×××
(حال)
نور آفتاب که به چشمانش خورد با اکراه چشم باز کرد و کمی به اطرافش خیره شد و تازه تمام اتفاقات برایش یک بار دوره شد.
نگاهی به اطرافش کرد و میکائیل رو ندید، قطعا دوباره اسیر یک اتاق شده بود با این حال از تخت پایین آمد و سمت در رفت ولی وقتی دید در اتاق باز ابروهایش بالا رفت.
از اتاق بیرون زد و سکوت بر همه جا حکم فرما بود و جالب بود که این بار دنبال سوراخ سمبه ای نمیگشت تا فرار کند انگار دیگر خودش هم از این همه فرار های نافرجامش خسته شده بود.
ناخواسته سر میچرخوند تا چهره ی تکراری این روز هایش میکائیل رو ببیند ولی انگار کسی تو خونه به اون بزرگی حضور نداشت!
گیج وسط سالن پایین ایستاده بود و آرام لب زد:
– کسی هست؟!
جوابی نشنید و سمت در خروجی که رفت بهت زدگیش بیشتر شد؛ در خروجی هم باز بود!
از خونه بیرون زد و وارد بیرون خانه شد و باز هم با چشم اطرافش رو کاوید و خودش هم نمیدانست در اصل دنبال چه کسی میگردد… دنبال میکائیل؟!
با این حال با دیدن شاهتوت های سیاه روی درختان سبز همه چیز یادش رفت، سمت درخت ها قدم برداشت و دقایقی بعد دخترک مو طلایی وسط درخت ها گم شد.
سر به هوا شد و یادش رفت کجا هست و چی شده فقط غرق سبزی برگ درخت ها و قرمزی شاه توت هایی شد که نور خورشید براقشان کرده بود.
ناخواسته لذت میبرد و کمی دور تر، دو چشم سیاه هم خیره بود به حرکات رز… حرکاتی که خاص نبودن اما میکائیل جوری به دخترک خیره بود که انگار داشت رقص بهترین رقصندرو میدید و مست حرکاتش شده بود.
نفس عمیقی کشید و در دلش مرور کرد که کاش میشد دقایقی یا شاید هم ساعت ها خیره ی این حرکات میماند اما حیف که عقربه ی ساعت ها داشتند میگذشتند و وقت هم کم بود!
سمت رز قدم برداشت و صدایش زد:
– اوی پری درختی!
#پارت_177
با شنیدن صدای میکائیل ترش و شیرین شاه توت در گلوی رز پرید و چند سرفه کوتاه کرد و سمت میکائیلی که دست به جیب بود برگشت.
هنوز هم از دست این مرد ناراحت و دلخور و مهم تر از هر چیز دیگر عصبانی بود اما انگار محکوم بود به هر روز دیدنش…
دستی به دور دهنش کشید:
– خورشید خانم؟ اسب وحشی؟ پری درختی؟ آخر کدوم؟ تکلیفتو با خودت مشخص کن
میکائیل نگاهی به مشت رز که داخلش پر شاه توت بود کرد و بدون این که جواب رز رو بده با دستش به زیر دست رز زد و تمام شاه توت های خوش رنگ و لاعاب دست چیده شده ریختن روی خاک و میکائیل لب زد:
– کله صبح شاه توت نمیخورن بچه
رو کلمه ی بچه تاکید کرد و انگار میخواست بفهمونه که هیچ کدام از لقب ها نیستی فعلا فقط بچه ای… رز دست ارغوانی شدش رو با غیض روی پیراهن میکائیل کشید و گفت:
– حیف بودن بیشعور
میکائیل اخم هاش توهم رفت و نگاهش نشست روی پیراهن مارک دار سفیدش که حالا قسمتیش قرمز و سیاه شده بود و بعید میدونست گندی که رز زده پاک شود.
با این حال حتی دستانش رو هم حتی از جیبش بیرون نیاورد.
