رمان دلارای پارت 344 - رمان دونی

رمان دلارای پارت 344

 

_ میخوام تا بهت گفتم بالای چشمت ابروعه منو با بچم تهدید نکنی
بچم … میشنوی ارسلان؟
بچه‌ی من ‌‌‌… بچه‌ای که تو هیفده سالگی که همه دست راست و چپشونو تشخیص نمیدن من با چنگ و دندون حفظش کردم

ارسلان مچ دستش را گرفت و محکم فشرد

صدایش تهدیدآمیز بود

_ خواب دیدی خیر باشه دخترحاجی
مادر شدی ‌… بزرگ شو! واقعیت رو ببین

سرش را نزدیک گوشش برد و پچ زد

_ واسه من آدم جمع میکنی؟ خبر نداری ارسلان خودش یه ارتشه؟

دلارای پوزخند زد
تمام بدنش از حرص می‌لرزید

_ میدونی چرا می‌ترسی بریم ایران؟
میترسی ارسلان… مثل سگ میترسی

فشار دست ارسلان رو مچش شدت گرفت

دخترک زبانش را گزید تا از درد ناله نکند

نامرد بود… مثل همیشه که دیواری کوتاه تر از دلارای پیدا نمی‌کرد

_ می‌ترسی از اینکه خانوادم حمایتم کنن
می‌ترسی از اینکه پول داشته باشه ، خونه داشته باشم ، شغل داشته باشم
می‌ترسی از اینکه دیگه دلارای رو نتونی تنها و بی کس گیر بیاری و دهنشو ببندی

#part1474 🖤

هاوژین چهار دست و پا خودش را به او رساند و دستانش را سمتش دراز کرد

_ ماما… بَ

دلارای بغض کرده سر تکان داد و خم شد

دخترک را در آغوش کشید و به خود چسباند

_ تو حتی از خانواده خودتم میترسی
چون میدونی با وجود هاوژین دیگه نمیتونن پسم بزنن
چون می‌دونی ایران باشیم و زمانی بخوای بچه رو از مادرش جدا کنی حاج ملک شاهان اجازه نمیده
میدونی اگر مهر هاوژین به دل پدرت بیفته با اینکه از من متنفره ولی حمایتم می‌کنه

لب هایش را به موهای دخترش چسباند

دست هایش یخ زده بود

_ چون بابات مثل تو احمق نیست!
میدونه اگر من خفه خون گرفتم بخاطر بی کسیمه
که بچه ام مجبور نشه تو بدبختی بزرگ شه وگرنه حضانتش تا نه سالگی با منه

ارسلان کنار گوشش غرید

_ توهم زدن بسه … ببند دهنتو

_ کافیه ثابت کنم بابا جونش اینجا کاباره داره و دختر لخت میرقصونه

ارسلان صدایش را بالا برد

_ خفه شو

هاوژین بغض کرده نگاهش کرد

نفس عمیقی کشید و با خشم چشم غره ای به دلارای رفت و هم زمان دستش دراز کرد تا هاوژین را بگیرد

بچه گردن دلارای را چنگ زد و زمزمه کرد

_ نه

#part1475 🖤

هاوژین بغض کرده نگاهش کرد

نفس عمیقی کشید و با خشم چشم غره ای به دلارای رفت و هم زمان دستش دراز کرد تا هاوژین را بگیرد

بچه گردن دلارای را چنگ زد و زمزمه کرد

_ نه

ارسلان کمرش را گرفت و سمت خود کشید

_ نه نداریم

بغض هاوژین با صدا منفجر شد

دلارای با عصبانیت سعی کرد بچه را پس بگیرد

_ نکن بچه ترسید

_ از اون موقع که خوب نطق میکردی
چی شد؟ تموم شد؟

_ شبیه پسربچه‌های حسود و ابله میمونی آلپ‌ارسلان!
من ده سال ازت کوچیک ترم اما حداقل میفهمم نباید بچه‌ی دو ساله رو قاطی این بازیا کرد
بدش به من … نفسش رفت

ارسلان بچه را عقب کشید و دور شد

_ اشکال نداره ، عادت می‌کنه

دلارای بهت زده غرید

_ چرا باید عادت کنه؟!

