– سالمه آقا ! فرصت نکردن کاری بکنن ! … الانم پسره پایینه … اومده برای عذر خواهی !
عماد پرسید :
– کدوم پسره ؟!
و دکمه ی کنار گوشی را فشرد … صفحه ی موبایل روشن شد . تصویری ساده و گرم از جوانی های پدر آیدا در کنارِ زنی که لابد همسرِ مرحومش بود !
– همین گوشی قاپه ! با خضوعی اومده ! بِش گفتم کاریش ندارید ها ! بازم اصرار داره …
عماد میان کلامش دوید :
– به خاطر همکاریش، ازش تشکر کن ! به اندازه ی مبلغِ گوشی هم بهش پول بده ! بگو شانس آورد که فقط گوشی رو زد و رفت ! اگه آسیبی به صاحبش می زد، براش بد می شد !
ساسان با مکث پاسخ داد :
– چشم آقا !
عماد موبایل را داخل جیبش گذاشت . باز برگشت به سمت نرده ها … نگاه کرد به شهر زیر پایش … .
***
– شادیه ؟!
هستی نشسته بود روی صندلی گردان اتاق من … از گوشه ی پرده یواشکی حیاط را دید می زد . پاسخ داد :
– آااااممم … نه ! همسایه جدیده ! رفت بیرون !
عصبی و بی حوصله مشتی به رانم زدم و بعد روی تختخوابم ولو شدم .
– اه … خبر مرگش ! چرا نمیره بیرون ؟!
یک ساعتی میشد که منتظر نزول اجلال شادی خانم بودیم ! بعد از هفته ها بلاخره سوده خانم از شهاب دل کنده و با عمه ها رفته بود مراسمِ نذری پزان . عمو رضا و شایان هم طبق معمول خانه نبودند . برای من و شهاب بهترین موقعیت بود تا بعد از مدت ها همدیگر را ببینیم !
فائزه قبول زحمت کرده و به بهانه ی کتاب های کلاس زبان با شادی قرار گذاشته بود … تا به خاطر من او را از خانه بیرون بکشد ! شادی قبول کرده بود با فافا به کتابفروشی برود …. اما هنوز از خانه نزده بود بیرون !
می ترسیدم آنقدر لفتش بدهد تا سوده برگردد !
#سال_بد ❄️
#پارت_621
هستی هنوز پشت به من مشغول دید زدن حیاط بود … گفت :
– طبق چیزی که می دونم الان سوده از خداشه که تو پاشی بری دیدنِ شهاب !
نگاه کردم به جعبه ی کوچکِ موچی های رنگی که تلفنی سفارش داده بودم و می خواستم برای شهاب ببرم . موچی ها کم کم داشت سرد می شد … !
– خب آره ! اون همش می ترسه حالا که این اتفاق برای شهاب افتاده، من پسرشو پس بزنم !
پشت پلکی نازک کردم و با غیظ ادامه دادم :
– به افاده ی خانم بر می خوره آخه !
– پس چرا عین یه آدم متمدن جعبه شیرینیتو دست نمیگیری بری ملاقات ؟!
– همینم مونده واقعاً ! … که باز سوده بکوبه توی سر بابا اکبرم که دخترت از تو حرف شنوی نداشت پا شد اومد بغلِ شهاب !
هستی گوشه ی پرده را رها کرد و روی صندلی چرخید طرف من … گفت :
– خب پس از بابات حرف شنوی داشته باش نرو بغل شهاب !
نچی بی حوصله گفتم … .
– عجبا ! نرم ؟! … دیگه چی ؟! می دونی چند روزه ندیدمش ؟ …
هستی برای چند ثانیه چیزی نگفت و فقط با چنان حالتی نگاهم کرد … که فهمیدم افکار درست و حسابی در مغزش نمی چرخد .
– حالا تا شادی نرفته بیرون … ما برگردیم سر بحث نیم ساعت قبل !
نامفهوم نگاهش کردم … و او ادامه داد :
– پس اینطوریه که عماد شاهید از تو خواستگاری کرد !
