بله ای گفت و به قهوم اشاره کرد
_ میل نکردین سرد شد…
سرسری تشکر کردم و گفتم
_ لیست داروهاشون رو میشه لطف کنید؟
به صفحه ای داخل پرونده اشاره کرد ومن هم اون صفحه رو باز کردم و نگاهی به لیست انداختم
دکتر با فروتنی گفت
_ هر دارویی که شما صلاح بدونین از لیست حذف میشه درمان این بیمار دیگه کاملا با شماست و من میگم همکار ها بعداز این دخالتی نکنن!
البته اگه کمکی خواستید میتونید روی من حساب کنید
با نگاه قدر دان تشکری کردم و پرسیدم:
+ مسکن ها برای چی تجویز شده؟
_ بیمارمون درد عضلانی داره شاید هم توهم این درد رو داره اما با داروهاش درد های عصبیش رو کنترل میکنیم
البته ناگفته نماند میگرن هم داره و سر درد هاش گاهی خیلی اذیتش میکنه
هم دلم برای بیمار میسوخت هم برای خودم.. رسما یه دونه درب و داغونش رو به من داده بودن که خدا میدونه قراره درمانش کنم یا خودمم دیونه بشم وبرای حال داغونش های های گریه کنم!
باید درباره ی داروهاش با استاد شفیعی پور مشورت کنم
پروندش رو کنار گذاشتم و گفتم
_ اجازه میدید من بیمار رو ببینم؟
از جاش بلند شد…
_ حتما چرا که نه ! بفرمایید من راهنماییتون میکنم
منم از جام بلند شدم و باهاش همراه شدم باهم وارد ساختمون رو به رویی شدیم
حالا صداها واضح تر و بلند تر شده بود یهو یه صدای داد بلند میومد و سریع ساکت میشد
یا یه دفعه یکی قهقهه میزد باعث میشد حس کنم دارم تو زیر زمین یه شکنجه گاه قدم میزارم
دکتر متوجه ترس من شد و گفت:
_ نگران نباشید خانوم دکتر بیمار هایی که احتمال بدیم اوضاع خوبی ندارن و یا خطرناک باشن رو آزاد نمیزاریم پس اصلا نترسید.. بدم اومد مدام ترسیدنم رو گوش زد میکرد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم؛
_ من نمیترسم آقای دکت.. ومیدونم خطری تهدید نمیکنه .. فقط یه کم کنجکاوم چون حس جدیدی رو دارم تجربه میکنم!
درسته ای گفت و جلوی یه اتاق ایستاد
_ فقط یه نکته ای رو یادم رفت بگم
سمتش چرخیدم که ادامه داد
_ جلسه هاتون رو بیشتر از نیم ساعت نذارین حتی یه ربع هم خوبه
سری تکون دادم
_ بله چشم.. اما چرا انقدر کوتاه؟
_ بیمارمون به شدت بی حوصله اس اینو تجربی دیدیم که هر دکتری وقتی بیشتر از یه ربع یا نیم ساعت روش تایم میذاره عصبی و خستش میکنه
بعد نسبت به اون حرف ها واکنش نشون میده گاهی میره میخوابه گاهیم یهو وسایل رو بهم میریزه..
تودلم گفتم خدایا خودت عاقب منو به خیرکن!
بعد از توضیحاتش دستگیره رو کشید و در رو باز کرد
درکمال تعجب در اتاق قفل نبود. به دکتر موسوی نگاهی کردم و پرسیدم
_این در برای چی قفل نیست؟
دستشو از روی در برداشت و آهسته گفت؛
_ گفتم که بیمار بی خطری هست خانوم دکتر!
ابروهامو بالا انداختم.. اینم عجیبه ها!
نگران نباشید من حتی میتونم تضمین کنم که اگه یک بچه رو ساعت ها هم توی اتاقش بزاریم هیچ اسیبی بهش نمیرسونه!
باز گفت نگران نباش ونترس ها! شیطونه میگه باسر برم توصورتش!
_نه نگران نیستم آقای دکتر!
آقای دکتر رو یه جوری باکنایه گفتم که متوجه شد داره زیاده روی میکنه!
نمیدونم چرا حس میکنم دکترموسوی فکرمیکنه که زن ها مناسب این کار نیستن و مدام سعی میکنه که ترسیدن رو یادآوری کنه!
در رو کامل باز کرد و اول خودش وارد شد
با باز شدن در انگار یه چیزی تو دلم ریخت پایین ولی نمیخواستم ضعیف باشم من قطعا از پسش بر میومدم پس نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس وارد شدم
با دیدنش تعجب کردم. فکر میکردم الان یک شخص با لباس مخصوص و دستای بسته رو میبینم ولی بر عکس تصورم شخص رو به روم کاملا یک ادم عادی بود که راحت خوابیده .
روی تخت دراز کشیده بود و پاهاشو روی هم انداخته بود. ساعد دستشم روی چشماش گذاشته بود..
پرستیژ خاصی هم داشت.. هیکل ورزیده واندام زیبایی..
عجبا! چطور مریضیه که پنج سال اینجا بستریه وهیکل به این خوبی داره؟ این از مازیارهم که اون همه ادعاش میشه ورزیده تره که!
همونطور که دکتر گفت به صدای در کوچیک ترین ری اکشنی نشون نداد
سمت دکتر موسوی برگشتم وآهسته گفتم:
_تصورم یه چیزی دیگه بود کلا یه چی دیگه دیدم!
اونم آهسته مثل خودم گفت:
_چطور؟
_اینجا واسه بیمارهاتون سالن ورزشی گذاشتید؟
_نه! چطور؟
ای بابا کی اینو دکتر کرده آخه چقدر خنگه همش میگه چطور!