#part1476 🖤

ارسلان در اتاق را باز کرد و سمت دخترک برگشت

خشم داشت و نمیخواست نشان دهد
شاید بخاطر اینکه جز حقیقت نشنیده بود

برگشت به ایران مساوی بود با حد و حدود هایی که آلپ‌ارسلان هرگز در زندگی اش نمی‌خواست

چه زمانی که نوجوان بود و چه حالا که پدر بچه‌ای دو ساله محسوب میشد

او همیشه فراری بود

از قوانین مزخرف
از مرزهای روابط
از پذیرش مسئولیت
از زندگی واقعی!

و حالا هاوژین پل برگشتشان می‌شد و دلارای لعنتی این را فهمیده بود

با وجود یک بچه از خون ملک شاهان همه چیز تغییر می‌کرد

اگر برمی‌گشتند رهایی ممکن نبود!

حاج ملک شاهان با هر ترفندی ایران نگهشان می‌داشت و هاوژین نورچشمی می‌شد و بعد از او دلارای!

سخت بود که حتی به خودش اعتراف کند که از قدرت گرفتن دلارای می‌ترسید

#part1477 🖤

او نفرت داشت از یک خانواده‌ی عادی بودن آن هم در ایران!

به همین دلیل ازدواج نمی‌خواست
به همین دلیل بچه نمی‌خواست

اما حالا مردی متأهل با فرزندی دو ساله بود و اعتراضی هم نداشت

دلارای و هاوژین خانواده‌اش بودند اما با شرایطی که ارسلان می‌خواست!

با برگشتشان همه چیز بهم می‌ریخت و با مرگ پدر دلارای و به میان آمدن بحث ارث و میراث وضعیت بدتر می‌شد!

خونسرد ، تنها برای خالی کردن حرصش جواب داد

_ مگه نگفتی زن من نیستی؟
عادت کنه چون شاید در همون حد که فکر میکنی لا**شی و غیرقابل اعتماد بشم و وقتی ازت سیر شدم پرتت کنم بیرون
اون زمان بهتره بچم به رقاص دم دستیِ کاباره‌ام وابسته نباشه ، مگه نه؟

دلارای وارفته و دل‌شکسته خیره اش شد

پوست صورتش سرخ و چشمانش اشکی بود

ناباور پچ زد

_ رقاص دم دستی کاباره‌ات؟

ارسلان از در خارج شد و دلارای جیغ زد

_ یادت باشه چی گفتی ارسلان
به جون بچم .‌.‌‌. به جون هاوژین تقاصشو پس میدی
بهت نشون میدم چه کارایی از دست رقاصای دم دستی کاباره بر میاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 346

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیتاریست شرور به صورت pdf کامل از ماه پنهان و هانیه ثقفی نیا

    خلاصه رمان :   داستان درباره دختری به اسم فرنوشه که شب عروسیش، بی رحمانه مورد تجاوز گیتاریست شیطان پرستی قرار میگیره و خانوادش اونو از خودشون میرونن. درنهایت فرنوش مجبور میشه به عقد اون مرد مرموز دربیاد ولی با آشکار شدن رازهای زیادی به اجبار پا به دنیایی میذاره که به سختی ازش فرار کرده بوده و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
1 ماه قبل

دوستان
من نوه امم به دنیا بیاد این رمان تموم نشده😂💔

قاتل نویسنده
قاتل نویسنده
1 ماه قبل

بخدا دیگه از دستت خسته شدم نویسنده کاشکی میشد ازت شکایت کنم

Bahareh
Bahareh
2 ماه قبل

طفلکی بچه رم میخوان مثل خودشون ديوونه و خل و چل بار بیارن این دوتا احمق.

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x