مقنعه ام رو روی موهام مرتب کردم و تقه ای به در زدم..
باصدای بفرمایید استاد وارداتاقش شدم وبا لبخند سلام کردم…
بادیدنم مثل همیشه لبخندی زد منم از اون بدتر با نیش باز گفتم؛
+صبحتون بخیر استاد.. خوب هستید؟
گفته بودید بعداز کلاس برم خدمتتون..
_علیک سلام دخترم.. صبح که دیگه نه اما ظهرشما هم بخیر!
بفرما… باز سوتی دادم و استاد هم طبق معمول زد توی برجکم!
آخه یکی نیست بگه دختره ی خنگ ساعت یازده ظهر واسه چی صبح بخیرمیگی!
لبخندم محو شده بود اما استاد هنوزم لبخند به لب داشت..
با دست به یکی از نزدیک ترین صندلی ها اشاره کرد و گفت:
_ بفرمایید… گفتم بیای تا درباره پایان نامت صحبت کنیم
یه حسی شبیه استرس و هیجان باهم بهم دست داد جلو رفتم مانتومو مرتب کردم وروی صندلی نشستم وگفتم:
_امر بفرمایید..
عینکشو درآورد و درحالی که چشم هاشو می مالید گفت:
_ بالاخره اون چیزی که به دردت بخوره رو واست پیدا کردم
باگیجی نگاهش میکردم.. من امروز خنگ شده بودم یا استاد گیج کننده حرف میزد…
_چه چیزی وبرای چی؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_همین الان گفتم واسه پایان نامه ات دیگه!
خنگولانه ابرویی بالا انداختم وآهانی گفتم…
_بله ببخشید..
_میخوام پرونده یک مریضی رو برسی کنی
که تو آسایشگاه بستریه و روند بهبودش رو شروع کنی وپرونده جلوی صورتم گرفت…
بدون حرف ازش گرفتم و شروع کردم به خوندن…
امابا هرخطی که میخوندم بیشتر هنگ میکردم…دهنم از تعجب باز مونده بود.. این پرونده همون چیزی بود که این همه وقت بهش فکر میکرد؟
این دیگه چیه؟ ازاین پایان نامه سخت تر نبود واسه منه بیچاره؟
میخواست پرونده یه روانی رو بهم بده که پنج ساله توی آسایشگاه بستریه
حتی بهترین دکترا نتونستن خوبش کنن، اونوقت توقع داشت من برم وخوبش کنم؟ خب یک کلام میگفت میخوام مدرکت رو ندم بهترنبود؟
داشتم به همین چیزا فکرمیکردم که صدای استاد رشته ی افکارم رو پاره کرد…
_خب؟ نظرت درباره ی پایان نامه ات چیه؟
سرمو بلند کردم وبا تعجب پرسیدم:
_ استاد مطمئنید پرونده رو اشتباهی ندادید؟ چیزایی که این تو نوشته واسه یه پروفوسور هستش نه یه دانشجوی بی تجربه مثل من!
اخم ظریفی کرد و گفت؛
_ پرونده درسته.. به خودت شک داری؟ میخوای یه پزشک خوب باشی یا فقط دنبال مدرکی؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم؛
_نه خب.. البته شک ندارم و میخوام پزشک خوبی باشم.. اما حس میکنم این پرونده واسه شروع واسه من زیاده و به آدم باتجربه تری نیاز داره کار کنه!
دوباره عینکش رو درآورد و واین بار روی میز گذاشت
_ شما الان قراره که روی پایان نامت کار کنی درسته؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم!
_و این یعنی تمام مراحل درسی و امتحان هارو پاس کردی و به این نقطه رسیدی.. پایان نامه هم برای گرفتن مدرک و تایید کردن شما به عنوان یک روانپزشک هست!
برای گرفتن این سمت باید کاری که ازت خواستن رو به نحو احسنت انجام بدی! اتفاقا من فکرمیکردم پرونده ی خوب وهیجانی برای شاگرد اول کلاس انتخاب کردم تجربه هم که داری..!
سرمو پایین انداختم و باخجالت گفتم؛
_درمقابل این چیز تجربه کمی دارم استاد….
لبخند مهربونی زد و با خوش رویی گفت:
_ یه نصحیت ازمن رو همیشه گوشه ی ذهنت بسپار.. اگه همیشه اینجوری از شروع کردن بترسی هیچ وقت هیچ موفقیتی رو به دست نمیاری..
ازجاش بلند شد و ادامه داد:
_به هرحال رشته ی آسونی رو انتخاب نکردی روانپزشکی وروانشناسی رو خواستن سختی ها مشقت های خودش رو داره!
