– بگذریم، حتما قسمت بوده زنده بمونه… کار داشتی اومدی؟
بعد از مکث طولانی جواب داده بود و میکائیل خیره شد به جز جز حرکات مرادی و سری به تأیید تکان داد و سوالش را پرسید:
– شما تو دور و بریاتون مسعود میشناسید؟
مرادی بازیکن ماهری بود اما تعجب چشم هایش از دید میکائیل پنهان نماند.
از جایش تکان نخورد و عادی جواب داد:
– مسعود؟! چطور؟
میکائیل به صورتش اشاره کرد:
– پشه ها… پشه ها از طرف مسعود نامی بودن
دوباره نگاهش به کبودی های صورت میکائیل نشست:
– یکی دو نفرو میشناسم اما فکر نکنم پاشونو تو کفش تو بزارن
دروغ بو داشتو میکائیل مشامش قوی بود.
جدا از تمام این ها شب چهار شنبه سوری آن شب اسم مسعود از طرف مرادی روی گوشی همراز خوب در یاد میکائیل مانده بود:
– که این طور اطلاعاتشونو میخوام
مرادی سری به تأیید تکون داد و میکائیل دیگر نماند و از جایش بلند شد:
– عزت زیاد
×
دستانش میلرزید و لیوان آب قندی که زن سرایداری به او داده بود در دستش به لرزه افتاده بود.
در خانه ی کوچک سرایداری روی زمین کنار پشتی نشسته بود و صدای هق هق های ریز بدون گریه در خانه میپیچید و صدای زن سرایدار با لحجه ی مشهدی بلند شد:
– عزیزم یکم آب قند بخور چیزی نشده که شاید یه بچه ای شوخیش گرفته تو ساختمون
بچه؟ چجور بچه ای قدش این قدر بلند بود که از بالا تا پایین در را چاقو زده بود؟!
ذره ای آب قند خورد و صدای زن دوباره بلند شد:
– یه زنگ بزن به شوهرت
با لکنت جواب داد:
– ب.. به شوهرتون گف.. گفتم گوشی ندا..ندارم
زن نچی کرد و کوتاه نیامد:
– شمارشو بگو زنگ بزنم بهش بیاد داری پس میفتی خیلی ترسیدی
شماره… شماره ی میکائیل را هم که حفظ نبود!
کلافه و ناتوان صدای گریه اش بلند شد سرش را روی زانوهایش گذاشت.
ترس به تمام تنش رخنه کرده بود و نیم ساعتی میشد در خانه سرایدار بود اما خبری از میکائیل نبود و چرا نمیآمد پس؟
#پارت_334
– ای وای دختر جوری گریه میکنی انگار عزیزت مرده…
عزیزش!؟ آره خب عزیزش هم چند روزی بود که مرده بود.
خاله ی عزیزش تنها کسی که در این دنیا داشت.
گریه هایش اوج گرفت و پیشانیش را بیشتر به پایش فشرد و چشمانش را محکم تر بست.
حتی دوست نداشت ذره ای نور داخل چشم هایش نفوذ کند.
در همین لحظه ها بود که صدای آشنا و نگرانی به گوشش خورد:
– رز؟!
سرش را بالا آورد و با دیدن میکائیل آن هم جلوی در خانه ی سرایداری گریش شدت گرفت و میکائیل در صدم ثانیه چهره ی نگرانش با به چهره ی جدی و پر از اخم تبدیل شد:
– مگه چی شده نشستی این طوری زار زار گریه میکنی؟!
زن سرایدار موهایش را بیشتر زیر شالش برد و حرف میکائیل را تایید کرد:
– ها جناب مهندس منم همینو میگم اما ترسیده بنده ی خدا
و رز دیگر نتوانست طاقت بیاورد از جایش بلند شد و سراسیمه در آغوش گرم میکائیل خودش را جا داد.
با مکث دستان میکائیل روی کمرش نشست و زن سرایدار لب بالایش را گاز گرفت و نگاهش را گرفت.
و رز داغ دلش تازه شد:
– درو دیدی چیکار کردن؟!
