آن وقت همه چیز را برای او تعریف کردم . اتفاقات شب مهمانی و چیزهایی که به من گفته بود … و سپس تمام دعوای دیروزم با پالیزی و حرف های مهندس سمیعی .
هستی کاملاً جدی و با دقت به حرف هایم گوش داد . ناله ای کردم و گفتم :
– تو رو خدا هستی یه چیزی بگو ! … به نظرت من توی توهمم یا واقعاً …
نفس بلند و کلافه ای کشیدم . هستی گفت :
– چی بگم بلوبری جان ؟! … من نظرمو همون اول گفتم ! این یارو خیز برداشته واسه باسنِ خوشگل تو … انگار ول کنم نیست !
دلم مثل کیسه ای شن ناگهان خالی شد … رعشه ای به جانم افتاد . هستی با تمام بی چاک و دهن بودنش همیشه حرف درست را می زد … .
هنوز حرف قبلی اش را هضم نکرده بودم … که باز گفت :
– ولی اصلا بهش نمیخورد اینقدر لاشی باشه ! می دونه نامزد داری و … هیییع !
مثل اینکه ناگهان چیزی به یاد آورده باشد … نفسش را کشید و دستش را روی دهانش گذاشت .
– بلو یادته روشنک میگفت دوست پسرش در مورد تو ازش سوال می کرده ؟! … باور کن آمارتو به همین شاهید میداده !
نزدیک بود گریه ام بگیرد … عصبی گفتم :
– دیگه جناییش نکن !
شالم که دور گردنم افتاده بود به حالتی عصبی روی موهایم کشیدم و راه افتادم به طرف صندوق پرداخت . هستی دنبالم دوید و آستین لباسم را گرفت .
– جنایی چیه ؟! دیر بجنبی سکسی هم میشه ! فکر کردی شوخی میکنم باهات ؟
دستم را با خشونت عقب کشیدم . گفتم :
– داری زر میزنی هستی ! حالم رو بدتر می کنی ! من بدبختیامو بهت گفتم تا یه راه حلی بذاری پیش پام ، نه اینکه …
پرید وسط حرفم :
– راه حل میخوای ؟ … دور شو ازش ! دو پا داری … دو پای دیگه هم قرض کن و برو ! فقط برو بلوبری ! کار دیگه ای از دستت ساخته نیست ! هست ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_413
از شدت عصبیت باز شروع کردم به خراشیدنِ کنار ناخنم . گفتن این حرف ها آسان بود ، ولی جان کندن می خواست تا عملی اش کنم .
من اگر کارم را رها می کردم … و شهاب هم کارش را رها می کرد … باز برمی گشتیم به همان نقطه ی کوری که چند ماه قبل با آن دست به گریبان بودیم . ما دو نفر بدون کار و پول چه کاری از دستمان ساخته بود ؟!
غرق در اندوهم بودم که صدای شاگردِ مغازه من را به خودم آوردم :
– اینم از هویج و خیار و گوجه فرنگی . امر دیگه باشه ؟
واقعاً دل و دماغ این کارها را نداشتم … ولی به سختی خودم را مجبور کردم تا نگاهی به سبزیجات بیاندازم . گفتم :
– خیارش خوب نیست !
هستی هووفی کشید :
– ول کن جانِ جدّت ! بخریم بریم پی کارمون !
– خیلی باریکه ! گفتم کلفت میخوام ! … اینا به درد نمی خوره !
شاگرد فروشگاه گفت :
– خانم اینا خیلی خوش طعم و شیرینه ها !
چانه ای بالا انداختم و بی حوصله گفتم :
– برای خوردن نمی خوایم !
در لحظه ی اول نفهمیدم چه چرندی بر زبان آوردم … با آن فکر مشغولی که داشتم شاید هیچوقت هم نمی فهمیدم . تا اینکه هستی پقی زد زیر خنده … .
هاج و واج نگاهش کردم که مرد مغازه دار هم به خنده افتاد … و بعد من ناگهان فهمیدم چه گفته ام !
مثل اینکه صورتم را روی آتش گرفته باشند … داغِ داغ شدم ! چشم هایم از شدت خجالت سیاهی رفت . بدون اینکه خریدها را برداریم ، دست هستی را کشیدم و تقریباً از فروشگاه تره بار فرار کردم .