اشاره ای به شاه توتای روی درختا کرد:
– چیزی که زیاد تو دم و دست باشه هیچ وقت حیف آدم نمیاد، اتفاقا بلعکس آدم حرومشم میتونه بکنه
رز سری به تایید تکون داد:
– مثل همراز؟ زیادی تو دست و بالت موند حرومش کردی
اخم های میکائیل بیشتر توهم فرو رفت، حوصله ی ثابت کردن خودش رو نداشت پس بهتر بود فقط جمله ی رز رو اصلاح میکرد.
سرش رو تو صورت رز خم کرد:
– آره درست مثل همراز که زیاد تو دست و بال دیــــگــــران افتاد
#پارت_178
×××
قلپی از چاییش خورد، نگاهش رو به میکائیلی داد که روبه رویش نشست و پا روی پایش انداخت.
خیره بهش بود و ناخواسته با یاد دیشب با احتیاط لب زد:
– سپهر…
میکائیل جوری نگاهش کرد که حرف در دهنش ماسید، نه اخم کرد نه چشم غره ای رفت ولی جوری نافذ به رز نگاه کرد که رز ادامه ی حرفش رو خورد و سر پایین انداخت!
میترسید… از دیوانگی میکائیل و این که بلایی سر سپهر بیاید میترسید.
نگاهش رو به اطراف آشپزخونه داد و میکائیل تلفنش رو در دستش گرفت و بعد چند ثانیه به پشت خطیش خط داد:
– جنسی نداریم دیگه ما، بفرست بچه ها برن یه سر گلپایگان از مزرعه بیارن!
نه هنوز تو انبار گلپایگان داریم سِری پیش ریسکش زیاد بود همرو بیاریم گفتم نصفشو بزارن تو انبار بمونه…
فقط شایان شماره پلاک ماشینا این سری قبلیا نباشه که خار شیم تو چشم پلیس راهبر حوصله داستان نئارما… آره خانواده طور باشه خودت میدونی دیگه
با آخرین جملش گوشی رو پایین آورد، نگاهش رو به رزی داد که با چشمای ریز شده خیرش بود و سوالی پرسید:
– مزرعه شیشه داری؟!
صدای تک خنده میکائیل با این جمله ی رز بلند شد:
– نه بابا؟ شیشم مزرعه داره ما نمدونسیم
رز نگاهش روی گندی که خودش به لباس میکائیل زده بود نشست:
– این طور که تو حرف زدی یعنی مزرعه هویج و شلغم نداری طبیعتا
میکائیل چیزی نگفت و دست دراز کرد تیکه کیکی از ظرف وسط میز برداشت و رز ادامه داد:
– پس کارت اینه… مواد مخدر
البته بیشتر از اینم انتظار نمیرفت ازت
#پارت_179
میکائیل نگاهش رو به صورت رز داد و بدون این که جوابش رو دهد از لیوان شیر روبه روش کمی خورد و چرا این مرد مثل پسر های پنج ساله این قدر شیر و کیک دوست داشت؟!
رز اخمی کرد و ادامه داد:
_ چه حسی داره بدبخت کردن جوونای مردم هوم؟
ابروهای میکائیل بالا رفت، دستی به دور دهنش کشید و بی تفاوت گفت:
– جوونای مردم انتخاب کنن بدبخت نشن!
فقط محض اطلاعت خورشید خانم شیشه مزرعه نداره آشپزخونه داره، جایی نگی حیثیت مارو ببری… اون علف که مزرعه داره
رز شونه ای انداخت بالا:
– مواد مواد… بدبخت کردنم بدبخت کردن
مثل من که افتادم دست تو و بدبخت دو عالم شدم
– جوجرو آخر پاییز میشمارن جوجه!
رز نگاهش رو گرفت و تمام فکرو ذکرش سپهری بود که معلوم نبود الان چه بر سرش آمده بود… تو افکار خودش غرق بود که صدای میکائیل اون رو از افکارش بیرون کشید:
– تو دلت برای بیرون تنگ نشده؟!
