رمان سال بد پارت 2 - رمان دونی

 

 

 

– خو حالا ! تقصیر خودشم بود ! هی می رفت رو مخم !

 

هر چند … حالا دیگر دقیقاً یادم نمی آمد سر چه موضوعی با شهاب جر و بحثم شده بود … چون وقتی پریود بودم هر چیزی به نظرم آزار دهنده می رسید ! … ولی حالا بدجوری برای شهاب دلم تنگ شده بود . مخصوصاً اگر مجبور می شدم شب به خانه ی زن عمو بروم … اصلاً خوش نداشتم که شهاب جلوی مادر و خواهرش برایم قیافه بگیرد !

 

هستی گفت :

 

– خوش بگذره عشقم ! … پس وقتت رو نمی گیرم … برو براش بخارون !

 

گونه ام را بوسید و با خنده ی پر نشاطی … خداحافظی کرد و به آن سمت خیابان رفت … .

***

 

شهر ما شهر زیبایی بود … کوچک ، ولی شیک و مدرن . با ساختمان های بلند و هتل ها و مراکز خرید مجلل . ولی آب و هوای مزخرفی داشت !

 

همیشه ی خدا سرد بود … آسمان همیشه خاکستری و دلگیر بود !

 

مثل آن روز … که انگار درپوشی از مفرغ روی سر شهر گذاشته بودند !

 

نگاه کردم به بالای سرم و نفسم یک جورایی بند آمد . بعد دست هایم را جلوی دهانم گرفتم و روی انگشتانم ها کردم … داشتم یخ می زدم !

 

 

 

باز نگاه دوختم به در باشگاهِ بدن سازی … این شهاب معلوم نبود کجا مانده ! اگر تا چند دقیقه ی دیگر پیدایش نمی شد ، بی خیال عذر خواهی می شدم و بر می گشتم خانه .

 

اصلا هم برایم اهمیتی نداشت اگر جلوی زن عمو سوده و شادی با من سر سنگین رفتار می کرد !

 

توی دلم یک بند غر می زدم که یکدفعه سر و کله ی دوست شهاب پیدا شد … مجتبی !

 

با آن بدن لاغر و ترکه ای و موهای وزی که روی سرش گوله شده بود … مثل یک کلم بروکلی !

 

خنده ام گرفت … هستی اگر او را می دید حتما همینطوری صدایش می کرد ! بروکلی !

 

تجربه ثابت کرده بود هر جایی که مجتبی باشد ، دیر و زود سر و کله ی شهاب هم پیدا می شود … و همینطور هم شد !

 

شهاب از در باشگاه بیرون زد . هنوز لباس ورزشی به تن داشت . توی آن سرما با یک تا تیشرت آمده بود بیرون … آستین های گرمکنِ آبی اش را روی شانه هایش گره زده بود .

 

توی دلم قربان صدقه ی قد و بالایش رفتم !

 

شهاب و مجتبی جلوی در باشگاه تعللی کردند . منتظر بودم با هم خداحافظی کنند تا دنبال شهاب بروم . ولی بر خلاف تصورم … آنها در پیاده رو شانه به شانه ی همدیگر شروع کردند به قدم زدن .

 

 

 

اوقاتم تلخ شد … ولی بی خیال نشدم !

 

رفتم آن سمت خیابان و پشت سرشان به راه افتادم . فکر می کردم بلاخره یک جایی مکالمه یشان را تمام می کنند و از هم جدا می شوند . ولی آنها گرم صحبت بودند !

 

اینقدر عمیق و هیجانی حرف می زدند که وسوسه شدم بدانم موضوع حرف هایشان چیست ! … کمی نزدیک تر شدم تا صدایشان را بشنوم .

 

شهاب گفت :

 

– ولی به نظر من لزومی به این کارا نیست ! زیاده رویه !

 

مجتبی پاسخش را داد :

 

– وقتی وارد این کار شدی … باید یاد بگیری نظر ندی و فقط عمل کنی ! کار من و تو همینه ! رئیس بهتر می فهمه چیکار باید انجام بدیم !