هستی آنقدر شدید می خندید که پوست صورتش کبود شده بود ! … کوبیدم توی سرم و نالیدم :
– وای خاک تو سرم ! خاک تو سرم !
نزدیک بود گریه ام بگیرد … ولی خنده های هستی آنقدر شدید بود … که من هم به خنده افتادم !
***
#سال_بد ❄️
#پارت_414
***
دم غروب بود که با وجود تمام اصرارهای عمه الهام ، برای شام نماندم و به خانه برگشتم .
همانطور قدم زنان به کوچه رسیدم … و بابا اکبر را دیدم که جلوی در ایستاده بود و داشت باغچه ی کوچکِ مقابل خانه را آب می داد .
سرش را بالا آورد و من را دید . از همان فاصله برایش لبخند زدم و دست تکان دادم .
بابا اکبر هم برایم دستی تکان داد و بعد برگشت داخل حیاط تا شیر آب را ببندد .
پا تند کردم تا زودتر به او برسم … .
ناگهان حواسم رفت پی سایه ای که در آن سوی کوچه به گوشه ی دیوار آجری خزید … خوب دقت کردم … مجتبی بود !
نفسم حبس شد در سینه ام … ضربان قلبم هزار برابر شد ! … مجتبی اینجا چه می خواست ؟ … در حالی که شهاب در شهر نبود …
قدم هایم بی اختیار سست شد … . مجتبی به سمت من پا تند کرد … انگار می خواست زودتر به من برسد و چیزی بگوید .
ناگهان فکری دیوانه وار در سرم چرخید … ممکن بود اتفاقی برای شهاب افتاده باشد ؟…
ترس ریخت به جانم و نفسم را کند کرد . داشتم خفه می شدم … .
مجتبی چند قدمی هنوز با من فاصله داشت که بابا اکبر برگشت دم در .
– احوالت چطوره بابا جان ؟ خونه عمه ات خوش گذشت ؟
مجتبی بدون اینکه موفق شود چیزی بگوید ، از کنارم عبور کرد و رفت . ولی با حرکت چشم و ابرو به من اشاره کرد که انتهای کوچه منتظرم می ماند .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_415
درست چند قدم مانده تا به خانه برسم … پا سست کردم و سر جا متوقف شدم . قلبم داشت در دهانم می تپید . بابا اکبر باز صدایم کرد :
– آیدا جان ؟!
نفس تندی کشیدم … سعی کردم با لحنی عادی پاسخی عادی به او بدهم :
– خیلی خوش گذشت ، بابا جون ! جاتون حسابی خالی بود !
خدا را شکر هوا رو به تاریکی می رفت و بابا اکبر نمی توانست رگ و روی پریده ام را ببیند .
– حالا چرا اونجا ایستادی ؟ … بیا بریم داخل بابا جان !
– باشه ، فقط … چیزه …
مکثی کردم و زبانم را در دهانم چرخاندم و سعی کردم دروغ قابل قبولی دست و پا کنم … و باز ادامه دادم :
– من یادم رفت … می خواستم یا خرده خرید کنم از سوپر مارکت ! … شب بشینیم با همدیگه فیلم ببینیم …
– خب تو برو داخل … من میرم …
– نه ! نه ! نه !
دستپاچه و هیستریک خندیدم و یک قدم به عقب برداشتم :
– من آخه از این چیپسای پنیری میخوام … سوپر مارکت سر کوچه نداشته باشه ، میرم سر چهارراه !
و باز یک قدم دیگر رو به عقب :
– زودی برمی گردم بابا جون ! الان برمی گردم !
دیگر حتی صبر نکردم تا چیزی بشنوم … بند کیفم را روی شانه ام به چنگ گرفتم و چرخیدم و مسیر برگشتم به نبش کوچه را تقریباً دویدم .
درد ماهانه پاهایم را به زق زق انداخته و وضعیتم را اسفناک کرده بود … ولی تحمل نداشتم دست از دویدن بکشم و وقت را تلف کنم .
بلاخره به نبش خیابان رسیدم … و بعد صدای مجتبی پشت سرم :
– آیدا خانم ! … آیدا !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_416
به سرعت برگشتم به سمت او … کنار دیوار ، پشت درخت های کاجِ خاک خورده ایستاده بود . سپس آمد به طرف من … .
