دیگه منتظر حرکت بعدی از جانب مازیار نشدم و باقدم های بلند کلاس رو ترک کردم و خودم رو به نگین رسوندم!
_چی شد؟ چی میگفت؟
_هیچی! بدجوری حالشو گرفتم..
بدو بریم که موندمون دیگه جایز نیست!
همزمان که باقدم های بلند وتقریبا شبیه به دویدن همراهیم میکرد گفت:
_ایول دمت گرم چیکارش کردی؟
تعریف کن الان از کنجکاوی پس میوفتم!
بالذت خندیدم و گفتم:
_آره جون خودت کنجکاوی! دختر داری ازفضولی میمیری اسمش رو امروزی کردیا! لعنتی باکالاس!
_خانوم یاقوتیان!!!!!!!
باشنیدن صدای بلند و عصبی مازیار لبخندم تبدیل به ترس شد!
جفتمون سرجامون میخکوب شده بودیم و جرات برگشتن ونگاه کردن به پشت سرمون رو نداشتیم!
نگین زیرلب یه جوری که من بشنوم گفت:
_یاحسین این چه وحشی شده! گورت کنده اس دختر!
اما نه.. وقت ترسیدن نبود.. نباید خودمو می باختم!
خودم این اعتماد به نفس و جسارت رو به مازیار داده بودم، خودمم باید پسش میگرفتم!
نفس عمیقی کشیدم و خودمو جمع کردم..
به طرفش برگشتم و به محض برگشت من اون هم بهمون رسید!
_چه خبرته؟ واسه چی اینجوری صدام میکنی؟
_این چه کاری بود کردی؟ هان؟ این چه کاری بود دلارام؟
با چشم به نگین اشاره ای کردم وگفتم؛
_میشه صداتو بیاری پایین مازیارجان؟
_اگه نیارم؟
توی فاصله کم از صورتش توپیدم:
_اونوقت مجبورم من هم صدامو بالا ببرم!
نگین که انگار جو به وجود اومده رو نامناسب دیده بود بینمون قرار گرفت وگفت:
_دوستان خواهش میکنیم! تو خیابون زشته این رفتار ها…
مازیار میون فک قفل شده اش با تن صدای کنترل شده ای گفت:
_نگین خانوم معذرت میخوام.. میشه لطفا چند دقیقه من رو با دلارام تنها بذارید؟
نگین که انگار از خداش باشه، تندتند سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_آره آره حتما.. خودمم همین رو میخواستم بگم!
_چی چی رو حتما؟ منوتو باهم کار داشتیما..
_کارمون بمونه واسه بعد دلارام جان..
الان بهتره که مشکل بین شما حل بشه.. ما بعدا هم میتونیم به کارمون برسیم.. موضوع شما مهم تره!
باحرص نگاهی به مازیار که داشت بانفرت نگاهم میکرد انداختم و خطاب به نگین گفتم:
_چند دقیقه تو ماشینت منتظرم بمون زود میام!
مازیار_ نیازی نیست منتظر بمونید ممکنه طول بکشه!
نگین نگاهی پر تاسف به من انداخت وگفت:
_بعدا می بینمت عزیزم! ورفت…
محکم پامو زمین کوبیدم وگفتم:
_چی میخوای ازجونم توووآخه؟
_راه بیوفت برو سوار ماشین شو
بیشتر ازاین جلب توجه نکن، من مثل تو نیستم.. اینجا محل کارمه و آبرو دارم.. بهت اجازه نمیدم آبروی من رو زیر سوال ببری!
چشم هامو ریز کردم و میون دندون هام گفتم:
_تومگه کی هستی؟ هوم؟ خیلی بهت بها دادم خودتو چی فرض کردی؟
_دلارام! منو دیونه نکن..
خواهش میکنم بامن درست صحبت کن وبرو سوار ماشین شو
که باهم مفصل تر راجع به کی بودن و جایگاه هامون حرف بزنیم!
_هوم! خوبه! اتفاقا من هم میخواستم دراین باره باهات حرف بزنم چه بهتر که خودت موعدش رو جلو انداختی!
خیلی خب حرف میزنیم! اما من باشما جایی نمیام وشما میای جایی که من میگم!
_دلارام؟
التماس توی صدا و عصبانیت توی چشم هاشو نادیده گرفتم وگفتم؛
_نمیخوام بیشتر از این حرمت و احترام بینمون شکسته بشه مازیار.. بهتره اصرار نکنی چون باهات جایی نمیام.. بریم کافه همیشگی حرف بزنیم!
لب گزید و با حرص سری به نشونه ی تهدید واسم تکون داد وگفت:
_راه بیوفت!
چون از جلوی دانشگاه رد میشدیم و جز محیط کاری آقا به حساب میومد، بافاصله ازهم راه رفتیم و طبق معمول همیشگی، کاراگاه بازی خودمون رو به کافه رسوندیم و بازهم طبق معمول،
مازیار از ترس اینکه کسی از بچه های دانشگاه مارو باهم نبینه طبقه بالا و لاین ویژه رو انتخاب کرد..
همون گارسونی که صبح با بابا اومده بودم سفارشمون رو آورده بود، اومد سرمیزمون و با خوش رویی گفت؛
_سلام مجدد.. و منتظر سفارشمون شد!
زیرچشمی به مازیار نگاه کردم و فقط به لبخند وتکون دادن سر اکتفا کردم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من اصلا میگفتم حرفی ندارم باهات بزنم برو با عمو حرف بزن ، نمی دونم مازیار نماد مردای مغرور الکی متعصب ایرانی
ببینم برنامه ی دلارام چیجوریه؟
یه روز میخوابه یه روز دعوا یه روز کلاس بعد یه روز میره پیش سروش؟اصلا مگه این روی پایاننامش کارنمیکنه؟پس چرا رفته سرکلاس؟
رمان ب حاشیه داره کشیده میشه
من منتظر ی پارت روانشناسانه بودم و درمان سروش ن کلکل مداوم این دو تا
افرین دلارام امیدوارم بازم محکم جوابشو بدی👏
خدایا این مازیار رو برداااار
آفرین دلارام بزن داغون کن این مازیار لعنتی رو