رز نیشخندی زد و جواب میکائیل رو صریح داد:
– بیرون واسه یه آدم آزادست نه منی که نمیدونم فردا چه بلایی قرار سرم بیاد
میکائیل سری به تایید تکون داد:
– فردا؟ ایشالا عروس میشی چیزی نیست
#پارت_180
رز نگاهش رو با اخم گرفت ولی حرف بعد میکائیل باعث شد دستاش مشت بشه:
– صبح خواستم برم پیش خواهرت دلم تنگ که نه ولی چشمام دوست داشت ببینتش اما…
با پایان جملش چیزی رو از جیب شلوارش روی میز گذاشت و ادامه داد:
– اما در اصل برای گرفتن این رفته بودم
نگاه رز روی شیشه ی کوچیکی که روی میز بود ثابت موند و کنجکاو به صورت میکائیل خیره شد.
میکائیل حق به جانب دست به سینه شد:
– پتاسیم کلراید!
رز گیج تک خنده ای کرد:
– چی؟! چی میگی؟
میکائیل شیشه ی کوچیک و از رو میز برداشت و از جاش بلند شد و سمت رز قدم برداشت:
– پتاسیم کلراید… برای اعدام آدمای محکوم به مرگ اونور آبیا استفاده میشه!
پشت صندلی رز قرار گرفت و شیشرو روبه روی رز گذاشت و رز ناخواسته در خودش جمع شد و میکائیل خونسرد ولی ترسناک ادامه داد:
– همین یه دوزش فکر کنم برای همراز کافی باشه!
رز لرزید و صدای نافهمومی از میون لب هاش خارج شد… میکائیل لحنش شوخی نداشت و چرا این قدر با این دختر بازی روانی میکرد؟
در گوش رز آروم پچ زد:
– من قبلا دوتا چیز برام خط قرمز بود
یکیش قتل دومیش تجاوز…
ولی با ورود خواهرت به زندگیم… خط قرمزام شدن سه تا
رز فقط به شیشه ی روی میز نگاه میکرد و میکائیل چرا لحن صدایش این قدر شبیه دیو های قصه ها شده بود؟
– قتل… تجاوز… همراز!
#پارت_181
رز نفس عمیقی کشید و گذشته ی آدما همیشه این قدر راز آلود بود!؟
میکائیل نیشخندی در گوش رز زد و حرفش رو ادامه داد:
-ولی… ولی به لطف خواهرت
اولیشو زیر پا گذاشتم
سومیم خودش با عوضی بازی زیر پا رفت!
رز تو خودش بیشتر جمع شد و چشم از شیشه ی لعنتی برنمیداشت و میکائیل صاف ایستاد و تک خنده عصبی کرد:
– پس محض اطلاع… برای من کشتن آدم عوضی مثل آب خوردن راحته
مردمک چشمانش میلرزید، رنگش پریده بود و انگار آدم کنارش یک جانی تمام ایار بود!
رز این بار سرش و به عقب بردگردوند و به میکائیل خیره شد.
میکائیل نگاهش در مردمک های لرزیده رز بالا و پایین شد و سر رز رو سمت روبه رو برگردوند و شیشه ی کوچیک پتاسیم کلراید و بیشتر نزدیک رز کرد و گفت:
– خب نظرته!؟
رز نفس نفس میزد و خیره به اون شیشه نفرین شده گفت:
– از من چی میخوای؟
میکائیل نیشخندی زد و شیشه ی پتاسیم رو از رو میز برداشت:
– حداقلش خوبه که باهوشی!
#پارت_182
دوباره رو به روی رز سر جای قبلیش نشست و کوتاه لب زد:
– آدرس خونه ی خاله ای که همراز رفته پیشش… میخوایم بریم سفر
رز فقط نفس میکشید و خاله ی مادریش تنها کسی بود که برایش مانده بود… پیر زن مهربانی که بچه نداشت و در جوانیش شوهرش فوت کرد و بیوه شد.
نمیخواست پیر زنی که در کلبه ی درویشیش با دار دنیا میساخت و زندگی میکرد و وارد بازی کند ولی مثل این که میکائیل آمده بود تا سیاهی رو وارد زندگی رز تزریق کند!