پاهایم روی آسفالتِ کف خیابان میخکوب شد … چیزی در نگاهِ مجتبی بود که تمامِ بدنم را سِر و بی حس می کرد … .
– مجتبی ! …
آمد و درست در دو قدمی ام ایستاد .
– خیلی ساعته منتظرتم … می ترسیدم حالا حالاها نبینمت ! … شماره موبایلتم نداشتم …
– چی شده ؟ … شهاب کجاست ؟ حالش خوبه ؟!
صدای نفس هایش را شنیدم که کند و غلیظ شد … انگار می خواست به گریه بیفتد .
– راستش … نه آیدا ! شهاب … میدونی ؟ شهاب یا کاری کرده که …
یک لحظه سکوت … نفسی عمیق کشید … و باز اضافه کرد :
– شهاب خودشو توی دردسر بدی انداخته !
***
چه ساعتی از روز بود ؟ … نمی دانست !
چند وقت از آنجا ماندنش می گذشت ؟ … حتی نمی توانست حدس بزند !
برای او به اندازه ی چند سال گذشته بود . انگار چند سال بود که بدنِ له و لورده اش را گوشه ی آن اتاقِ نم گرفته و خالی جمع کرده بود … و نورِ زرد و کثیفی که یکسره از لامپ سقف می تابید … داشت مغزش را می جوید !
ای کاش آن چراغ را خاموش می کردند … برای مدتی ! حتی برای دقیقه ای ! … به تاریکی نیاز داشت … .
صدای گفتگویی از بیرون اتاق می آمد و قطع نمی شد … این سر و صداها حتی به او اجازه نمی داد فکر کند … .
به جز آن … گرسنگی بود … درد بود … سرما بود !
ولی هیچ چیزی بدتر از آن نورِ مداومِ کثیف که توی چشم هایش خراش می انداخت ، نبود .
تمام جانش را می گرفت … تمامِ نیرویش را ! … شیره ی وجودش را می مکید !
#سال_بد ❄️
#پارت_417
پلک های به خون نشسته اش را روی هم فشرد و تلاش کرد کمی فکر کند … .
دقیقاً چه اتفاقی رخ داد ؟ چطور آن بلا بر سرش نازل شد ؟
داشت بار چوب را به سلامت به جانب جنوب می راند . همه چیز خوب بود ! … یک لحظه ی کوتاه کنار جاده توقف کرد ، چون …
فکر کرد ! فکر کرد ! … ولی یادش نمی آمد چرا کنار جاده ایستاد . انگار ضربه هایی که به سرش خورده بود ، حافظه اش را هم مختل کرده بود !
از پشت فرمان پیاده شد … که کسی زد توی سرش … .
وقتی بهوش آمد … همه چیز از دست رفته بود !
صدای باز شدنِ در اتاق در گوشش پیچید … چشم باز کرد … مجتبی را دید !
– چطوری رفیق ؟
لبخند غمگینی زد … صورتش حالتی عزادار داشت . انگار با تمامِ وجود غمگین بود .
در دستش یک سینی گرد داشت … جلو آمد و سینی را روی زمین ، پیش پای شهاب گذاشت .
یک لیوان آب … یک نان لواشِ بیات شده … دو سیب زمینی که انگار درون آتش کباب شده بود … تمام محتویات سینی بود .
– یه چیزی بخور جون بگیری !
شهاب تنها سوالِ مهمِ زندگی اش را از او پرسید :
– روزه یا شب ؟!
مجتبی با تاخیر پاسخش را داد :
– هول و حوش یازده شبه !
– شبه ؟ … پس چرا این چراغِ کثافتو خاموش نمی کنن ؟!
صدایش بی اختیار بالا رفت . با پنجه ی کفشش سینی را پس زد .
♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_418
صدای خشاخش ساییدن سینی کف زمین صدایی نا هنجار تشکیل داد … و سپس برای مدتی سکوت شد .
آن وقت مجتبی دمی گرفت و کنار شهاب روی زمین نشست .
– شاهیدو دیدی ؟
شهاب باز تکیه زد به سه کنج دیوار … زانوهایش را کشید توی شکمش و دست هایش را دور پاهایش حلقه زد و با چشم های بسته … تنها سری جنباند .
