرف زدن نبود اما گفتم:

 

 

-مهرداد من و تو نمیتونیم باهمدیگه ادامه بدیم.تو داری صاحب بچه میشی.. داری پدر میشی…نقش من این وسط چیه ؟نخودی؟؟ قراره تاکی تو زندگیت باشم!؟؟ تا چند سال!؟؟تا چه مدت؟؟

تکلیف منو مشخص کن…

 

 

دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:

 

 

-تکلیف تو مشخص…من تورو دوست دارم!

 

 

عصبی گفتم:

 

 

-ای بابااا…دوست دارم شد تکلیف مشخص کردن…!؟؟این جمله رو من هزار بار از پسرایی که میخواستن بهم نزدیک بشن شنیدم…این جمله تکراریه تکراری.‌.

 

 

سرش رو کج کرد و گفت:

 

 

-حتی از دهن من !؟

 

 

لعنتی! میخواست با احساسان تسلیمم بکنه! نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم.

خدایا من باید چه غلطی میکردم.چه غلطی!؟؟

اسممو صدا زد:

 

 

-بهار…

 

 

سرمو بالا گرفتم:

 

 

-برو مهرداد…برو و منو باخودم تنها بزار

 

 

باز عصبی شد و گفت:

 

 

-چرا هی دنبال اینی منو دور کنی از خودت

 

 

به در اشاره کردم و گفتم:

 

 

-چون اینجا آپارتمان نامزد پگاه هست…یعنی حتی مال خودش هم نیست و من اصلا دلم تمیخواد باعث دردسر اون بشم پس بهتره همین حالا بری و منو خجالت زده ی رفیقم نکنی…

 

 

اصرار کرد و گفت:

 

 

-ولی من میخوام باهم حرف بزنیم و این کدورتهارو کنار بزاریم…

 

 

اون مدام درحال حرص دادن من بود…مدام…دستامو مشت کردم اونقدر که فرو رفتن ناخنهام تو کف دستم رو کاملا حس کردم و بعد از لای دندونای بهم فشرده شدم گفتم:

 

 

-تو به حرفهام گوش نمیکنی.جوابی برای سوالهام نداری برای همین سعی میکنی با یه سری حرف پرتم کنی از اصل قضیه…پس برو…برو و بیشتر از این رنج نده منو….برو…

 

#پارت_۲۵۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

از لای دندونای بهم فشرده شدم گفتم:

 

 

-تو به حرفهام گوش نمیکنی.جوابی برای سوالهام نداری برای همین سعی میکنی با یه سری حرف پرت و دورم کنی از اصل قضیه…پس برو…برو و بیشتر از این رنج نده منو….برو…

 

 

اومد سمتم و پیش روم قد علم کرد و گفت:

 

 

-برم که خودت ببری و بدوزی و …بهار..بزرگترین حقیقت زندگی من این که هرچی دارم از پدرم دارم.هرچی که دارم و ندارم…آره..آره من یه بچه پولدارم که نقش پدرش تو زندگیش یه چیزی تو مایه های شوگر ددیه…آره…اینو تا ابد بکوبون تو صورتم ولی این حقیقت زندگی من..من هرچی دارم از پدرم.من حکم کارمند پدرمو دارم.خودتم که اون روز اونجا بودی…بودی دیگه نبودی؟؟؟ باتوام…جواب بده…بودی یا نبودی…

 

 

برای اینکه سروصدا راه ننداره گفتم:

 

 

-یودم بودم

 

 

-خب پس باید دیده وشنیده باشی که چیگفت…اره؟؟ گفت اگه بچه دار نشین هرچی هست و نیست رو ازمون میگیره…همین تو…همین خود تو…بگو ببینم من اگه من پول نداشته باشم اصن حاضری جواب سلاممو بدی!؟

 

 

با دلخوری گقتم:

 

 

-بس کن مهرداد…نمیخوام این دری وری هاروبشنوم..

 

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-آره دری وری ان ولی حقیقتن…حقیقت محض و تلخ ..من نمیتونم به نداری فکر کنم…نمیتونم پراید رو به لندکروز ترجیح بدم…نمیتونم خونه تو یافت آباد رو به خونه تو جردن ترجیح بدم…من نمیتونم یه کیف پول که توش چهارصد هزارتومن پول هست رو به حساب بانکی که توش ده میلیارد پول ترجیح بدم….من عادت کردم به این سبک زندگی…از روزی که به دنیا اومدم توهمچین شرایطی زندگی کردم…

 

 

پوزخند زدم و دست به سینه پرسیدم:

 

 

-جالب شد…پس تو اون بچه رو بخاطر پول میخوای ..

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-بیا بریم بیرون حرف بزنیم .. بیا خواهش میکنم

 

 

مچ دستش رو گرفتم و بردم بالا و با سرانگشت زدم رو شیشه ساعتش و گفتم:

 

 

-آقای مایه دار…به ساعت چهل میلیونی روی دستت اگه نگاه بنداری بهت میگه الان ساعت چند….بهت میگه الان وقت صحبت نیست

 

 

دستشو ول کردم و عقب رفتم.اما این بافث نشد که اون از چیزی که میخواد کوتاه بیاد چون بازهم گفت:

 

 

-بیا بریم…مهم نیست ساعت چند…

 

 

-مهردااااد….ساعت دوئہ… پگاه تنهاست….

 

 

-پگاه رو مگه موش میخوره…بیا بریم من خودمم برت میگردونم…زودباش…

 

 

-مهرداااد…

 

 

اصرارهاش گذاشتم لای منگنه.نمیدونستم چیکار کنم.دستمو گرفت و گفت:

 

 

-چیزی هم نمیخواد بپوشی..بیا بریم…

 

 

خودش درو بست و بعد منو همراه خودش برد سمت آسانسور….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x