رمان سال بد پارت 113 - رمان دونی

 

– سالمه آقا ! فرصت نکردن کاری بکنن ! … الانم پسره پایینه … اومده برای عذر خواهی !

 

عماد پرسید :

 

– کدوم پسره ؟!

 

و دکمه ی کنار گوشی را فشرد … صفحه ی موبایل روشن شد . تصویری ساده و گرم از جوانی های پدر آیدا در کنارِ زنی که لابد همسرِ مرحومش بود !

 

– همین گوشی قاپه ! با خضوعی اومده ! بِش گفتم کاریش ندارید ها ! بازم اصرار داره …

 

عماد میان کلامش دوید :

 

– به خاطر همکاریش، ازش تشکر کن ! به اندازه ی مبلغِ گوشی هم بهش پول بده ! بگو شانس آورد که فقط گوشی رو زد و رفت ! اگه آسیبی به صاحبش می زد، براش بد می شد !

 

ساسان با مکث پاسخ داد :

 

– چشم آقا !

 

عماد موبایل را داخل جیبش گذاشت . باز برگشت به سمت نرده ها … نگاه کرد به شهر زیر پایش … .

 

***

 

– شادیه ؟!

 

هستی نشسته بود روی صندلی گردان اتاق من … از گوشه ی پرده یواشکی حیاط را دید می زد . پاسخ داد :

 

– آااااممم … نه ! همسایه جدیده ! رفت بیرون !

 

عصبی و بی حوصله مشتی به رانم زدم و بعد روی تختخوابم ولو شدم .

 

– اه … خبر مرگش ! چرا نمیره بیرون ؟!

 

یک ساعتی میشد که منتظر نزول اجلال شادی خانم بودیم ! بعد از هفته ها بلاخره سوده خانم از شهاب دل کنده و با عمه ها رفته بود مراسمِ نذری پزان . عمو رضا و شایان هم طبق معمول خانه نبودند . برای من و شهاب بهترین موقعیت بود تا بعد از مدت ها همدیگر را ببینیم !

 

فائزه قبول زحمت کرده و به بهانه ی کتاب های کلاس زبان با شادی قرار گذاشته بود … تا به خاطر من او را از خانه بیرون بکشد ! شادی قبول کرده بود با فافا به کتابفروشی برود ‌‌‌ …. اما هنوز از خانه نزده بود بیرون !

 

می ترسیدم آنقدر لفتش بدهد تا سوده برگردد !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_621

 

هستی هنوز پشت به من مشغول دید زدن حیاط بود … گفت :

 

– طبق چیزی که می دونم الان سوده از خداشه که تو پاشی بری دیدنِ شهاب !

 

نگاه کردم به جعبه ی کوچکِ موچی های رنگی که تلفنی سفارش داده بودم و می خواستم برای شهاب ببرم . موچی ها کم کم داشت سرد می شد … !

 

– خب آره ! اون همش می ترسه حالا که این اتفاق برای شهاب افتاده، من پسرشو پس بزنم !

 

پشت پلکی نازک کردم و با غیظ ادامه دادم :

 

– به افاده ی خانم بر می خوره آخه !

 

– پس چرا عین یه آدم متمدن جعبه شیرینیتو دست نمیگیری بری ملاقات ؟!

 

– همینم مونده واقعاً ! … که باز سوده بکوبه توی سر بابا اکبرم که دخترت از تو حرف شنوی نداشت پا شد اومد بغلِ شهاب !

 

هستی گوشه ی پرده را رها کرد و روی صندلی چرخید طرف من … گفت :

 

– خب پس از بابات حرف شنوی داشته باش نرو بغل شهاب !

 

نچی بی حوصله گفتم … .

 

– عجبا ! نرم ؟! … دیگه چی ؟! می دونی چند روزه ندیدمش ؟ …

 

هستی برای چند ثانیه چیزی نگفت و فقط با چنان حالتی نگاهم کرد … که فهمیدم افکار درست و حسابی در مغزش نمی چرخد .

 

– حالا تا شادی نرفته بیرون … ما برگردیم سر بحث نیم ساعت قبل !