شاهید را دیده بود … هر چه به یاد داشت را برایش گفته بود … . انتظار بی جایی بود اینکه از او توقع درک و انسایت داشت !
مجتبی کلافه گفت :
– اون حرف الان نمی فهمه … عصبانیه ! فقط پولشو می خواد ! … شوخی نیست دوازده میلیارد ! …
باز شهاب ساکت ماند . چه حرفی برای گفتن داشت ؟ او رسماً پایان یافته بود ! … هر نفسی که می کشید امکان داشت آخرین نفسش باشد . تا همین حالا هم معلوم نبود شاهید چرا او را زنده نگه داشته بود !
مجتبی باز گفت :
– چند ساعت پیش دم خونه تون بودم … آیداتو دیدم !
شهاب تکانی خورد … چشم هایش را باز کرد و با تغیر به مجتبی خیره شد .
– بهش گفتی ؟!
– همه چی رو گفتم براش !
شهاب برای لحظه ای خشمگین شد . با تمامِ حال زارش خیز برداشت تا به مجتبی حمله کند :
– بیجا کردی که گفتی ! چرا پای اونو وسط می کشی ؟! …
اما مجتبی او را به عقب هل داد و با لحنی کلافه گفت :
– بشین سر جات شهاب ! گفتم بهش که اگه فردا عماد خان گفت سرتو گوش تا گوش ببرن ، حداقل گریه کن داشته باشی !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_419
بعد شهاب ترسید ! … بدنش یخ زد ! … پس سرش را چند بار به دیوار کوبید و زیر لبی زمزمه کرد :
– حالا می دونه ؟ … یعنی از همه چی خبر داره ؟!
مجتبی به او توپید :
– برو بابا … من ریدم به اون غرورت که لب گورم ولش نمی کنی ! بدبخت شاهید ول کنت نیست … زجر کشت می کنه ! حالیته ؟! … حداقل آیدا بدونه … شاید بتونه پولی دست و پا کنه … چه بدونم ! یه کاری برات بکنه !
شهاب از شدت استیصال و بیچارگی می خواست گوشت تنش را گاز بزند ! او که غروری نداشت … دیگر این چیزها برایش مهم نبود . ولی تصور اینکه حالا آیدا از همه چیز با خبر است … او را می کشت !
– خیلی عصبانی شد … وقتی فهمید ؟!
مجتبی آه غمباری کشید :
– چه بدونم شهاب ! فردا که اومد … خودت می بینی !
از روی زمین برخاست و پشت شلوارش را تکاند . شهاب ناله ای کرد :
– نذار بیاد اینجا ! … بهش بگو من راضی نیستم که بیاد !
مجتبی لبخندی زد که از هزار گریه ی بی سرانجام ، تلخ تر بود . گفت :
– شب بخیر رفیق ! بازم میام دیدنت !
و رفت بیرون .
یک لحظه ی بعد صدای تیک خفیفی به گوش رسید … و بعد بلاخره چراغ خاموش شد !
شهاب آهی از سر رضایت کشید … تاریک شدن اتاق ، مثل این بود که مورفین به رگ هایش تزریق کرده بودند !
همانجا کفِ سیمانی اتاق دراز کشید و بدنش را مانند جنینی درون خود جمع کرد … خیلی زود به خواب رفت .
****
#سال_بد ❄️
#پارت_420
****
خشم بود … شوک بود … ناباوری !
تمامِ دیشب حتی یک قطره اشک نریختم . ضربه ای که به من خورده بود ، کاری تر از آن چیزی بود که بلافاصله بتوانم دردش را حس کنم . مدام فکر می کردم دارم کابوس می بینم … .
تمام شب بیدار بودم و با چشم های بدبخت و وَق زده ام خیره به سقف اتاقم … و لحظه شماری می کردم برای وقتی که از این کابوسِ لجن بیدار شوم .
ولی من بیدار بودم … بیدار بودم و انگار واقعاً بیچاره شده بودم ! شهاب واقعاً در مسیرِ کثیف حمل مواد مخدر افتاده بود و من … واقعاً باید این را می پذیرفتم !
و حالا در مسیر بودم … در حالی که چشم هایم را با پارچه ای بسته بودند و روی صندلی عقب پژو دراز کشیده بودم .