– نه هنوز… هیش آروم باش دختر چیزی نشده
#پارت_335
سرش رو فشرد به سینه ی میکائیل:
– من خیلی ترسیدم؛ نمیخوام دیگه تکرار شه دوباره باز…
میکائیل اجازه ی حرف به رز نداد چون زن سرایدار اگر چه نگاهش را گرفته بود اما گوش هایش خوب کار میکرد:
– خیله خب… هیس بسه دیگه
کلامش جدی بود و رز ساکت شد و میکائیل برای دلداری با تردید ادامه داد:
– من الان این جام نترس دیگه
و دستش را چند بار روی کمرش کشید و ادامه داد:
– و همسایه ها و سرایدار اونور دارن نگاهمون میکنن
با این حرف رز را از خودش کمی فاصله داد و سرش را سمتی چرخاند.
کمی آن طرف تر داخل لابی دو مرد و سرایدار ایستاده بودند و رز از میکائیل کامل جدا شد.
با دستش اشک هایش را پس زد و نفس عمیقی کشید.
ترسش کمی ریخته بود اما هنوز هراس داشت…
هراس یک اتفاق بد!
میکائیل خطاب به زن سرایداری کوتاه لب زد:
– ممنون خانم
و این مردی که کوچه بازاری حرف زدن به یک باره در کلامش دیده میشد انگار آداب جنتلمن بودن رو هم بلد بود یا شاید نقش بازی کردنش را…
زن دوباره دستی به شالش کشید:
– خواهش میکنم کاری نکردم، طفلکی خانمتون کم سنو ساله زیادی ترسیده بود
میکائیل سری تکان داد و همان موقع صدای مردی که همسایه بالاییشان بود بلند شد:
– آقای دشتگرد؟
#پارت_336
نگاهش سمت همسایه ها سرایدار برگشت و دست رز را محکم میان انگشت های دستش گرفت.
سمتشان حرکت کردند و روبه رویشان که ایستادند میکائیل بدون مکثی شروع کرد:
– این جا مگه دوربین مدار بسته نداره؟! فیلمای خروجی ورودیو راهرو آسانسورو میخوام
سرایدار جواب داد:
– والا آقا داشتن داره اما فقط جلوی در ورودی ساختمون دوربین داریم آسانسور و جاهای دیگه دوربین نداره… و این جا مجتمع خیلی ها میرن میان نمیتونم جلوی همرو بگیرم که بازم فیلمارو ما چک میکنیم
– میخواید به پلیس زنگ بزنیم آقای دشت گرد؟
این رو مردی گفت که مدیر ساختمان خودش رو معرفی کرده بود.
میکائیل با پلیس و قانون رابطه ی خوبی نداشت اما عادی برخورد کرد:
– من هنوز درب منزلمو ندیدم، صبر کنید وضع رو ببینم هماهنگ میکنم باهاتون
فقط واحد روبه رویی ما کی میشینه؟
مدیر ساختمان جواب داد:
– فعلا خالیه کسی نمیشینه
میکائیل سری به تایید تکون داد و نگاهش به رزی که ساکت و صامت کنارش ایستاده بود نشست، مظلوم شده بود و اصلا بهش نمیآمد همسر کسی مثل او باشد.
بیشتر میخورد دخترش باشد تا زنش…
و چه دروغ شیرینی!
به عادت همیشگی دستی کنار لبش کشید:
– با اجازتون من برم دیگه… مزاحم آسایش شمام شدم
مدیر ساختمان لبخند زورکی زد:
– خواهش میکنم اما انگار زیاد شوکه نشدید از این اتفاق… دشمن زیاد دارید؟!
#پارت_337
میکائیل با افراد زرنگ و باهوش زیادی دست و پنجه نرم کرده بود…
و این آدم عادی روبه رویش مهره ای بیش نبود پس خونسردیش را حفظ کرد:
– بله دشمن زیاد دارم… تو کارمم رقیب زیاد دارم
الآنم دور دور منه برای همین شاید یک نفر فقط خواسته سلب آسایش کنه ازم اما خانمم چون زندگی مشترکش باهام تازه شروع شده عادت نداره به این اتفاق ها
– جسارتا کارتون چیه؟
میکائیل لبخندی زد:
– انبار داره سبزیجات و میوه جات هستم… از شهرستان کامیون میوه و سبزیجاتم میاد تهرانو میره
کار قانونی که میکائیل برای دور زدن تمام خلاف هایش انجام میداد.