_ این دوربازو هاش فقط اندازه کل هیکل منه! بافکری که توذهنم بود آهسته خندیدم وادامه دادم؛
_باید بیشتر مراقب رفتارم باشم میترسم عصبیش کنم شوتم کنه فضا!
باحرف قهقه ای زد اما فورا خودشو جمع کرد..
دوباره نگاهی بهش کردم اما انگار اصلا متوجه حضور ما نشده بود!
_یعنی خوابه؟ یا نمیخواد به ما محل بذاره؟
بازم خندید.. وا؟ این چرا هرچی میگم میخنده؟! خب سوال میپرسم!
_ به هیچ چیز واکنش خاصی نشون نمیده و اگه مجبورش نکنیم در هیچ صورتی حتی با گذشت روز ها استایلش رو تغییر نمیده
نکته ی جالب اینجاست که وقتی هم مجبورش میشیم با واکنش های عصبی متقاعدمون میکنه که به حالت قبل برش گردونیم
با توضیحاتش بیشتر به این پی بردم که بیمار خوش هیکلمون خیلی لجبازه!
ولی خب این موضوع منو نمیترسوند چون مسلما من از اون لجباز تر بودم
فقط سری به نشونه ی تایید تکون دادم
و دکتر موسوی همراهم وارد اتاق شد به دیوار کنار در تکیه داد و در کمال خونسردی مشغول نظاره ی من شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یاد یه رمان افتادم که یه دختر بود و صد تا دلداده😂😂😂دختره پرستار بود یکی از مریضا عاشقش میشد دایی مریض هم عاشقش میشه دوست پسر سابقش عاشقشه دکتر بیمارستان هم عاشقش بود چند نفر به یه نفر نامردا😂😂😂آخرش به دکی میرسید ، دختره با همه اینا هم دعوا داشت به جز دایی 😂😂😂
این دیگه ذوزنقه عشقیه🤣
پشمکام😂😂😂
کاش پارت ها طولانی تر بود و زود به زود پارت میزاشتین😢😢😢
آقا عکس سیاوش و مازیار رو بزار تا راحت تر به نتیجه برسیم که دلارام به کدوم برسه😂😂😂
اره
فاطی راست میگه میخام کراشم رو انتخاب کنم😂
فامه جان عزیزدلم اینطور ک این دختره(اسمش رو یادم نیس😂)از این مریضه(ک باز اسمش رو یادم نیس😂)تعریف کرد
من خوشم اومد ازش بنظر آدم جذابیه
برای همین میتونن بهم برسن مشکلی نیس😁
باشه پس دستورس صادر شد 😂
بله عزیزم شما راحت باش😂
اینطور که این از دور بازوهاش و هیکل ورزیدش تعریف کرد کاملا مشخصه مازیار بی مازیار از اسمشم مشخصه دلش دیوونه پسنده عاقل نمیپسندن خانم خانما. من نمیدونم چرا جدیدا نویسنده ها دوست دارن مثلث عشقی درست کنن حالا وسط رمان یه جوری مازیار و میکوبه و بد جلوه میده که ما کاملا متقاعد بشیم دختر رمان باید عاشق همین مریض بشه. البته خیلی زیاد شبیه رمان گرگها هم هست که البته اون واقعا جذابه و حرف نداره بی نظیره و البته رقیب عشقی هم نیست.
مثل کوهیار تو آرزوی عروسک🤣🤣که بد جلوه دادنش
موافقم مگه عشق بین دو نفر باشه چشه؟مثلث عشقی مربع عشقی کم مونده دایره و شش ضلعی عشقی هم بیان وسط آخه ریاضی حرمت داره😅 تو این پارت هم دلارام نامحسوس گفته که مازیار یکم ادعاش زیاده و از این رفتارش خوشش نمیاد و این میتونه مقدمه خوبی بر این باشه که نشون داده شه مازیار و دلارام زوج خوبی نیستن
درمورد بد نشون دادن شخصیت رمان،این یکی رو نمیدونم ولی درمورد یه سری رمان های دیگه حس میکنم وقتی میخوندمشون حرفشون این باشه:(( چه نامزده رو بد نشون بدن چه ندن در هر صورت مشکلی نداره اگه دختره عاشق مریضش شه.خیانت نکرده که.چون نامزدش آدم خوبی نیست پس این کار دختره هم خیانت نیست حق داشته))
البته این فقط نظر و حدس منه در مورد اون رمان ها نه نقد این داستان امیدوارم سوءتفاهمی ایجاد نکرده باشم.قطعا تو این سبک،داستان هایی بودن که واقعا عالی باشن و ممکنه هم این رمان جز همونا باشه💫
درمورد این داستان به نظر من تا الانش که خوندم قشنگ بود تنها انتقادم اینه که اگه یکم قسمت ها طولانی تر شه ممنون میشم🙏🌹😄
وای نظرامو میخونم چقدر طلبکار بودم😂نویسنده عزیز شما به دل نگیر اینم نتیجه نداشتن اعصاب برای نامعلوم بودن ماجرای مصوبات کنکوره🙏😅
نامردیه اگه مازیارو ول کنه 😐
ولی ۱۰۰در۱۰۰فککنم اخرش مازیارو ول میکنه این خوب میشه میره بااین.یبارم نمیدونم اسمش چی بود ولی ی رمان خوندم عین این
خداااا
چرا آخرش با کدون ازدواج موکنههه🤣🤣
ولی کاش دختره و مازیار بهم برسن.
شبیه رمان گرگهاس😂
خدا ییی این دکتره هم داره عاشقش میشهه
تو هم حرفا میزنی هااا
مگه خودش نگفت حداقل ۴۰ سالشه
بنظرم مهم عشقه نه سن و سال
من دکتره رو میگما😂
😂😂😂