صدای گفتگوی مجتبی و مردی ناشناس را می شنیدم . نمی دانستم من را کجا می برند … احساس می کردم از شهر خارج شده ایم . اگر مجتبی همراهم نبود حتماً از ترس دق می کردم .
صبح وقتی دنبالم آمد ، چشم هایش دو کاسه خون بود . انگار او هم دیشب نتوانسته بود بخوابد . به من گفت :
– آبجی برو شهابو ببین … یه ذره دلداریش بده ! به خدا داغونِ داغونه !
چیزی نتوانستم بگویم … تنها چنگ زدم به پارچه ی مانتوی سیاهم … و او ادامه داد :
– خودِ عماد خان هم هست ! باهاش حرف بزن … راضیش کن ! … آدمِ دلرحمی نیست … ولی بعضی وقتا هم کارای عجیب و غریب می کنه !
ماشین مدام تکان می خورد … مثل اینکه از جاده ی سنگلاخی عبور می کردیم . حالت تهوع گرفته بودم . به سختی جلوی خودم را گرفتم تا عق نزنم و معده ی خالی ام را بالا نیاورم .
چند دقیقه ی بعد از تکان های ماشین کاسته شد … و بعد بلاخره کاملاً توقف کرد .
هنوز بی حرکت و با چشم های بسته روی صندلی افتاده بودم که در ماشین باز شد و کسی بازویم را کشید .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_421
بی اختیار به هول و ولا افتادم و خواستم خودم را عقب بکشم … که صدای مجتبی را نزدیک خودم شنیدم :
– نترس آیدا خانم ، منم ! … منم نوکرتم !
و با یک حرکت سریع پارچه ی روی چشم هایم را کنار زدم .
هجوم ناگهانی نور به دریچه ی چشمانم … باعث شد به سرعت پلک ببندم و دستم را سایبان نگاهم کنم . وقتی کمی رو به راه شدم … نفس عمیقی کشیدم و بعد از روی صندلی عقب پژو پیاده شدم .
جایی که بودیم … یک ویلای قدیمی و تقریباً متروکه بود . ساختمانی قدیمی و کنگره دار که رنگ نمایش جا به جا ریخته بود … وسط باغی دراندشت که پر از درخت های بلند و درهم برهم بود . استخری با آبهای کثیف و لجن گرفته مقابلِ ساختمان قرار داشت … و تمامِ سطح چمن ها و ایوان ساختمان پر از برگ های پوسیده و سوخته ی جارو نشده بود .
جایی وسط باغ آثاری از خاکستر و آتشِ خاموش شده وجود داشت … ولی هیچ انسان دیگری به جز خودم و مجتبی و آن مرد دیگری که همراهمان بود ، نمی دیدم .
البته … عماد شاهید هم حضور داشت ! ماشینش را پارک شده کنار ساختمان دیدم … و حضور نامرئی اش را در همان اطراف احساس می کردم . انگار یک جایی همان حوالی حضور داشت … و ما را تماشا می کرد … .
مرد همراهامان که اسمش حسین بود جلوتر از ما به راه افتاد . مجتبی گفت :
– بریم آیدا !
همراهشان رفتم … هر قدم نعشِ بدبخت و رو به فرو پاشی ام را روی زمین کشیدم تا به اتاقکِ آن سوی استخر رسیدیم . حسین قفل دری را با کلیدش باز کرد و خود را کنار کشید . آن وقت من پا تند کردم .. وارد اتاق شدم … .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_422
شهاب آنجا بود ... شهابِ من ! … کف زمین نشسته بود … با سر و صورتِ خون آلود و پلکِ چپِ پاره شده … .
قلبم درون سینه مانند دیواری سست فرو ریخت … تمامِ تنم لرزید !
شهاب اول با تردید نگاهم کرد … انگار مطمئن نبود که از من انتظار چه واکنشی را داشت . بعد اسمم را زمزمه کرد :
– آ… آیدا !
چیزی راه گلویم را سد کرده بود … داشتم خفه می شدم ! هنوز هم توی شوک بودم … و هنوز هم به حد مرگ خشمگین . ولی باز این عشق بود که بر من غلبه کرد … .
