برزگر گفت :
– من گزارش رو منگنه کردم لای پرونده ، دادم رفت ! نمی دونستم خانم سلطانی یادش رفته …
با خشم و نفرت … کلمات را تقریباً توی صورتش تف کردم :
– داری دروغ می گی ! داری دروغ می گی !
الکی لب ورچید و آستین کت پالیزی را گرفت و نالید :
– وای ! آقای پالیزی !
پالیزی از کوره در رفت … صدایش را از قبل بالاتر برد :
– بسه خانم سلطانی ! خجالت بکش ! حواست پرته ، کارت رو درست انجام نمی دی … خیلی بیخود می کنی سر کار میای !
حس می کردم کسی تف کرده توی صورتم … درست به همان اندازه حس حقارت می کردم . بغض سنگینی راه نفسم را گرفت … ولی شکسته نمی شد . محدثه به صورت من نگاه کرد و نمی دانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت :
– آقای پالیزی تو رو خدا کوتاه بیاید !
ولی حالا اگر پالیزی لعنتی و برزگرِ کثیف هم کوتاه می آمدند … من بی خیال نمی شدم ! به حالتی هیستریک و خفه خندیدم و با نفرتی که از چشمانم شره می کرد … گفتم :
– من حواسم پرته آقای پالیزی ؟ … من یا شمایی که از صبح تا شب مشغول بگو بخند با این برزگر هستید !
برزگر هینی کشید و پالیزی چشمانش گرد شد . احتمالاً من اولین نفری بودم که روابط بیش از حد حسنه یشان را به رخ می کشیدم ! هر چند می دانستم دارم شغلم را از دست می دهم و گند می زنم به همه چیز … ولی ادامه دادم :
– بهتره با من درست صحبت کنی آقای پالیزی ! من عین این آت و آشغالای دور و برت نیستم که بیخودی مجیزت رو بگم !
با حرکت سر اشاره کردم به برزگر و بعد با تندی کشوی میزم را باز کردم . محدثه و زهرا رسماً لال شده بودند . پالیزی گفت :
– چ… چه غلطی گفتی ؟!
از عصبانیت به لکنت افتاده بود . دستم را فرو بردم توی شکم کشو و هر چه وسیله داشتم جگع کردم و ریختم توی کیفم … .
– درست حرف بزن پالیزی !
کیفم را روی شانه ام انداختم و از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم … نفسم گرفته بود ، داشتم خفه می شدم . پالیزی پشت سرم آمد و صدایش را انداخت توی سرش :
– من اگه گذاشتم تو برگردی سر کارت … از سگای توی کوچه کمترم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_399
حالا دیگر تماشاچی هم داشتیم … تعدادی از کارکنان بخش مالی از اتاقشان زده بودند بیرون تا از قیل و قال ما سر در بیاورند .
انگار راه گلویم را با سرب داغ پر کرده بودند که اینقدر زجر آور نفس می کشیدم . داشتم از درون از هم می پاشیدم … ولی همچنان به کولی بازیم ادامه دادم :
– چه اعتماد به نفسی داری پالیزی … واقعاً فکر کردی من حاضرم جایی کار کنم که یکی عین تو سرپرستم باشه ؟!
پالیزی کم مانده بود سکته کند … مشت هایش را بی هدف در هوا تکان داد و تلاش کرد چیزی بگوید :
– تو … تو دختره ی …
– من استعفا می دم … ولی قبلش خیلی چیزا رو برای مدیریت روشن می کنم !
با اعتماد به نفس کامل سرم را بالا گرفتم و از راهرو عبور کردم . صدای بد و بیراه گفتن های پالیزی ناخن روی اعصابم می خراشید و باعث می شد همان تعداد کارمندانی که تا الان سرشان گرم کار بود هم بریزند بیرون .
سنگینی نگاه دیگران را روی خودم حس می کردم … بغض داشت خفه ام می کرد . بدتر از آن ، فکر غمگینِ از دست دادن کارم … .
قدم های آخر را سریع تر برداشتم و خودم را تقریباً پرت کردم توی سرویس بهداشتی خانم ها .
نفس های عمیق و پی در پی …
کیفم را به گیره ی دیوار آویختم و شیر روشویی را باز کردم … و چند مشت آب سرد توی صورتم ریختم . مدام در دلم تکرار می کردم : آروم باش ! آروم باش ! آروم باش !