پرسید:
– اونو چیکار داری؟
میکائیل این بار توضیح داد:
– من دوست ندارم خواهرتو خلاص کنم ولی اگه اون فلشو تا دو روز آینده نتونم پیدا کنم چاره ای جز این ندارم… بزار برات روشن ترش کنم اگه خواهرتو دوست داری باید تو هم بگردی دنبال فلش… فقطم دو روز وقت داریم وگرنه فاتحشو از الان بخون
رز نیشخندی زد و سری به چپ و راست تکون داد و این بار بازی رو اون دستش گرفت:
– آدم چطور میتونه کسی رو بکشه که یه روزی عاشقش بوده؟
خودش گفته بود روزی همراز برایش خط قرمز بود و حالا نقطه ضعف داده بود دست رز!
ولی کم نیاورد:
– آدما عوض میشن… آدما عوضی میشن
منم زیاد برام مهم نیست که یه عوضیو کم کنم از این عوضیخونه دنیا
#پارت_183
رز نفس عمیقی کشید و برای گفتن حرفش تردید داشت اما زبانش تحمل سکوت نداشت:
– تو خودت یه پا عوضی کی شر تورو کم کنه؟!
میکائیلم دهنش باز شد اما حرفی نزد.
تنها صندلیش رو از میز فاصله داد و پاهایش رو روی میز روی هم گذاشت، بدون در نظر گرفتن سوال رز جعبه ی سیگارش رو از جیب شلوارش دراورد و قبل این که نخ سیگاری بین لب هایش بگذارد گفت:
– سوالت بی جواب میمونه تا وقتی خودم بفهمم کی میتونه شر منو کم کنه… آدرس!؟
باز هم جوابی نداد و یادش افتاد این مرد فقط وقتی سیگار میکشد که میخواهد حرف ها در ذهنش هک شوند پس تا نمیفهمید چی به چیست وارد بازی نمیشد:
– توی اون فلش چیه؟
میکائیل کلافه نخ سیگارش رو از بین لب هایش برداشت:
– تا ناموس اطلاعات… تو مثل این که متوجه نیستی که ۴۸ ساعت بیشتر وقت نداریم تا خواهرت زنده بمونه
– خواهرم؟ همون آدم عوضیه؟ برای چی باید جون آدمی که عوضیرو نجات بدم و جون کسی که تو خونش دور از هیاهو دنیا داره زندگی میکنرو به خطر بندازم؟
نه بزار من متوجهت کنم بازیو برام روشن کن وگرنه عوضی بازیو منم بلدم اگرم بلد نباشم یاد میگیرم بگو خب
میکائیل خیره موند به رز، این دختر گاهی چقدر شبیه همراز میشد و انگار آدم ها از دم استعداد سیاهی را دارند… نیشخندی زد:
– باشه… بازی اینه ما دنبال فلشیم
فلش دست خواهرت بوده
خواهرتم شمال خونه ی خالت بوده
تو سرنخ میدی فلشو پیدا کنیم پیدا نشه قاتل خواهرت من نباشم صد در صد یکی دیگه هست الــــبــــتــــــــه کــــه…
سیگارشو دوباره بین لب هایش گذاشتو این بار روشنش کرد؛ کام عمیقی گرفت و دود سیگار رو از بین لب هایش با مهارت بیرون فرستاد و گفت:
– یاد گرفتم برای این که کیش و مات نشم سرباز زیاد فدا کنم!
رز خیره موند به دود سیگاری که محو و محو تر میشد و ناچار لب باز کرد…
#پارت_184
×××
طاهر*
صدای باز شدن دری که روغن کاری نشده بود ختشه انداخت رو اعصابش و حتی حاضر نبود از روی تخت بلند شود یا سر برگرداند تا ببیند کیست که در این ساعت پیشش آمده…
هر چند حدسش مادرش بود شاید هم خواهرش اما با شنیدن صدای محمد کلافه چشم روی هم گذاشت:
– ســــلــــام حاج طاهر… چطوری حاج فادر گروه!؟
این بار نگاهش روی دوست و همدانشگاهی قدیمیش نشست!