دست هایش را برایم گشود … به آغوشش پر کشیدم ! … زانوهایم را دو طرف بدنش گذاشتم ، دست هایم را حلقه کردم دور گردنش .
– شهاب جان … عزیزم ! عزیز دلم !
شهاب من را سفت در آغوش گرفته و صورتش را به تخت سینه ام چسبانده بود … مثل کودکِ ترسیده ای که پس از مدتها مادرش را پیدا کرده … .
او را به خودم می فشردم و موهای کوتاهش را عمیقاً نوازش می کردم . چیزی نگذشت که پارچه ی لباسم از اشک های داغش خیس شد … .
داشت گریه می کرد ؟!
قلبم نزدیک بود در سینه ام منفجر شود … ولی نمی توانستم اشکی بریزم ! هنوز توی بهت بودم ! هنوز امیدوار بودم که همه ی اینها یک کابوس باشد ! …
بعد صدای زمزمه ی او را شنیدم :
– ببخشید … آیدا ! ببخشید ! …
روی سرش را بوسیدم … بارها و بارها ! بدنش را که بوی خون و عرق می داد به خود فشردم . می خواستم به او اطمینان بدهم که هنوز دوستش دارم ! می خواستم بفهمد که برایش می میرم !
– عیبی نداره شهاب ! عیبی نداره ! … با هم درستش می کنیم عزیز دلم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
.
#سال_بد ❄️
#پارت_423
دست هایم را دو طرف سرش گذاشتم و او را وادار کردم تا توی چشم هایم نگاه کند . باز گفتم :
– همه چی رو درست می کنیم شهاب … من کمکت می کنم ! تو فقط خودتو نباز ! باشه عزیز دلم ؟ باشه ؟
و باز سر او را به تخت سینه ام فشردم و روی موهایش را بوسیدم … .
شهاب ! … عزیزم ! عزیزم ! جانِ شیرینم !
مثل روحِ خطا کارِ خودم او را دوست داشتم … نمی توانستم از او عبور کنم ! با تمام دروغ هایش … با تمام خطاهایش … باز هم نمی توانستم از او عبور کنم ! …
***
وقتی پا به بیرون گذاشتم … مجتبی از روی پیتِ حلبی نزدیک در برخاست . گفت :
– بریم آیدا خانم … آقا منتظره !
خودش جلوتر راه افتاد .
زانوهایم می لرزید … ولی قدمی به جلو برداشتم . چقدر گیج و منگ بودم ! در چشم هایم انگار خون لخته بسته بود … تمام اشک های نریخته ام داشت من را کور می کرد !
حسین از کنارم عبور کرد در حالیکه دسته کلیدِ بزرگش را همراه داشت . در چشم هایش نگاهی خیس و نفرت انگیز سو سو می زد .
– خدا شانس بده ! این شهاب دیوث هم عجب تیکه ای زمین زده !
مثل اینکه جریان قوی برق از گوشت تنم عبور کند … سخت به خود لرزیدم . این حرف نفرت انگیزی که گفته بود … حس می کردم اگر جوابش را ندهم ، از خشم سنکوپ می کنم !
با اینحال سعی کردم خودم را کنترل کنم … حتی چند قدمی به مسیرم ادامه دادم … .
و بعد او را دیدم ! … عماد شاهید را !
در آن سویِ استخر کثیف … روی ایوان عمارت قدیمی ایستاده بود . دست هایش مقابل سینه اش درهم گرا زده و نگاهش صاف به سوی من … صاف مثل یک شمشیر آخته و فولادی !
حس خفگی به من دست داد … نفس هایم کند و سنگین شد . داشتم له می شدم … می مردم !
ناگهان چرخیدم و برگشتم به سمت حسین … . اول هام و واج نگاهم کرد … نمی دانست چرا به طرف او می روم … .
بعد تمام خشم و نفرتم از همه کس و همه چیز را در مشتم ریختم … و آن را با تمام توان توی صورت حسین کوبیدم … .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 86
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای هیجانی شد 🥲
چقدر گریه کردم خیلی حالم گرفته شد
عماد خودش آدم فرستاده محموله رو دزدیدن که شهاب رو گیر بندازه بعد آیدا رو صاحب بشه طفلکی شهاب😢
ممنون فاطمه جان لطفا پارت بعدی رو نذار واسه یه هفته دیگه