ولی این دلداری ها هیچ افاقه ای نکرد . جریانِ گرمِ اشک هایم را روی صورت خیسم می توانستم حس کنم … چند لحظه بعد به هق هق افتادم .
کارم را از دست داده بودم ! … کاری که اینقدر سخت پیدا کرده بودم … کاری که به حقوقش وابسته بودم را از دست داده بودم .
#سال_بد ❄️
#پارت_400
نمی دانم چند دقیقه گذشت تا بلاخره موفق شدم کمی به خودم مسلط شوم . شیر آب را بستم و صورتم را با دستمال کاغذی خشک کردم و بعد از چند نفس عمیق … از دستشویی خارج شدم .
با دیدن زهرا و محدثه پشت در دستشویی … یک لحظه خشکم زد .
– شما اینجایید ؟
زهرا گفت :
– دنبالت بودیم ! بچه ها گفتن اومدی توالت !
و با نگاهی پر ترحم به چشم های سرخم … گفتم :
– چی شده مگه ؟
– از مدیریت فرستادن دنبالت … گفتن بری بالا !
هووف !
چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم . پالیزی خیلی زودتر از آن چه تصور می کردم برای توبیخ و اخراجم دست به کار شده بود ! محدثه دست گذاشت روی شانه ام و با ناراحتی گفت :
– اصلاً خودتو نباز آیدا جان ! به مهندس سمیعی بگو پالیزی چقدر بد باهات حرف زده ! … حتی اگه لازم باشه من و زهرا شهادت می دیم !
و با نگاهی به زهرا … زهرا با تردید سری جنباند . پوزخند تلخی زدم و گفتم :
– خیلی ممنون … ولی عمراً شما دو تا رو هم مثل خودم از نون خوردن نمیندازم !
باز هم نفس عمیق دیگری کشیدم … با ژست فرمانده ی شجاعی که سعی دارد به سربازانش شجاعت درس بدهد ، ادامه دادم :
– من دیگه می رم ! فعلاً !
و با چانه ای بالا گرفته … راه افتادم به طرف آسانسور … .
#سال_بد ❄️
#پارت_401
طبقه ی بالا بر خلاف بخش ما ، کاملاً خلوت و ساکت بود . من حتی منشی را پشت میز ندیدم . تنها صدای گفتگویی از پشت یکی از درها به گوش می رسید … .
کمی که جلوتر رفتم … برزگر را هم دیدم ! … از دیدنش جا خوردم … نشسته بود روی یک صندلی و ریز ریز اشک می ریخت .
برق خشم در چشم های خیسش نشست :
– خیالت راحت شد روانی ؟! … سر یک دونه کپی همه مون رو به فنا دادی ! می مردی اگه اون کپی بی صاحاب رو گردن می گرفتی ؟!
خنده ام گرفته بود از تضادِ لحنش با خودم و آن همه عشوه ای که همیشه برای پالیزی می ریخت . به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
– چرا گردن بگیرم ؟ عاشق چشم و ابروتم مگه ؟! … بعدشم … تو چرا به فنا بری ؟!
او که پالیزی جانش مثل کوه پشت سرش بود … محال بود بگذارد آب در دلش تکان بخورد !
ولی گریه ی برزگر چیز دیگری را نشان می داد !
گیج شده بودم … صدای گفتگو پشت در اتاقِ مهندس سمیعی کمی شدت گرفته و به حالت جر و بحث در آمده بود . از برزگر عبور کردم و با چند قدم بلند خود را پشت در اتاق رساندم . دستم را بالا بردم تا در بزنم … ولی صدای پالیزی توجهم را سخت مشغول کرد .
– شما متوجه نیستی مهندس ! از روز اول که دست این دختره رو گرفتی آوردی گفتی با مدرک کاردانی استخدامه ! … الانم منو داری توبیخ میکنی که چرا باهاش بی احترامی کردم ؟! …
مهندس سمیعی با لحن تندی پاسخش را داد :
– این دختره امانته پیش من !
– من مسئولشم ! اگه بخواد جلوی همه بهم بد و بیراه بگه و باز فردا برگرده سر کارش …
♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_402
صدای مهندس سمیعی یک پرده بالاتر رفت :
– اون بد و بیراه بگه ؟ … اون یا تو ؟ … آخه مرد حسابی …
ضربان قلبم به صورت وحشتناکی تند شده بود . هیچ از حرف هایشان سر در نمی آوردم ! حالا دیگر کاملاً به در چسبیده بودم تا حتی یک کلمه از صحبت هایشان را از دست ندهم .
