رمان سال بد پارت 53 - رمان دونی

 

بعد صدای عربده اش که در و دیوار را لرزاند … .

 

– خفه شوووو !

 

باز مشتی دیگر …

 

– خفه شو !

 

و یک مشت دیگر :

 

– خفه شووووو !

 

علی کف سالن افتاد … ولی شهاب رهایش نکرد . انگار مغزش از کار افتاده بود … هیچ چیزی نمی فهمید .

 

مجتبی فریاد زد و به طرفشان دوید . ولی شهاب با دو زانو نشست روی سینه ی علی … باز مشت زد … باز مشت زد … .

 

گوش هایش بم شده بود و چیزی نمی شنید … چشم هایش در خون غرق بود و چیزی نمی دید . تنها تمامِ خشم و حرص و ناامیدی اش از همه چیز را ریخته بود توی مشت راستش … و می زد … و می زد … .

 

و بعد کم کم صدای فریاد وحشت آلود مجتبی در گوش هایش اکو شد :

 

– بس کن ! بس کن شهاب ! … کشتیش روانی … بس کن !

 

آخرین مشتش که بالا رفت … میان پنجه های مجتبی گیر کرد … .

 

– جان آیدا بس کن ! … جان آیدا قَسَمت دادم !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_366

 

نام آیدا در گوشش پیچید … و کم کم خونِ یخ بسته در رگ هایش را به جریان انداخت … .

 

مشتِ خون آلودش از رمق افتاد … کنار بدنش رها شد .

 

نگاه کرد به علی که با صورتی تقریباً له شده زیر بدنش بی حرکت افتاده بود … و بعد به دیگران … .

 

نگاهش دور تا دور سالن چرخید … .

 

عربده های بلندش تمام پسرها را برلی تماشا تا سالن کشیده بود … و نگاهِ طنز آمیز چشم های رشید خان … .

 

این حس تلخ و نفرت انگیز را در شهاب تازه کرد … که انگار حیوانی وحشی در بند یک سیرک است و دیگران تماشاگران او … .

 

رشید خان گفت :

 

– نظرت چیه عماد ؟ پسره رو بفرستیم مسابقات بکس ؟! … حاضری روش شرط ببندی ؟!

 

عماد راهِ رفته را باز گشت و به طرف آن ها رفت . شهاب خود را وادار کرد از روی نعش علی برخیزد و چند قدمی به عقب برود .

 

خون و عرق صورت آشفته اش را پوشانده بود … .

 

عماد از کنار بدن علی گذشت و درست رو در روی شهاب ایستاد . در نگاهش خشم و عصبیت موج می زد … .

 

شهاب سر بالا گرفت و خود را آماده ی هر مجازاتی کرد … .

 

بعد عماد گفت :

 

– ببینمت شهاب … اصلاً حالیت هست داری چه گهی می خوری ؟!

 

شهاب پلک هایش را روی هم فشرد . عماد باز نگاه کرد به علی که روی زمین افتاده و خون از سر و صورتش جاری بود … صورتش چنان درهم رفت انگار می خواست بالا بیاورد .

 

– من برای این تخته فرش هشتصد میلیون پولِ لامصب دادم ! بعد توی حیوون توی هشت دقیقه ریدی روش !

 

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_367

 

شهاب برای چند لحظه هیچ چیزی نگفت و فقط نرم پلک زد …

 

باور نمی کرد … عماد داشت به خاطر خون ریخته شده روی فرش او را توبیخ می کرد ، نه به خاطر تا حد مرگ کتک زدنِ علی …

 

چیزی شبیه جوک بود ! … ولی عماد کاملاً جدی به نظر می رسید !

 

– حواسم نبود آقا … ببخشید !

 

این تنها چیزی بود که به ذهنش رسید … بعد عماد از او رو چرخاند و دوباره به علی نزدیک شد .

 

عصبی … بد خلق … کمی خم شد روی بدنِ او . انگار که می خواست صورتش را بهتر ببیند … بوی تند خون او را به عطسه انداخت … .

 

باز از علی فاصله گرفت :

 

– چک کن ببین زنده است یا چی ؟

 

مخاطبش مجتبی بود .

 

مجتبی به سرعت پاسخ داد :

 

– زنده است آقا ! معلومه که زنده است !

 

و فقط محض اطمینان دستش را گذاشت بیخ شاهرگ او و نبضش را چک کرد .

 

عماد نفس عمیقی کشید … دست هایش را به کمر زد و نگاهی پر معنی با رشید رد و بدل کرد .

 

رشید انگار داشت نمایش جذابی تماشا می کرد … کمی از نوشیدنی اش هورت کشید و با چشم و ابرو به شهاب اشاره کرد … .

 

بعد عماد با لحنی خسته گفت :

 

– این زبون بسته رو بردارید برسونیدش بیمارستانی ، جایی !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_368

 

ساسان جا خورده … لب به اعتراض گشود :

 

– ببریمش بیمارستان ؟!

 

انگار چیز محالی شنیده بود !

 

عماد چرخید به جانب او و با نگاهی خسته و کسالت بار … چیزی در صورتش بود که انگار تا مرز انفجار اعصابش تنها یک قدم فاصله مانده بود ! پاسخ داد :

 

– میخوای بیار بذارش توی سر من ! هووم ؟!

