_ آره اصلا. قرار دارم
که چی؟!
خیره خیره نگاهم کرد.
گفت : چیه؟
دست به کار شدی؟ چه زود. کی مختو زده؟
_ درست صحبت کن!
_ مگه چی گفتم؟
میگم کی دلت رو برده.
_ آفرین وهمین رو رو بگو. نه که کی مختو زده.
پوزخند زد. باز حرصی شده بود.
_ کی هست حالا؟ منتظر بودی نه؟
دوست داشتم اذیتش کنم. به تلافی اذیت هاش. شاید اینجوری یکم دلم خنک می شد
_ نمی شناسیش.
_ عه؟ پس کسایی هم هستن که من نشناسمشون
_ مگه باید هرکی رو که من می شناسم بشناسی؟
با حالی زار گفت : من و تو با هم بزرگ شدیم دلارام
این چه حرفیه می زنی؟
_ مازیار. وقتی تا این سن و موقعیت رسیدیم و تو از من پنهون می کنی
پس گله مند نباش.
چیزی نگفت.
بازم خواستم بلند شم برم. که یهو عصبی گفت :
عمرا بذارم با کس دیگه ای بریزی رو هم. خب.
_ تو حق نداری برای من تصمیم بگیری یا خط و نشون بکشی.
_ حق دارم.
_ نداری.
_ دارم.
دیگه باهاش بحث نکردم. بلند شدم برم که دستم رو گرفت.
مردم رد می شدن و نمی تونستم خیلی داد و بیداد کنم
ولی با لحن جدی ای گفتم :
دستم رو ول کن.
دستم رو می کشیدم.
ولی زورم بهش نمی رسید.
همینجور زل زده بود بهم. و داشت فشار دستش رو بیشتر می کرد.
یهو دستم رو کشیدم که ول کنه، ولی جای اینکه ول بشه، دستم تق صدا داد
و درد وحشتناکی توش پیچید..
از شدت درد ناله کردم و زدم زیر گریه
نشستم همونجا روی زمین.
وحشت زده اومد کنار.
_ چی شد دلارام؟ خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم یا حتی دستم رو تکون بدم.
نمی دونستم دردش واسه شکستگیه
یا در رفتگی.
خیلی درد بدی بود.
ترسیده بود خودش هم.
گفت : بمیرم برات. بلند شو بریم دکتر.
ولی نمی تونستم جوابش رو بدم
دو سه نفر هم اومدن جلو
من همینجور به پهنای صورت بی صدا اشک می ریختم.
و چیزی نمی گفتم.
اومد به دستم دست بزنه که گریم شدت گرفت و ناله کردم.
یه خانمی که اونجا بود گفت :
احتمالا دستش در رفته ببریدش دکتر
مازیار معلوم بود ترسیده و دست و پاش رو گم کرده
معمولا آدمی نبود که اینجوری شه.
ولی روم حساس بود و این می تونستم حس کنم.
آروم و با لحن خیلی ملایمی گفت :
عزیزم، قربونت برم می تونی بلند شی؟
با این دستت اون یکی رو بگیر پاشو ببرمت دکتر ببینیم چی شده.
ای خدا عجب روزی شد.
سعی کردم دستم رو بگیرم ولی خیلی بد درد می کرد.
دردش رو به هر زحمتی بود تحمل کردم و بلند شدم.
اصلا نمی فهمیدم کجام و داره چی میشه.
برا همین نتونستم غر بزنم و بگم لازم نکرده منو ببری دکتر.
این شد که تا دم ماشینش با هم رفتیم
سوارم کرد و تازوند تا نزدیک ترین درمونگاه
دکتر تا یکم به دستم دست زد گفت در رفته.
با وجود درد وحشتناک و داد و بیداد هام
جاش انداخت. خیلی عذاب کشیدم ولی بالاخره دردش تموم شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصلا رمان هیچ پیشرفتی نمیکنه کسل کننده شد یکم هیجان لطفا نویسنده جان🙏🏼