#سال_بد ❄️
#پارت_622
با چنان سرعتی از جا پریدم … انگار جریانِ دویست و بیست ولتی برق از رگ و گوشت و استخوانم عبور کرد ! …
– هستی … به خدا اگه این قضیه جایی از دهنت در بره …
داشتم منفجر می شدم ! عجب غلطی کردم و قضیه ی خواستگاری عماد را برای هستی گفتم ! به خیال خودم می خواستم کمی با او درد دل کنم و سبک شوم ! … حالا مثل حیوان چهار دست و پایی پشیمان شده بودم !
هستی بر عکس من کاملاً آرام بود .
– تو یک روانپریشِ ک…خُل با درصد غلظت بالایی بلو ! … آدم خواستگاری مثل شاهید رو پنهان نمی کنه !
– من نمی خوام چیزی به گوش شهاب برسه !
– چرا ؟!
بزاق دهانم را فرو بلعیدم و ترجیح دادم جوابش را ندهم . می دانستم اگر شهاب از خواستگاری عماد از من بویی ببرد … باز شر به پا می کند ! آخرین چیزی که در دنیا می خواستم رو در روییِ دوباره ی آن دو نفر بود ! …
– من شهاب رو دوست دارم ! خودت می دونی هستی !
هستی لبِ زیرینش را به حالتی متفکرانه گاز گرفت . گفت :
– ببین … من که نمی گم به شهاب خیانت کن ! ولی حداقل بذار این آقای شاهید بیاد خونه تون خواستگاری … که حداقل سوده بفهمه رو دست بابات نموندی و موقعیتای بهتری هم داری …
– هستی چرا ک…شعر میگی ؟! … من خوشم میاد اگه توی این وضعیت شهاب بره خواستگاری یکی دیگه فقط برای اینکه به بابام ثابت کنه رو دست ننه اش نمونده ؟! … خب اونم همین حسو می گیره !
هستی انگشت اشاره اش را به تایید در هوا تکان داد :
– آره اینم حرف قشنگی بود ! … راست میگی کار درستی نیست ! … ولی …
صدای پایی در حیاط بلند شد … هستی حرفش را نیمه تمام رها کرد .
#سال_بد ❄️
#پارت_623
باز چرخید و گوشه ی پرده را یواشکی کنار زد . با اشتیاق پرسیدم :
– شادیه خبر مرگش ؟!
– آممم … خودشه !
به سرعت از جا پریدم . نمی خواستم حتی لحظه ای را هدر بدهم ! با هول و ولا رژ لبم را تجدید کردم و کمی عطر به موهایم پاشیدم و درست وقتی صدای باز و بسته شدن در حیاط بلند شد … از آینه رو چرخاندم و جعبه موچی ها را برداشتم .
– یادت نره دیگه هستی ! بابام اومد بهش بگو رفتم سوپری … به گوشی شهاب زنگ بزنی ! … سوده اینا هم اومدن باز زنگ بزنی !
– برو حواسم هست ! بوس !
برایم از همان فاصله بوسه ای در هوا فرستاد ! تند و سریع از آپارتمان بیرون زدم و از پله ها بالا دویدم . قلبم داشت در حلقم می کوبید ! اینهمه روز دوری از شهاب و ندیدنش … دیگر داشت دیوانه ام می کرد !
پشت در واحدشان رسیدم و لحظه ای توقف کردم تا نفسم بالا بیاید ! از اشتیاق کف دست هایم عرق کرده بود !
آرام تر که شدم … دستم را بالا بردم تا زنگ بزنم . اما در باز شد !
شهاب پشت در ایستاده بود … با چهره ای که همزمان از درد درهم رفته بود و از خوشحالی می درخشید … .
– ماه جان !
نگاهش کردم … و یکدفعه اشک به دریچه ی چشم هایم هجوم برد . حالا که روبرویم ایستاده بود می توانستم بهتر درک کنم که تا چه اندازه دلتنگش بودم … و نگرانش !
نگران اینکه دیگر هرگز او را اینطور سالم مقابل چشم هایم نبینم !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.