دو هفته پیش داماد شده بود و از پیر پسری درامده بود، ته ریش عجیب بهش میامد اما حیف…
حیف از این که تو عروسی بهترین دوستش نمیتوانست برود چون دل و دماغش را نداشت.
دل و دماغ هیچ کاری را دیگر نداشت، فقط مرگ میخواست و این خواسته هم اجابت نمیشد.
محمد که سکوت طاهرو دید طبق عادت با خنده سلام نظامی داد و گفت:
– آخ آخ یادم رفت به مافوقم احترام بزارم شرمنده حاجی خودت به بزرگیت ببخش… بیا به یاد قدیم پیتزا گرفتم پپرونی تند، ازونا که تا فیخال دونتو میسوزونه
با پایان جملش جعبه ی بزرگ پیتزارو روی میز کنار تخت گذاشت و درش رو باز کرد و سرخوش ادامه داد:
_ازوناست که دوست داری بزن روشن شی
طاهر روی تخت سفت و سختش به اجبار نشست اما باز هم سکوت کرده بود و این سکوت برای یکی دو روز نبود!
برای سال ها بود…
محمد جعبه پیتزارو سمتش گرفت و گفت:
– ناز نکن عشوه مکن هلهله آغاز نکن
این منم این منم ناز میکشم روزو شبم
طاهر فقط نگاهش میکرد و کاش میتوانست مثل قدیم یک پس گردنی به محمد بزند و جوابش رو صریح بدهد اما زندگی با آدم ها خوب بازی میکرد… گاهی طوری بازی میکرد که تمامت رو میباختی!
#پارت_185
محمد که واکنشی از جانب طاهر ندید پوفی کشید و جعبه پیتزارو دوباره سر جایش گذاشت:
– به خدا که ناز تازه عروسمو این طوری نمیکشم
روی صندلی خشک و فلزی کنار تخت طاهر نشست و این بار جدی شد:
– طاهر به خودت بیا… ببین سال به سال داره عمرت تو دیوارای این تیمارستان میگذره و هیچی به هیچی
سال به سال خنده از لب خانوادت پر کشیده
به خدا که بسمالله بگی پاشی هم تو اداره هم تو همکارا هم خانواده همه یاریت میکنن
باز هم سکوت و این سکوت ها خودش دنیایی از حرف و ناگفته ها بود!
محمد ولی آمده بود که حرف بزند:
– تو نه دیوونه ای… نه تیماری نه بیمار
من تورو میشناسم تو فقط خودت نمیخوای یا علی بگی پاشی
اومدم بگم مرادی آتو داده، همه چیش به یه مو بنده و بلند شو بزار اون مورو پاره کنیم
طاهر نگاه گرفت از محمد، خسته بود از بحث های همیشگی و محمد ادامه داد:
– ببین… زنش ازش مدارک جمع کرده ریخته تو یه فلش
فلشی که الان گمه ولی اگه پیدا شه…
فکر کن کسی که یه وَ رو هم جا نمیزاشت الان به یه مو وصله… زنشو خواسته بکشه ولی الان دختره تو کما میفهمی یعنی چی؟!
طاهر هیچی نمیگفت… یک بار به خاطر این که مرادی رو سر جایش بنشوند هزینه ای گران داده بود و دیگر نمیخواست بار دومی باشد!
همان بار اول برایش بس بود.
همان بار اول هم همه جان و جهانش را از دست داده بود!
#پارت_186
سکوت طاهر نمیشکست و محمد نفس عمیقی کشید، سری به چپ و راست تکان داد و این با تردید لب زد:
– خواهرم… مریم طلاق گرفته
وَ طاهر این بار نگاهش روی محمد نشست، مریم رو میگفت؟
همان زنی که روزی مجنونش بود؟
زنی که روزی با لباس سفید وارد زندگی طاهر شد و آخ که چه خوب بلد بود لیلا بودن رو!