مهندس سمیعی پرسید :
– به من راستش رو بگو ، آقای پالیزی ! به این دختره حرفی زدی تا حالا ؟!
پالیزی سست شده و هاج و واج پاسخ داد :
– چه حرفی آخه ؟!
– شوخی رکیک کردی باهاش ؟ متلک جنسی انداختی ؟ چیزی گفتی بهش بر بخوره ؟!
پالیزی سکوت کرد … و من چقدر دوست داشتم صدایم را بالا ببرم و خاطره ی روز اولِ کاری ام را تعریف کنم که چطور به یک عدد هشتاد و پنج توی کد ملی ام گیر داده بود و هر هر می خندید و من می فهمیدم منظور بدی دارد ! … و البته خیلی خاطرات دیگر از آن اوایل ! …
ولی صدای سمیعی … من را رسماً مانند صاعقه زده ها خشکاند .
– وای پالیزی … بدبختمون کردی ! … بدبختمون کردی پالیزی !
پالیزی حالا دیگر موش شده بود :
– چیکار کردم مگه ؟ من کاری نکردم !
– اگه بره به کسی بگه ، چی ؟! … اگه بگه اینجا باهاش شوخی جنسی کردن …
گرما از زیر یقه ی لباسم تنوره کشید . به چه کسی می گفتم ؟! … چرا این آدم یک مدلی حرف می زد که من اصلاً نمی فهمیدم ؟! من اگر قدرت بدبخت کردن کسی را داشتم که اول سوده را بدبخت می کردم ! … من خودم بدبختِ دو عالم بودم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_403
سخت مشغول استراق سمع بودم که صدای تیک تیک پاشنه های کفشی را از پشت سر شنیدم . به سرعت گوشم را از در جدا کردم و به عقب چرخیدم .
منشی برگشته بود و با چنان حالتی نگاهم می کرد … که معلوم بود من را حین فالگوش ایستادن دیده است ! … اما من گیج تر از آن چیزی بودم که بخواهم خجالت بکشم .
منشی به سمت اتاق مهندس سمیعی آمد و با چشم غره ی غلیظی به من … در اتاق را باز کرد .
– جناب مهندس … خانم سلطانی اومدن !
– بفرستیدشون داخل !
منشی چشمی گفت و در را همانطور نیمه باز رها کرد و برگشت به طرف میزش .
نفس عمیقی کشیدم ، بند کیفم را روی شانه ام مرتب کردم و بعد وارد اتاق شدم .
– سلام ، عصرتون بخیر !
صدایم اندکی می لرزید … مطمئن بودم رنگ رخم هم پریده ! مهندس سمیعی با لحنی محترمانه تر از آنچه تصورش را داشتم ، از من استقبال کرد :
– عصر شما هم بخیر خانم سلطانی ! بفرمایید بنشینید !
به صندلی های اداری که دور میز کنفرانسِ بزرگ چیده شده بود اشاره کرد و بعد رو به پالیزی ادامه داد :
– شما بیرون تشریف داشته باشید … صداتون می کنم !
چهره ی پالیزی به حالتی بود که فکر می کردم اعتراض می کند … ولی بعد از مکثی کوتاه ، نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد . همینطور سر جا ایستاده بود و در ذهنم دنبال پاسخی برای همه ی این چیزهای عجیب می گشتم … که مهندس سمیعی باز من را خطاب قرار داد :
– بفرمایید خانم … چرا ایستادین ؟!
خودش زودتر از من نشست و من هم یکی از صندلی های نزدیک به او را عقب کشیدم و نشستم … کف دستم را روی زانویم کشیدم و خیره به دهان او … برای شنیدن حرف هایش … .
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#سال_بد ❄️
#پارت_404
– پیش پای شما با آقای پالیزی حرف می زدم ! … در مورد پیشامد امروز و سوتفاهمی که رخ داد … همه چی رو توضیح داد !
لب هایم را روی هم فشردم . با تموم تلاشم می خواستم شجاع باشم … ولی جانم داشت در می رفت .