در اصل دروغ نگفته بود او زرنگ تر از این حرف ها بود و خیلی خونسرد برای این که آدم فضول روبه رویش را ارضا کند ادامه داد تا پاپیشش نشود:
– آقای… جسارتا فامیلیتون رو فراموش کردم
– محرابی هستم
– بله آقای محرابی میخواستم بگم در اصل منزل اصلیم ویلایی سمت کردان اما چون سمت خونه ی ما زیادی خلوت منم رقبام زیاد شده و خانمم خونه تنها اومدیم مجتمع نشین شدیم اما مثل این که دست از سرمون بر نمیدارن که قطعا خودم قانونی پیگیری میکنم… با شمام چون مدیر ساختمانید هماهنگ میشم
به قدری مودبانه و خوب نقش آفرینی کرد که محرابی لبخندی زد و با فکر این که آدم روبه رویش فقط یک آدم حسابی است بیخیال شد.
و میکائیل به سمت آسانسور حرکت کرد:
– با اجازه دوستان
و دیگر نیستاد و همین که سوار آسانسور شدند نگاهش را به رزی داد که هنوز ساکت بود.
خودش هم چیزی نگفت و با پایش ضرب گرفت، عصبی بود اما خونسرد نشان میداد خودش را و مثل همیشه بازی میکرد با دیگران…
اما خودش میدانست حریفش جنگ را شروع کرده.
آسانسور که ایستاد جلوتر از رز پیاده شد و وقتی دید چراغ راهرو خودکار روشن نمیشود نیشخندی زد نور گوشیش را روی در خانه انداخت.
یک ضربدر بزرگ روی در هک شده بود انگار یک نفر با چاقو قطر های در رو به هم وصل کرده بود…
جدا از آن ضربدر بزرگ پی در پی جای ضرب چاقو از بالای در تا پایین در دیده میشد!
میکائیل دستی روی ضربدر بزرگ رو در دستی کشید… ضربدری که بد دهن کجی میکرد و این یعنی حتی خانه ات را هم جای شلوغ ببری باز هم به سراغت میاییم.
انگار که خانه اش را علامت گذاری کرده بودند و داشتند پیام میرساندند سراغت میاییم و میکائیل از این که هنوز حریف اصلیش را نمیشناخت کلافه شده بود.
دشمنی که حتی نمیدانست سر چه چیزی با او دشمنی داشت!
#پارت_338
نگاهش را به خرید های پخش شده ی داخل راهرو داد و پوفی کشید.
در خانه را با کیلیدی باز کرد و نایلون های خرید رو با دستش برداشت و خطاب به رز که خیره به در بود گفت:
– بیا برو تو میگم فردا درو عوض کنن
رز وارد خانه شد و پشت سرش میکائیل حرکت کرد و تمام خرید هارو که روی میز گذاشت بدون حرفی سمت اتاق رفت تا لباسش را عوض کند و ذهنش درگیر بود.
درگیر خیلی چیز ها…
فلشی که هنوز گم مانده بود و مرادی با آن حرف هایش و ترس هایش قطعا هنوز خودش هم به فلش نرسیده بود.
همرازی که معلوم نبود واقعا فراموشی گرفته یا جماعتی را به بازی گرفته.
و حالا مسعود! دشمنی که معلوم نیست چه میخواهد و سر چه چیزی دشمنی دارد.
لباس هایش را که عوض کرد به حال برگشت؛ رز روی مبل نشسته بود و با ناخن هایش بازی میکرد.
ناخن هایی که مثل دفعه ی اول دیگر بلند و لاک خورده نبودند و دخترک به یک باز زندگیش همه جوره زیر و رو شده بود.
وارد آشپز خانه شد و بطری آبی را از یخچال بیرون آورد و به نایلون های خرید اشاره زد:
– وسایل نقاشی پقاشیتو این همه آتاشخالی که پولشو دادم پاشو جمع و جور کن
میوه هارو پاشو بزار تو یخچال
خوراکیارم بزار تو کابینت
اینارم من بایدم بگم بلد نیستی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم؟ 😪
خودتونو بیارزش نکنین و نظراتتون رو ننویسین تا احترام به خواننده رو یاد بگیرن 🙏🏻🌿
خیلی کم بودا
ولی بازم مرسی