 

– نه آقا ، آخه … گفتم دردسر نشه !

 

مجتبی عصبی و نگران از وضعیت علی … غرید :

 

– چقد زر می زنی ساسان ! بگیر یه گوشه اش رو ببریمش دیگه !

 

ساسان تسلیم شده به جانب بدن علی رفت … دیگران هم دست به کار شدند . فقط شهاب عین چوب خشک سر جا ایستاده بود و نمی دانست باید چه کند … .

 

عماد باز مقابل او ایستاد … چشم های تیره و نافذش روی صورت شهاب چرخید .

 

شهاب لب هایش را روی هم فشرد . به سختی خودش را کنترل می کرد تا عقب نپرد و از عماد فاصله نگیرد . یک جورایی از او و اخلاقِ عجیب و غریبش می ترسید ! اینهمه نزدیکی به او باعث شده بود گوشت تنش به گزش بیفتد … .

 

بعد عماد گفت :

 

– یه آبی به سر و صورتت بزن … بیا حرف بزنیم !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_369

 

***

 

آب از سر و صورتش می چکید ، وقتی از روشویی رو چرخاند و از سرویس بیرون آمد . مجتبی تکیه زده به دیوار … منتظرش بود .

 

– بیا بریم پسر !

 

او هم به اندازه ی شهاب دمق و گرفته به نظر می رسید .

 

شهاب ساعد دستش را روی خیسیِ صورتش کشید و پشت سر مجتبی به راه افتاد .

 

حالا دیگر هیچ کسی در سالن نبود … حتی رشید خان رفته بود . تنها زن خدمتکار بود که قالیِ کثیف را تا زده و مشغول جارو زدن خرده شیشه ها بود .

 

شهاب با راهنمایی مجتبی از سالن نیمه تاریک و ساکت عبور کرد .

 

درب بزرگ و شیشه ای رو به حیاط پشتی باز بود و پرده ی حریر و سفید با وزش نسیم مدام تکان می خورد .

 

مجتبی بیش از آن جلو نرفت … شهاب به تنهایی از در نیمه باز عبور کرد … .

 

عماد پشت به او … تکیه زده به دیوار حوضچه ی آب گرم … سیگار می کشید .

 

خالکوبی درشت روی کتف هایش … که طرح دو بال یک فرشته بود ! … یا شاید هم دو بال شیطان … توجه شهاب را برای لحظه ای کوتاه جلب کرد … .

 

و بعد صدایش … بدون اینکه برگردد :

 

– تو چه مرگته ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_370

 

با چنان لحن سرد و بی تفاوتی پرسید … شهاب فکر کرد درست نشنیده است .

 

– با من هستید آقا ؟

 

– مگه غیر از من و تو کسی اینجاست ؟

 

– نه !

 

– پس سوالات احمقانه نپرس و درست بگو دردت چیه !

 

شهاب دست هایش را در هم چفت کرد و با غرور نصفه و نیمه ای که برایش باقی مانده بود ،کوتاه پاسخ داد :

 

– چیزیم نیست !

 

عماد نیشخند معنا داری زد :

 

– جداً ؟!

 

کمی چرخید و ته سیگارش را توی زیر سیگاری لبه ی حوضچه خاموش کرد … سپس با نگاهی سرد و بی حوصله به شهاب … کوتاه گفت :

 

– پس گورت رو گم کن ! شب خوش !

 

شهاب از جایش تکان نخورد ! …

 

کجا باید می رفت ؟ تمام دنیا برایش پایان یافته بود . خانه اش را از دست داده بود و خانواده اش را … و حالا شغلش را هم از دست می داد … و کسی چه می دانست ؟ … شاید بعدی آیدا بود که از دستش می رفت !

 

آنقدر خسته بود … آنقدر ناامید و با خاک یکسان شده … که دوست داشت همانجا روی زمین زانو بزند و های های بگرید .

 

دیگر نایی برایش باقی نمانده بود … و غرورش هم هیچ … مثل مشتی شن داغ که آهسته آهسته از لای انگشتانش فرو بریزد ، داشت فرو می ریخت !

 

دقایقی همان طور ساکت و صامت سر جا ایستاده بود … و عماد هم چیزی نمی گفت . حتماً متوجه بود که شهاب هنوز آنجا را ترک نکرده … ولی اعتراضی نمی کرد … .

 

و بعد شهاب گفت :

 

– به پول احتیاج دارم ، اقا !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

وااااای مرسی که پارت گذاشتید
الهی بمیرم شهاب غرورشو شکست ولی بازم فکر کنم همه چی رو از دست میده لابد ی جور دیگه

شيوا وفا
شيوا وفا
6 ماه قبل

عالی
سورپرایز شدیم
خسته نباشی

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

بمیرم واسه شهاب من قلبم واسه این پسر به درداومد خدا لعنت کنه مادر زبون نفهمشو

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل
پاسخ به  نازنین

واقعا شهاب خیلی مظلومه

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون فاطمه جان فکر نمی‌کردم به این زودی پارت بیاد

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x