– میشه منم یه چیزی بگم ؟
– بفرمایید !
– در مورد اون کپی … من واقعاً مقصر نیستم ! خانم بزرگر …
پلکی زد … نگاهش حالت عجیبی داشت !
– کپی ؟! کدوم کپی ؟! … اصلاً این چیزا اهمیتی نداره !
بدون اینکه بتوانم چیزی بگویم … فقط نگاهش کردم . مهندس سمیعی ادامه داد :
– من برای این گفتم بیاید اینجا … که اگه آقای پالیزی خدایی نکرده چیزی به شما گفته … یا کاری کرده …
انگشتانش را درهم گره زد و شصت هایش را به حالت عجیبی دور هم چرخاند . مثل اینکه می خواست چیزی به من بفهماند و در عین حال … دوست نداشت مستقیماً چیزی بگوید .
– چی مثلاً ؟!
– هر چی ! … خلاصه که اگه اسائه ی ادبی کرده به شما …
– نه !
هر چند چیزی که آن روز بین من و پالیزی گذشت ، فراتر از اسائه ی ادب … قهوه ای کردن همدیگر بود . ولی غریزه ام به من هشدار داد که همه چیز را انکار کنم … . سمیعی با حرارت از پاسخ من استقبال کرد :
– خدا رو شکر ! … خدا رو شکر !
در سکوت فقط نگاهش کردم … چه چیزهای عجیبی می شنیدم و می دیدم ! … اما چرا حس می کردم این مرد از چیزی واهمه دارد ؟! …
حس عجیبی راه گلویم را سد کرده بود . باید از او می پرسیدم دلیل رفتارش را ؟ … ولی سکوت کرده و منتظر بودم ببینم مسیر مکالمه ما را به کدام سو می کشد .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_405
سمیعی باز گفت :
– خلاصه اگه به هر دلیلی اینجا کسی چیزی به شما گفت … اصلاً لزومی نداره مستقیماً خودتون رو درگیر کنید ! فقط اگه به من بگید … منظورم اینه لزومی نداره با کسی دیگه در میون بذارید !
– من چرا باید اخبار شرکت رو به خارج از شرکت ببرم ؟!
– این قطعاً از اخلاقِ کاری حرفه ای شماست !
– ولی آخه من که …
ساکت شدم . می خواستم بگویم من از حرف هایش سر در نمی آورم … ولی با تصمیمی ناگهانی جمله ام را تغییر دادم :
– من اخراج نیستم یعنی ؟!
– اختیار دارید خانم ! چرا اخراج ؟!
– برزگر هم …
اخمی متفکرانه نقش صورتش شد . ترسیدم از اینکه در مورد کاری که به من مربوط نبود ، سوال پرسیده ام … ناراحت شده باشد . ولی او گفت :
– نظر شما چیه ؟! برگرده سر کارش ؟!
– نظر من ؟!
انگشت اشاره ام گذاشتم روی تخت سینه ام و به خودم اشاره کردم . او داشت من را دست می انداخت ؟!
حس خیلی خیلی بدی من را مانند هاله ای نامرئی احاطه کرد … . خیلی ناگهانی از جا برخاستم … گفتم :
– من می تونم برم ؟! … می ترسم از سرویس جا بمونم ؟!
مراقب بودم حرکاتم شتاب زده و عصبی نباشد . ولی تمام کارهای مهندس سمیعی … حرف هایش … حتی اینکه به احترام من از جا برخاست … همه ی اینها تارهای عصبی من را مثل سیم های گیتار می لرزاند .
– خواهش می کنم … بفرمایید ! خیلی ممنونم که وقتتون رو به من دادید …
از او رو برگرداندم و به سمت در خروجی تقریباً دویدم . دیگر حتی نفس کشیدن سخت شده بود .
دستم به دستگیره رسید … که سمیعی صدایش را بالا برد … و عجیب ترین چیزی که امکان داشت بشنوم را گفت :
– سلامِ گرم من رو به جناب شاهید برسونید !
***
#سال_بد ❄️
#پارت_406
***
– دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد . لطفا بعداً تماس بگیرید !
تلفن را روی تختخواب رها کردم و با کلافگی سرم را میان دست هایم فشردم . داشتم خفه می شدم … نیاز داشتم همان لحظه با شهاب حرف بزنم . ولی او از دیروز عصر غیبش زده بود !