آرزوی موفقیت میکنم واست.. دوباره پرونده رو دستم داد وادامه داد:
_ پرونده رو باخودت ببر و حسابی برسیش کن اینم بدون تنها نیستی هم من کنارتم هم استاد یاقوتیان
میتونی هر کجا به مشکل خوردی وکمک لازم داشتی روی کمک ما حساب کنی!
منظورش از استاد یاقوتیان پسر عموم بودکه… ولش کن اونو بعدا میگم!
نفس عمیقی کشیدم وازجام بلندشدم وتشکری کردم و بعدشم خداحافظی…
ازاتاق بیرون زدم ورفتم توی یکی از کلاس های خالی روی صندلی نشستم و دوباره به اطلاعات بیمار نگاه کردم
سروش میلانی ۳۳ ساله.. بعد از تصادف و از دست دادن همسرش آسایشگاه بستری شده و حدود پنج ساله که هرتلاشی برای درمانش به در بسته خورده
نمیدونم استاد ازکجا فهمید توی اون کلاس هستم که باصدای خنده اش تکونی خوردم… اومد داخل کلاس و بازهم نمیدونم حالت چشمام چطوری بود که گفت:
_چرا چشماتو اونجوری کردی؟
خودمو جمع وجور کردم و به اجبار لبخندی زدم وگفتم؛
_ببخشید داشتم به پرونده فکرمیکردم!
اومد نزدیک تر وبا آرامش خاص خودش گفت:
_ من بیشتر از خودت بهت اطمینان دارم دلارام جان.. چندین روزه که دارم فکر میکنم یه پرونده ای رو بهت بسپارم که هم مناسبت باشه هم اولین سابقه پر سروصدایی توی درمان بیمارانت..
وقتی دیدم از اون اتفاق های نادر که سالی یکبار پیش میاد افتاده و استادعزیزم امروز خوش اخلاق شده نیشمو تا بناگوش باز کردم و گفتم:
_من از پسش برنمیام.. میشه لطفا پرونده ی من رو عوض کنید استاد؟
یکدفعه اخماشو تو هم کشید باجدیدت گفت:
_خیر.. نمیتونیدهم مشکلی نیست!قید مدرکتون رو بزنید!
بازخورد تو برجکم! این چرا اخلاقش اینجوریه؟ یه بار میخنده یه بار جدیه یه بار مفرد حرف میزنه یه بار جمع!
نیشمو بستم و طبق عادتم بعداز ضایع شدن مقنعه ام رو مرتب کردم!
_استاد…
دستشو بالا آورد و نذاشت ادامه بدم
_ تصمیم تغییری نمیکنه روز خوبی داشته باشید و رفت!…..
قبل ازاینکه کامل از اتاق بره بیرون فورا گفتم:
_حداقل بگید چقدر درباره ی این بیماری میدونید و درمان های بی نتیجه ی قبلی چقدر پیشرفت داشته که من راجع به ادامه اش تحقیق کنم!
ابروشو از زرنگیم بالا انداخت وبا تحسین نگاهم کرد وگفت:
_ اطلاعات کلی رو از پرونده خود بیمار میتونی بگیری هم یه سری توضیحات تو پرونده ی دستته هم گزارش کاملش تو آسایشگاه هست
کارتتو میبری نشون میدی بهشون میگی از طرف من اومدی و اونا هم اجازه میدن به ریز ترین مسائل بیمار دسترسی داشته باشی..
با دقت به حرفاش گوش دادم…
_بله متوجه شدم و آخرین سوال..
احیاینا شما میدونید تا الان چه راه های درمانی رو امتحان کردن؟ هیپنوتیزم؟ شک الکتریکی؟ چک و لگد؟
بادیدن لحن حرصیم خنده اش گرفت!
_ خیلی راه ها امتحان شده از زبون خوش گرفته تا گزینه ی آخر یعنی چک وگلد و پشت بند حرفش خندید!
استاد رفت ودیگه نتونستم به بقیه سوال هام ادامه بدم!
به فکر فرو رفتم… مطمئنا با یه شوک روحی شروع شده چون بعداز فوت همسرش به این روز افتاده..
پس احتمال داره که بیمار روی ریل بهبودی قرار گرفته باشه
اما به هردلیلی به خواست خودش تصمیم به خوب شدن نداشته باشه واز درمان فرار کنه و به روند زندگیش داخل آسایشگاه ادامه بده!