اما انگار همه لیلا ها هم نامرد بودند…
محمد از واکنش طاهر نیشخندی زد:
– از اولم ازدواج مجددش بعد تو غلط بود…
طاهر گوش کن به من
به الله به ولله به هر کی تو میپرستی به قرآن محمد به اون کتابی که تو اصلا قبولش داری
به جان مریم… به روح خواهرزاده ی معصوم پنج سالم این سری اگه پاشی میتونیم دونه دونشونو بگیریم و به سزای اون چه کردن برسونیم
طاهر بغض کرد و محمد چرا ساکت نمیشد؟!
– ببین این سری واقعا تو اون ادارهی خراب شده بهت نیاز داریم
اصلا تو دوست نداری انتقام بچه ی پنج سالتو بگیری؟ انتقام ریحان؟!
خون بچه ی پنج سالتو ریختن که به این روز بندازنت… که بشوننت سر جات
اما تو چرا نشستی برادر من؟
طاهر سرش رو انداخت پایین و محمد با دو دستش دستی رو صورتش کشید و انگار طاهر به هیچ سراطی مستقیم نبود و صحبت کردن بیهوده بود…
محمد بعد سکوت کوتاهی نفس عمیقی کشید که کم از آه نداشت و بلند شد و رفت!
وَ طاهر شونه های مردانش لرزید…
با غرورش خراب کرده بود زندگیش را… گفته بود مرادی را به خاک میزند و موفق هم بود تا…
تا آن روزی که دخترک بچه ی پنج ساله ی خوش سر زبانش از جلو مهد دزدیده شد و…!
وای از آن روز نحس!
از اون روز به بعد که ریحانش را پر پر کردند نه مریم ماند… نه احساس ماند… نه حتی جان ماند برای این مرد!
#پارت_187
×××
میکائیل*
نگاهش به جاده بود، یک دستش به فرمون بود و دست دیگرش روی لبش وَ در فکر هایش غرق بود!
فکر هایی که از درون مثل توده ای سرطانی مغزش را داشتند میخوردند و صدای رز اون رو از اعماق تفکراتش بیرون کشید:
– دستشویی دارم!
بیتفاوت جواب داد:
– دو ساعت دیگه میرسیم
رز اخمی کرد و وضعیتش جوری نبود که دو ساعت بتواند صبر کند:
– من به دو ساعت دیگه چیکار دارم؟ الان داره میریزه
میکائیل نچی کرد.
از توقف کردن متنفر بود؛ توقت در جاده، در کار، در در اهداف، در زندگی!
نگاهش رو به رز داد و دخترک طلبکارانه ادامه داد:
– چیه؟ نمیتونم بکشمش بالا تفش کنم که
جوابی نداد و فقط نگاهش رو با اخم از رز گرفت و کمی جلو تر کنار امام زاده ای سوت و کور ایستاد.
به ساعتش نگاهی کرد و تاکید گرانه گفت:
– فقط پنج دقیقه
وَ بدون هیچ توضیح دیگری از ماشین پیاده شد و به ماشینش تکیه داد.
پشت سرش رز پیاده شد و سمت سرویس بهداشتی بین راهی دوید ولی راه نرفترو برگشت و همین طور که به خودش میپیچید و این پا اون پا میکرد گفت:
– زنونشو قفل زدن که
میکائیل پوفی کشید و سمت سمت سرویس بهداشتی که به نظر میاومد وضعیت خوبی ندارد قدم برداشت و نگاهش روی قفل کتابی قسمت بانوان خورد.
کمکم اخمی بین ابرو هایش به خاطر بوی نامطبوع نشست و گفت:
– بی برو مردونه کسی نیست حواسمم هست کسی نیاد
رز تا ورودی سرویس رفت ولی به یک باره برگشت و خطاب به میکائیل با عجز لب زد:
– این جوری نمیاد آخه
گیج شد:
– چی؟!