 

نامفهوم نگاهش کردم … و او ادامه داد :

 

– پس اینطوریه که عماد شاهید از تو خواستگاری کرد !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_622

 

با چنان سرعتی از جا پریدم … انگار جریانِ دویست و بیست ولتی برق از رگ و گوشت و استخوانم عبور کرد ! …

 

– هستی … به خدا اگه این قضیه جایی از دهنت در بره …

 

داشتم منفجر می شدم ! عجب غلطی کردم و قضیه ی خواستگاری عماد را برای هستی گفتم ! به خیال خودم می خواستم کمی با او درد دل کنم و سبک شوم ! … حالا مثل حیوان چهار دست و پایی پشیمان شده بودم !

 

هستی بر عکس من کاملاً آرام بود .

 

– تو یک روانپریشِ ک…خُل با درصد غلظت بالایی بلو ! … آدم خواستگاری مثل شاهید رو پنهان نمی کنه !

 

– من نمی خوام چیزی به گوش شهاب برسه !

 

– چرا ؟!

 

بزاق دهانم را فرو بلعیدم و ترجیح دادم جوابش را ندهم . می دانستم اگر شهاب از خواستگاری عماد از من بویی ببرد … باز شر به پا می کند ! آخرین چیزی که در دنیا می خواستم رو در روییِ دوباره ی آن دو نفر بود ! …

 

– من شهاب رو دوست دارم ! خودت می دونی هستی !

 

هستی لبِ زیرینش را به حالتی متفکرانه گاز گرفت . گفت :

 

– ببین … من که نمی گم به شهاب خیانت کن ! ولی حداقل بذار این آقای شاهید بیاد خونه تون خواستگاری … که حداقل سوده بفهمه رو دست بابات نموندی و موقعیتای بهتری هم داری …

 

– هستی چرا ک…شعر میگی ؟! … من خوشم میاد اگه توی این وضعیت شهاب بره خواستگاری یکی دیگه فقط برای اینکه به بابام ثابت کنه رو دست ننه اش نمونده ؟! … خب اونم همین حسو می گیره !

 

هستی انگشت اشاره اش را به تایید در هوا تکان داد :

 

– آره اینم حرف قشنگی بود ! … راست میگی کار درستی نیست ! … ولی …

 

صدای پایی در حیاط بلند شد … هستی حرفش را نیمه تمام رها کرد .

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_623

 

باز چرخید و گوشه ی پرده را یواشکی کنار زد . با اشتیاق پرسیدم :

 

– شادیه خبر مرگش ؟!

 

– آممم … خودشه !

 

به سرعت از جا پریدم . نمی خواستم حتی لحظه ای را هدر بدهم ! با هول و ولا رژ لبم را تجدید کردم و کمی عطر به موهایم پاشیدم و درست وقتی صدای باز و بسته شدن در حیاط بلند شد … از آینه رو چرخاندم و جعبه موچی ها را برداشتم .

 

– یادت نره دیگه هستی ! بابام اومد بهش بگو رفتم سوپری … به گوشی شهاب زنگ بزنی ! … سوده اینا هم اومدن باز زنگ بزنی !

 

– برو حواسم هست ! بوس !

 

برایم از همان فاصله بوسه ای در هوا فرستاد ! تند و سریع از آپارتمان بیرون زدم و از پله ها بالا دویدم . قلبم داشت در حلقم می کوبید ! اینهمه روز دوری از شهاب و ندیدنش … دیگر داشت دیوانه ام می کرد !

 

پشت در واحدشان رسیدم و لحظه ای توقف کردم تا نفسم بالا بیاید ! از اشتیاق کف دست هایم عرق کرده بود !

 

آرام تر که شدم … دستم را بالا بردم تا زنگ بزنم . اما در باز شد !

 

شهاب پشت در ایستاده بود … با چهره ای که همزمان از درد درهم رفته بود و از خوشحالی می درخشید … .

 

– ماه جان !

 

نگاهش کردم … و یکدفعه اشک به دریچه ی چشم هایم هجوم برد . حالا که روبرویم ایستاده بود می توانستم بهتر درک کنم که تا چه اندازه دلتنگش بودم … و نگرانش !

 

نگران اینکه دیگر هرگز او را اینطور سالم مقابل چشم هایم نبینم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x