با فکر خودم بشکنی زدم و گفتم:
_ دقیقا همینه! چشم هامو ریز کردم و با بدجنسی ادامه دادم:
_اگه اینجوری باشه که خودم آدمش میکنم! یه کم فکر کردم دوباره بادم خوابید… اما من که مطمئن نیستم.. اینو زمانی باید بگم که برم یمار رو از نزدیک ببینیم…
از پنجره دیدم که استاد داره میره.. فورا پرونده رو برداشتم و به سرعت دیودم توی حیاط و قبل از رسیدن به ماشینش جلوشو گرفتم!
_ببخشید استاد چند ثانیه صبر میکنید؟
با تاسف سری تکون داد وگفت:
_باز چی شد؟
_عذر میخوام.. میخواستم بدونم بیمارمون تو حالت افسردگیه یا پرخاشگری؟
باگیجی نگاهم کرد که سریع گفتم:
_میخوام برم واز نزدیک ملاقاتشون کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۶
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواهشا پارت ها رو درست بذارین
چرا دو خط مینویسی فقط ؟
چه رمان جالب و هیجانییی
تو رمان گلاویژ کم حرص خوردم حالا نویسنده میخواد تو این رمان حرص بده😂😐 اول کاری با دیوونه شروع شد😂البته شوخی میکنم ممنون از نویسنده خوبش🤍
ساعت پارت گذاری چ ساعتیه؟
۱۲ ظهر
بزن آتیش به جونم
همه چیم مال توئه
دل دیوونه پسندم💞💞💞
دیگه دنبال توئه
تا بسازت برقصم
بزن هرجور دلته
بزن آتیش اصلا
دل ناقابلته
جوری عاشق تو میشم
که بپیچه خبرم
جون سالم ازین عشق
نذاری در ببرم
دربدر کردی اما
سروسامان منی
من به قلب تو نشستم
تو ولی جان منی
تویی زیبا صنم
به تو زل میزنم
از تو جان و تنم
مگه دل میکنم
تویی سروناز من
خانه برانداز من
ساز و آواز من
نرگس شیراز من
تویی زیبا صنم
به تو زل میزنم
از تو جان و تنم
آخ مگه دل میکنم
ای سروناز من
خانه برانداز من
ساز و آواز من
نرگس شیراز من
جوری عاشق تو میشم
که نمونه اثرم
خوبه تو هر بلایی
که بیاری به سرم
تو به اندازه ی دلشوره من زیبایی
من به اندازه ی زیبایی تو دربدرم
تویی زیبا صنم
به تو زل میزنم
از تو جان و تنم
مگه دل میکنم
تویی سروناز من
خانه برانداز من
ساز و آواز من
نرگس شیراز من
تویی زیبا صنم
به تو زل میزنم
از تو جان و تنم
آخ مگه دل میکنم
ای سروناز من
خانه برانداز من
ساز و آواز من
نرگس شیراز من
♥️♥️🤩🤩
خیلییییی قشنگگ
از اسم رمان احساس میکنم عاشق همون بیماری که میخواد خوبش کنه میشه
دقیقاً
مثل رمان گرگها بود ک،معلومه دیگ آخرش
مثل رمان گرگها بود ک،معلومه دیگ آخرش😂
اره 😂
شبیه رمان گرگها بود شروعش
سلااام من دل عاقل پسندم😐
سلام 😂
سلاام من تضاد این رمانم😂 اون دلش دیواانس من دلم عاقله😂
آفرین ب تو 😂
موضوعش جالبه☺ مرسی فاطمه جون❤🌹
تو کجایی
چرا خونه نمیای 😂😂
😂😂
اینارو باید ب زور آورد، میرم معتاد میشن برمیگردن خونه 😂
آره خیلی مراقبشون باش
😂😂😂
نمیبینی در ب در دنبالشونم 😂
آره تو این کوچه و اون کوچه پیداشون می کنی 😂
بچه زیادیم دردسره
راست میگه نشسته اینجا برا من فاطی جون فاطی جون راه انداخته😂😂
ای سپیده جون حسود 😂😂😂
عه عه من حسودم😂😑
من میگم چرا نمیای چت روم خبری ازت نیست؟
ببشید مامانی این چند روزه درگیر مراسمو اینا بودم😓
💋♥️♥️
دوستان این رمانه فک کنم بود که درخواست دادین
نوشته دیگه ای از نویسنده گلاویژ
مرسی فاطمه جونم… میشه پارتا طولانی تر باشن یا دو پارت؟؟
اگه نویسنده پارت بده میزارم
این نویسنده تو کار دیونه س فقط 😂😂
ن اینک عماد عاقل بود 😂😂
وای🤣🤣🤣🤣
ارهه خوبه دستت درد نکنه
فقط کاش یه چیزی ب نویسنده رمان گلادیاتور و دلارای هم میگفتی
😂😂😂