انگار تمام دلمشغولی های لعنتی ام کم بود … که غیب شدن شهاب را هم باید تحمل می کردم .
خودم را روی تختخواب رها کردم و چشم هایم را به سقف دوختم . باز یاد روز قبل افتادم … دلم آشوب شد !
آن لحظه ای که اسم عماد شاهید را از زبان مهندس سمیعی شنیدم … به معنای واقعی خونم سوخت ! … گوش هایم سوت کشید !
در لحظه هیچ واکنشی نتوانستم نشان بدهم ، به غیر از فرار … . اما فکرش رهایم نمی کرد ! زیر هجومِ اینهمه فکر و خیال مغزم آماس کرده بود !
عماد شاهید پشت پرده ی زندگی من چه می کرد ؟ اصلاً از من چه می خواست ؟
نمی دانستم . تنها چیزی که مغزم تحلیل می کرد این بود که سکوت بس است و باید تمام افکارم را با شهاب در میان می گذاشتم .
همینطور روی تخت بی حرکت افتاده بودم که تقه ای به در خورد و بعد بابا اکبر وارد شد . به سرعت از جا برخاستم و روی لبه ی تختخواب نشستم و انگشتانم را در هم قفل کردم .
– چی شده بابا ؟
– هیچی ! دیدم ازت خبری نیست …
مکث کوتاهی کرد و نگاهی سرشار از سوءظن به من انداخت … و ادامه داد :
– حالت خوبه بابا جان ؟ چیزی شده ؟ خبریه ؟!
لبخند زدم ! اگر غیب شدن شهاب را … و مهلتِ رو به پایانِ صیغه ی محرمیتمان … و سلامی که باید به عماد شاهید می رساندم را نادیده می گرفتم …
– نه ، چه خبری ؟ … همه چی خوبه !
و لبخندی زدم … که مطمئناً برای صورتم بد قواره بود .
#سال_بد ❄️
#پارت_407
بابا اکبر چند لحظه ای با تردید سکوت کرد … البته که به پاسخم قانع نشده بود ، ولی دیگر اصرار نکرد . او هیچوقت برای هیچ چیزی اصرار نمی کرد .
– خب … اگه چیزی نشده پس چرا گوشه ی اتاقت غمبرک زدی ؟! مثلاً دختر جوونی … اوج شور و هیجانته ! … شش روز هفته کار می کنی … یک امروز که تعطیلی نمی ذارم همینطور به بطالت بگذرونی !
– چیکار کنم خب ؟!
بابا اکبر شانه ای بالا انداخت :
– نمی دونم آیدا ! برو بیرون بگرد … یا حداقل بیا پیش من فیلم ببینیم ! ولی توی اتاقت نمون !
– ولی من …
بابا اکبر صبر نکرد صغری کبری چیدن هایم را بشنود … از اتاقم بیرون رفت و در را هم پشت سرش باز گذاشت .
حرصی مشت کوبیدم به بالشم و جیغ خفه ای کشیدم . من با این ذهن آشفته نمی توانستم اینهمه ساعت حفظ ظاهر کنم و جلوی چشم بابا باشم . برای مثل شکنجه بود ! …
ولی بعد فکری به ذهنم رسید … بهتر بود به دیدن هستی می رفتم . من و هستی هیچوقت چیزی از هم پنهان نداشتیم و در مورد تمام مشکلاتمان می توانستیم ساعت ها حرف بزنیم . از طرفی دیگر … هستی اولین کسی بود که در مورد عماد شاهید به من هشدار داده بود . در همان دیدار اولمان در کافه ی هتل … و تجربه ثابت کرده بود شامه ی او در این مسائل خطا نمی رود .
از همان جایی که بودم صدایم را بالا بردم :
– بابا من آماده میشم میرم خونه عمه الهام !
و بعد برای حاضر شدن به تکاپو افتادم … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_408
***
عطر قیمه و مرغ سرخ کرده تمامِ کوچه را برداشته بود .
وقتی در خانه ی عمه الهام به رویم باز شد … حسابی غافلگیر شدم ! عمه الهام و یک خانمِ خدماتی در حیاط بساط آشپزی به پا کرده بودند ! دیگ های خورشت روی دو گازِ پایه ای در حال طبخ بود … و چند تشت برنجِ نم کشیده در آب هم گوشه ی حیاط بودند .