#پارت_188
رز با صورتی درهم نالید:
– خیلی کثیفه
میکائیل گیج تو صورت رز خیره بود و درک دختر ها گاهی خیلی سخت میشد و رز حرصی تر در حالی که دیگه داشت بالا و پایین میپرید گفت:
– بابا اینجا خیلی کثیفه نمیتونم برم دستشویی نمیاد این طوری
میکائیل کلافه لب بالاش رو گاز گرفت و به آسمان خیره شد و چشمانش رو بست، بعد مکثی نگاهش رو به رز داد و تمسخر آمیز گفت:
– دِ مگه تو تخت وسط حال و هولی که میگی این طوریو این جوری نمیاد بیا برو فوتت کنم خودتو خراب کردی بچه
رز سری انداخت بالا و اختلاف سنی زیاد هم انگار مشکل ساز بود!
میکائیل نیشخندی به این وضعیت مسخره زدو شونه ای بالا انداخت:
– خیله خب باشه هر طور راحتی به راهمون ادامه میدیم
خواست سمت ماشینش حرکت کند که بازوی عضله ایش بین دستان کوچیک رز اسیر شد و رز همین طور که تلاش میکرد میکائیل رو برگردونه نق زد:
– وای داره میریزه داره میریزه چرا باورت نمیشه؟ واسا
وضعیتشان مسخره و خنده دار بود اما برای میکائیلی که الان دقیقه هارا هم میشمرد این وضعیت فقط برایش کلافگی داشت.
حرصی سمت رز برگشت؛ بازوی ظریف رز رو گرفت و مثل پدری که بچش رو دنبال خودش میکشد کشیدش و غرید:
– یعنی وای به حالت اگه بفهمم این ادا بازیات فیلم دوباره
وَ سمت خاکی و شمشاد ها که کمی دور تر بودند قدم برداشت و رز نالید:
– من صحرایی نمیتونم
بی توجه به آن سمت کشیدش:
– خواستن توانستن یالا برو دیر شد
رز از سر ناچاری پشت شمشاد ها رفت و همین طور که این پا و اون پا میکرد لب زد:
– کسی بیاد چی؟
این دفعه صدایش بالا رفت، تا حالا سر همچین چیز بی ارزشی با یک نفر این قدر یکی به دو نکرده بود:
– کی تو این بیابون خونه توقف میکنه جز من احمق که عقلمو دادم دست تو… برو دیگه
– باشه پشتتو کن خب
بچه ها دیر پارت گذاشتم چون خوابم برد شرمنده ❤️
#پارت_189
چشمانش رو کلافه روی هم گذاشت و پشتش رو به رز کرد ولی صدای رز قطع نشد:
– برو جلو تر این طوری نمیتونم بابا
یکم قدم جلو تر رفت و به ساعتش نگاهی انداخت؛ هفت دقیقه معطلی!
وَ رز کوتاه نمیامد:
– جلو تر
هشدار گونه جواب داد:
– ببین منو این جا بخوای فرار کنی یا خوراک گرگای بیابون میشی یا گرگای آدم نما پســــ…
با جیغ وسط حرف میکائیل پرید:
– بابا داره میریزه برو جلو دیگه… وسط بر بیایون کدوم گوری برم؟
وَ میکاییل این بار اطمیمان کرد و چند قدم جلو رفت و از رز دور شد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش روی خورشیدی که داشت غروب میکرد نشست.
همیشه در این دنیا غروب ها نصیب میکائیل میشد ولی همیشه امید داشت تا روزی طلوع را نصیب خودش کند…
چون طلوع پاداش کسیست که تاریک ترین لحظه های شب رو به انتظار نشسته!
نگاهش به خورشید بود اما صدای جیغ بفنش رز باعث شد با هول و ولا سمت عقب برگردد!
پا تند کرد سمت شمشاد ها و وقتی جای خالی رز رو دید نفس در سینش حبس شد و زهرش ترکید…!
#پارت_190
اما با شنیدن صدای آشنایش سرش کج شد!
– وای مارمولک بود!
وَ با دیدن رز نفس راحتی کشید و از میون لب هایش آخی گفت، آره واقعا آخ از دست این رز وحشی.
رزی که قرار بود مثل قصه ی دیو و دلبر شیشه ی عمری شوده برای میکائیل و این مضوع از دور خیلی قشنگ بود اما…
برای شخصیتی مثل میکائیل شاید ترسناک به نظر میرسید!