 

یک لحظه مکث کرد … بعد مشتی به بازویِ پر و پیمان شهاب زد و با لحنی تشویق کننده ادامه داد :

 

– نگران نباش پسر … هیچ مشکلی پیش نمیاد ! امشب میریم و کارو انجام می دیم ! … مطمئن باش برای شام برمی گردیم خونه هامون !

 

هنوز توی شیش و بش حرف هایشان بودم … اینکه رئیس کی بود و چه کاری زیاده روی بود … و اصلاً قرار بود آن شب چه اتفاقی بیفتد … که مجتبی نیم چرخی به عقب زد و تصادفاً من را دید :

 

– اِه … آیدا ! … آیدا خانم !

 

 

 

شهاب چرخید به طرفم و به حالتی کاملاً غافلگیر شده … پلک زد .

 

لبخند زدم و وانمود کردم هیچ کدام از حرفهایشان را نشنیده ام .

 

– سلام !

 

مجتبی پاسخم را داد … شهاب هم . ادامه دادم :

 

– ببخشید … گرم صحبت بودید ! انگار مزاحمتون شدم !

 

مجتبی به سرعت گفت :

 

– نه … اصلاً ! من داشتم می رفتم !

 

احساس می کردم کمی دستپاچه است . نگاه معناداری به شهاب انداخت و بعد دوباره کف دستش را به بازوی او کوبید :

 

– پس … یادت نره شهاب ! مکملای چاقی رو با خودت بیاری !

 

چقدر جمله ی عجیبی گفت … بعد از تمام جملاتِ عجیب و غریب ترِ قبلی !

 

از من خداحافظی کرد … و باز برگشت به سمت باشگاه . آن وقت شهاب گفت :

 

– خب …

 

و این خب را مثل پنیر پیتزا کشید … ! … بعد دستهایش را درهم گره زد و کاملاً روبروی من ایستاد .

 

 

 

– دنبال من راه افتادی جوجه ! خبریه ؟!

 

لحن سرتاسر شیطنت و دوستی اش … ! … پشت چشمی نازک کردم و گفتم :

 

– دنبال تو ؟! … چه اعتماد به نفسی داری پسر عمو ! معلومه که نه !

 

– پس اینجا چیکار می کنی ؟

 

– داشتم می رفتم خونه که یهو چشمم به یه پسر خوش قد و بالا افتاد که از باشگاه اومد بیرون ! … اصن دلم حالی به حالی شد ! تصمیم گرفتم بیام دنبالش و بهش شماره بدم ! … می دونی ؟ … دو روزه با پارتنرم کات کردم !

 

شهاب به شدت سعی داشت خنده اش را مخفی کند … ولی موفق نمی شد ! دستم را گرفت و کمی خم شد توی صورتم و گفت :

 

– غلط می کنی آیدا که به من خیانت کنی ! … حتی با خودم !

 

زل زدم توی چشمهایش و به خنده افتادم . شهاب هم خنده اش را رها کرد .

 

– تو هم غلط می کنی با من کل کل می کنی … توی روزایی که می دونی حالم دست خودم نیست !

 

– هووم … می بینم که عذرخواهی تو راهه !

 

– گمشو شهاب ! عمراً ازت عذرخواهی کنم … گوریلِ بد ترکیب !

 

– سخت نگیر عزیزم ! پریودی همین قسمتش قشنگه که بعد پنج روز می افتی دنبال حلالیت طلبیدن !

 

نگاهش چند ثانیه بین اجزای صورتم چرخید … نگاه گرم و پر لبخندی که همیشه به من احساس خوبی می داد … بعد ناگهان از من فاصله گرفت .

 

– بهر صورت … نیازی نبود که به خودت زحمت بدی و اینهمه راه بیای خانوم ! من قهر نبودم باهات !

 

باز برایش طاقچه بالا گذاشتم :

 

– تو در حدی نیستی که با من قهر کنی ! … من قهر بودم !

 

گفت :

 

– درسته ! من در حدی نیستم که با ماهِ قشنگم قهر کنم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x