عمه الهام پای دیگ قیمه ها حسابی عرق کرده بود :
– خوش اومدی عمه جون ! چه عجب یاد ما کردی !
در حیاط را پشت سرم بستم و با تعجب گفتم :
– خیر باشه عمه ! نذری پزونه ؟!
قبل از اینکه عمه بتواند جوابم را بدهد ، هستی پنجره ی اتاقش را باز کرد و غر غر کنان گفت :
– نخیر ! نذری چیه ؟! بساطِ مفت بری خورونه !
عمه کلافه نفس تندی کشید و رو به او توپید :
– خدایی نکرده نمیری از حسودی ! تو هم که سر و سامون گرفتی ، همین کارا رو برات میکنم !
هستی عصبی و بی حوصله خندید … سپس پایش را روی لبه ی پنجره گذاشت و بدنش را بالا کشید و از همان جا پرید توی حیاط .
– من صد سالِ سیاه نمیذارم به خاطر یه بچه زاییدن … ننه ام جلوی اقوامِ مفت خورِ شوهر خم و راست بشه هوار هوار نعمت خدا رو بریزه توی حلقشون !
– هستی ! لال بشی هستی ! باشه برای تو نمی کنم … بذار خانواده شوهرت بگن مادرت برات ارج و قربی قائل نبود !
خنده ام گرفت از اینکه هستی هنوز ازدواج نکرده و عمه الهام حرص و جوشِ خانواده ی شوهرش را می خورد ! گفتم :
– پدر و مادرِ هوشی رو دعوت کردین امشب ؟
باز هستی غرو لند کنان پاسخ داد :
– ننه اش ! باباش ! آبجی هاش … شوهرای آبجیاش ! عمه هاش و شوهرای عمه هاش ! … خلاصه تمامِ تیر و طایفه ی مفت خورشون !
#سال_بد ❄️
#پارت_409
عمه الهام این بار کاملاً هستی را نادیده گرفت و رو به من گفت :
– عمه جان … تو رو خدا امروز برای من فرستاده ! قربونِ شکلت برم …
– چیکار کنم براتون عمه جون ؟!
هستی از پشت سر مادرش برایم دهانش را کج کرد و ادایی در آورد . نفسم را در سینه حبس کردم و گونه ام را از درون دهانم گاز گرفتم تا پقی نزنم زیر خنده ! عمه گفت :
– تو تزئین سالاد بلدی … ماشالله هزار تا هنر داری ! یه توک پا برو تره بار سر کوچه خرید کن … چند کاسه سالاد برام درست کن ! این هستی خانم که به غیر از غر غر کردن هنر دیگه نداره !
هستی چشم هایش را در حدقه چرخاند و معترضانه جیغ زد :
– باریک الله مامان جان ! من برات کم بودم … این بدبختم به استثمار بکش !
قبل از اینکه عمه الهام به او بتوپد … من جوابش را دادم :
– حرف بیخود نزن هستی ! بدو برو لباس بپوش بریم خرید … بدو !
هستی نفس تندی کشید و غر و لند کنان … برگشت و از همان راه پنجره توی اتاقش پرید … .
***
همراه با هستی از خانه بیرون زدیم . هستی هنوز هم کوره ی آتش بود و مدام غر می زد . گفتم :
– میشه اینقدر مادرت رو اذیت نکنی ؟! … خب دلش خواسته مهمونی بگیره ! مشکلت چیه واقعاً ؟!
هستی حرص زده لبه ی شالِ مشکی اش را پشت گوشش زد و گفت :
– مشکل من اینه پدر و مادر دیبی جان فکر می کنن ما باید افتخار کنیم از اینکه گل پسرشون لطف کرده دخترِ ما رو گرفته و گا…ده و یه بچه کاشته توی دلش ! یه دستوراتی صادر می کنن … مخم سوت می کشه ! مامانِ منم هزار ماشالله روشونو زمین نمیندازه که !
#سال_بد ❄️
#پارت_410
یک لحظه مکث کرد و نفس تند و کلافه ای کشید . سری تکان دادم و متفکرانه گفتم :
– آهان … از اون لحاظ !