×××
میکائیل پایش از روی گاز برداشته نمیشد و بدون هیچ موسیقی تو جاده میروند و داشتند
میرفتند شمال!
این وسط رز بود که با انگشتان دستش قابی درست کرده بود و خورشیدی که درحال غروب کردن بود و هی رصد میکرد و حتما اگر دوربین یا گوشی داشت این غروب دل انگیز غمناک رو ثبت میکرد تا بعد ها با قلمو هایش یک بار دیگر خلقش کند اما حیف.
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و ناخواسته لب زد:
– خورشید پرتقالی!
میکائیل نگاهش رو به رز داد و با نیشخندی گفت:
– خورشید وحشی!
جالب بود… رز، خورشید در آسمان رو وصف میکرد و میکائیل، خورشید خانم کنار دستش را…
وَ رز لب زد:
– چرا به من میگی خورشید؟
خیره به جاده شد:
– یه آدمی که کور ولی بهش گفتن میتونی بینا شیو در نظر بگیر!
به نظرت چیو از همه بیشتر دوست داره ببینه؟
رز تو سکوت نگاهش روی خورشیدی که کامل غروب کرد داد و میکائیل ادامه داد:
– نور… اصلا اگه روشنایی و نبینه چیز دیگه ای هم نمیتونه ببینه
حرفاش جای فکر داشت و قشنگ بود.
انگار این مردی که چاله میدانی صحبت کردن جزئی از شخصیتش بود حرف های قشنگ هم بلد بود اما رز نمیخواست فکر کنه…
اصلا از کشف و درک این مرد میترسید!
یک بار خواست سپهری که شب و روز جلو راهش سبز میشد رو بشناسد و در نهایت چه شد؟...
#پارت_191
با ناخن دست هایش بازی کرد و حالا که میکائیل جواب میداد چرا سوال نمیکرد:
– میریم بگردیم دنبال فلش؟
میکائیل بدون توضیحی سر به تایید تکون داد و رز ادامه داد:
– یه درخت بزرگ وسط حیاط خونه خاله هست!
درخت هلو… همیشه شکوفه میده ولی شکوفه هاش میوه نمیشه؛ با این حال شکوفه هاش خیلی قشنگن خالم دلش نیومد قطعش کنه و از بچگی به خاطر همون شکوفه های هلو به خونه ی خالم میگفتم خونه ی درخت هلو!
میکایئل نیم نگاهی به رز انداخت و رز ادامه داد:
– خونه ی درخت هلو رو قول بده خراب نکنی!
میکائیل کمی فرمون رو فشرد… این دختر به یقیین شاعر خوبی هم میتوانست بشود.
بازم سری به تایید تکون داد و رز از پنجره به بیرون خیره شد و بعد دقایقی کلافه گفت:
– گشنمه
میکائیل چشم روهم فشرد و جوابی نداد اما رز هم کوتاه نیامد:
– میگم گشنمه ها
به تقلید رز که همه چیز را به میوه ها ربط میداد و توصیف میکرد گفت:
– دیگه داری اعصابمو کیوی میکنی!
رز در حالی که خندش گرفته بود کوبید در بازوی میکائیل و شاکی گفت:
– شیش ساعت راه خب یه قلوپ آبم نخوردیم گشنمه
تو صورت رز پر اخم غرید:
– تو چرا نمیفهمی وقت نداریم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
چطور میتونم تو این سایت رمان بارگذاری کنم؟
سلام تو این سایت نمیتونید بزارید تو سایت مد وان رمانتونو بزارید
ممنون⚘️
سلام
کسی میدونه چطور میتونم تو این سایت رمان بارگذاری کنم؟
ممنون بابت پارت طولانی عالی بود
این دو تا چرا عاشق نمیشن من آناناس شدم از بس منتظر صحنه عاشقانه موندم
مرسی ولی کاش پارت دادن هارو منظم کنی
مرسی عزیزم ممنون که طولانی بود