– من اصلاً کار ندارم چقدر سر عروسی و جهیزیه اش اورد ناشتا دادن … گذشته دیگه ! ولی نمی دونی سر بچه چه حرفای زوری می زنن ، بلو ! از وقتی این هانی حامله شد … ننه دیبی جان زنگ زد که ما براش سینی تنقلات ببریم ! انگار بیل خورده به کمرِ دیبی جان که نمی تونست چهار دونه مغز و عسل و آلوچه برا زنش بگیره ! … بعدشم سر سیسمونی چقد حرف گفتن … حالا خودشون یه حلقه النگوی چسکی واسه نوزاد آورده بودنا ! … الانم این ولیمه ی زوری ! واقعاً چرا ننه ی من باید برای اون مفت خورا سفره هفت رنگ پهن کنه ؟ چرا ؟!
هستی یک جوری با حرص حرف می زد که من هم حرصی شدم . دلم میخواست جای کاهو و کلم و هویج ، یک مشت کاه و یونجه برای مهمانانِ عمه الهام می خریدم !
– حالا ولش کن دیگه …یه شبه ! … به خاطر ترنم …
– والا من برای زنبورکم حاضرم جونمو بدم ! ولی واقعاً سر این ولیمه اعصابم ری…ده شده !
به فروشگاه تره بار رسیدیم … مغازه ی طویلی که پر از میوه و سبزیجات بود و به خاطر آینه های نصب شده روی دیوارها ، حتی شلوغ تر به نظر می رسید . هستی از شاگرد مغازه خواست کاهو و کلم تازه و خوب برایمان سوا کند … و آن وقت رو به من پرسید :
– خب … تو تعریف کن چه خبر !
باز یاد گرفتاری هایم افتادم … نفسم از شدت دلشوره کند شد .
– خبر که زیاده !
– مشخصه ! همون اول که چشمم بهت افتاد فهمیدم پریودی ! بگو چی شده فرزندم ! باز با کی دعوات گرفته ؟!
بی اختیار خندیدم . از هستی هم نمی شد چیزی را پنهان کرد … واقعاً پریود بودم ! هستی اضافه کرد :
– ولیعهدِ بی تاج و تخت که نیست ! پس کدوم بدبختی آماج حملاتت قرار گرفته ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_411
گفتم :
– اولین مشکل من همینه ! … شهاب نیست ! از دیروز عصر غیبش زده … حتی جواب تلفناشو نمیده !
– شاید از دست تو و مادرش سر به کوه و بیابون زده !
– شوخی نکن هستی ! من واقعاً نگرانشم ! بعدم … یه چیز دیگه …
– چی ؟!
لب هایم را روی هم فشردم … داشتم فکر می کردم قضیه ی عماد شاهید را چطور به او بگویم … که شاگرد مغازه داد کشید :
– خانم کاهو کلم سوا کردم براتون ! امر دیگه ای باشه ؟!
به نظر می رسید فکر هستی سخت مشغول حرف های من شده … به سرعت جواب داد :
– گوجه ، خیار ، هویج … از همه چی یک کیلو بذار !
گفتم :
– بگو خیار کلفت بذاره … برای برش راحت تره !
هستی کلافه داد کشید :
– آقا خیارو کلفت بذار بی زحمت !
و بعد دست راست من را با حرص فشرد :
– بگو دیگه ! بعد چی ؟!
من و منی کردم … واقعاً حرف زدن در مورد آن سخت بود . حس می کردم دیوانه شده ام و این افکارم مشتی مالیخولیاست که هستی را به خنده خواهد انداخت . ولی اگر هستی به نگرانی هایم می خندید … شاید کمی بهتر می شدم .
– ببین …یادته قبل از عید با حنا و روشنک و فافا رفتیم کافه ی هتل شاهید ؟
هستی اوهومی گفت … و من ادامه دادم :
– یادته بعدش توی تاکسی یه چیزی بهم گفتی ؟ … در مورد فافا و قرمه سبزی ! … و من و آقای شاهید …
– خو !
بزاق دهانم را به سختی قورت دادم :
– من فکر می کنم حدست درست بود ! یعنی اگه بهم نمی خندی … فکر می کنم که اون …
سکوت کردم … چقدر حرف زدن در مورد این حدس و گمانم وحشتناک بود ! … کلافه آهی کشیدم و کف دست هایم را روی پلک های داغم فشردم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 81
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون عزیزم
مث همیشه زیبا دوس داشتنی و خووندنی بود
ممنون لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار