رمان سال بد پارت 87 - رمان دونی

رمان سال بد پارت 87

 

با صدایی رمق باخته سعی کردم توضیح بدهم :

– می دونم خیلی کمه ، ولی …

نگاهم کرد … باز همان لبخندِ نصفه نیمه ی عجیب گوشه ی لب هایش خودنمایی می کرد :

– بازم مثل همیشه منو غافلگیر کردی مو آبی ! اصلاً انتظار نداشتم که حتی دنبالِ جور کردن پول بیفتی !

نفس لرزانی کشیدم … عماد کاغذ دور پول ها را پاره کرد و بعد دسته ی تراول ها را ریخت روی سرِ من … .

از برخوردِ کاغذِ پول به گونه ام … چشم هایم را بستم … .

– همه ی اینا فدای یک تار موی آبیت ! …

دوباره که چشم باز کردم … او کاملاً تکیه زده بود به عقب ، با بازوهایی که به حالتی راحت روی تکیه گاهِ مبل دراز شده بود … و نگاه پر از خنده و لذتش … .

نمی دانستم باید چه بکنم … بغض و احساس بدبختی داشت خفه ام می کرد . دنیا در پس سیلاب اشک های نریخته ام می لرزید … .

خواستم از جا برخیزم و فرار کنم … گفت :

– بشین سر جات ! بشین !

و این را با چنان لحنی گفت … که بلاخره اشک هایم سرازیر شد ! …

– تو رو خدا … منو اذیت نکن !

انگشتانم را درهم گره زدم . حالت تهوع گرفته بودم … می خواستم تمام بدبختی ام را بالا بیاورم . گفت :

– چه اذیتی ؟ داریم حرف می زنیم !

او حرف نمی زد … داشت بازی می کرد ! مثل گربه ای که با شکارِ بخت برگشته و نیمه جانش بازی کند … .

– با من بازی نکن ! من جونِ بازی خوردن از تو رو ندارم !

باز گریه کردم … نداشتم ! من جان بازی خوردن نداشتم ! من جانِ در افتادن با او را نداشتم ! … من گناه داشتم !

باز لبخند زد … لبخندهایش من را روانی می کرد !

– ولی من بازی کردنو دوست دارم ! … تو هم به نفعته که هم بازیم بشی ! … چون اگه جدی بشم واقعاً غیر قابل تحمل میشم !

 

نگاه عمیق و تیره اش لحظاتی صورتم را کاوید … برق سرد چشم هایش من را منجمد کرده بود ! … بعد از جا برخاست … چند قدم از من دور شد … .

نگاهش کردم که پشت به من … مقابل پنجره ی سرتاسری ایستاد … با دست هایی درون جیب هایش … .

سعی کردم گریه ام را کنترل کنم … .

– آیدا ! … بهم بگو معنی اسمت چیه ؟!

نتوانستم پاسخش را بدهم … ادامه داد :

– ماه ! ماه خانم ! … ماه جان ! … شهاب اینطوری صدات می کرد ، مگه نه ؟!

کمی به سمت من برگشت و اضافه کرد :

– اسمت بهت میاد ! می دونستی ؟!

از فعل گذشته ای که در مورد شهاب به کار برده بود … دلم اشوب شد . بی اختیار از جا برخاستم .

– شهاب کجاست ؟!

باز نگاهم کرد و بدون اینکه جوابی بدهد …

دست هایم را مشت گرفتم … گفتم :

– چه بلایی سرش آوردی ؟! … چه بلایی قراره سرش بیاری ؟! …

صدای مستاصل و بیچاره ام بی اختیار بالا رفت :

– چرا داری این کارا رو با ما می کنی ؟!

باز همان نگاه تاریک و ویرانگر … و همان برق نامقدس چشم هایش … .

– شهاب پونزده میلیارد سود خالص منو به گا داده …

میان جمله اش فریاد زدم :

– داری دروغ میگی !

اشک هایم باز روی گونه هایم روان شد :

– حتی یک ریال هم از دست ندادی ! … تو آدمی نیستی که به بی تجربه ای مثل شهاب واقعاً اعتماد کنی و همچین پولی دستش بسپاری ! … بگو چرا این بازی رو با ما راه انداختی ؟…

سرش را تکان داد و به حالتی مبالغه آمیز برایم کف زد :

– براوو خانم سلطانی … عالی سوال می پرسی ! … اگه شهاب هم سوال پرسیدن بلد بود … الان اینجا نبودی !

چانه ام زیر فشار بغض و بیچارگی لرزید . شهاب ما را بدبخت کرده بود … ! … شهاب با بی فکری هایش ما را به این فلاکت انداخته بود ! …

عماد به من اشاره کرد :

– دنبالم بیا مو آبی !

پنجره ی قدی و سرتاسری را پس زد و من تازه آن وقت متوجه شدم آن سوی شیشه ها تراس بزرگی وجود دارد . تراسی تماماً شیشه ای که تمام گستره ی شهر را به نمایش می گذاشت .

عماد وارد تراس شد و من پشت سرش به راه افتادم .

همیشه از ارتفاع می ترسیدم و حالا در چنین مکانی … بیشتر حس ترس و وحشت می کردم . مثل این بود که داشتم در هوا راه می رفتم … .

زانوهایم می لرزید … اما با قدم های مورچه ای و محتاط دنبال عماد راه افتادم . سعی می کردم به پایین پاهایم نگاه نکنم . به هیچ عنوان نمی خواستم عماد پِی به این ترسم ببرد .

عماد در انتهایی ترین قسمت تراس ، نزدیکِ دیوارکِ کوتاه و شیشه ای ایستاد … دست هایش در جیب های شلوارش فرو رفته بود … و نگاهش سر بالا خیره به ماه کامل … .

درست یک قدم پشت سرش ایستادم . بعد او شروع کرد به حرف زدن :

– به سرنوشت اعتقاد داری ، مو آبی ؟ … بین تمام کافه های این شهر ، انتخابِ تو و دوستات کافه ی من بود ! … بعد حواست نبود ، بلند خندیدی ! حواست نبود ، روسریت از روی موهای آبیت افتاد ! … حواست نبود ، کار دست خودت دادی !

برگشت به طرف من ، تکیه زد به دیوار شیشه ای … ادامه داد :

– میخوام بگم همه چی رو گردن شهاب ننداز ! من و تو قبل از شهاب ، به تور همدیگه خورده بودیم ! اما شهاب باعث شد …

 

کلافه و عصبی میان حرفش دویدم :

– فقط شهاب ! … فقط در مورد شهاب حرف بزنیم ! … من حرف دیگه ای با شما ندارم !

لبخندی پیوسته روی لب هایش روشن و سپس محو می شد . گفت :

– تو که دختر باهوشی هستی و خوب سوال می پرسی … جواب سوالت هم خودت بده دیگه !

– من چه جوابی بدم ؟

– مطمئنم که می دونی چی ازت میخوام !

– نمی دونم !

با لحنی آمرانه و تاریک تکرار کرد :

– می دونی !

و من ناگهان … یخ بستم ! چون حالا می فهمیدم منظور او را ! …

شاید از قبل هم می دانستم ،ولی این اولین بار بود که چنین بی پرده حرف می زد ! …

ماتم برد … احساس کردم جریان خون در رگ هایم افت کرد ! … حتی نفسم کند شد ! …

بعد او ناگهان به سمت من نیمخیز شد و دست هایش را دو طرف بدنم گذاشت … قبل از اینکه بفهمم چه شده ، من را از روی زمین بلند کرد …

جیغ جگر خراشی کشیدم … .

عماد من را روی لبه ی دیوارکِ شیشه ای نشاند و بدنم را رها کرد … .
… نه کاملاً رها ! … نوک انگشتانم را گرفته بود تا سقوط نکنم ! … و من از ترس دیوانه شده بودم !

باز جیغ زدم و با بیچارگی تلاش کردم بدنم را رو به جلو متمایل کنم … .

– منو بذار زمین ! … تو رو خدا ! … تو را خدا !

پشت پاهایم را به سطح شیشه ای می فشردم و تلاش می کردم مانع سقوط خودم بشوم . کف دست هایم از وحشت سوزن سوزن شد و بعد در لحظه ای عرق کرد . بعد باز گریه ام گرفت … .

علناً از وحشت دیوانه شده بودم … ولی عماد کاملاً آرام به نظر می رسید !

– سرت رو بگیر بالا ، ایدا ! زود باش ! … می خوام ببینمت !

– من می ترسم ! … منو بذاز زمین ! … تو رو خدا … منو ول نکن !

به پهنای صورت اشک می ریختم . تنم از وحشت سقوط بی حس شده بود . بیچاره وار به انگشتانش چنگ می زدم … .

ولی نگاه او … بین صورت من و ماهِ کامل می چرخید .

– عین ماه می مونی ! … یه تیکه از ماه رو بین دستام دارم ! …

– تو رو خدا ! … منو ول نکن ! عماد تو رو خدا !

از شدت گریه نفسم بند آمده بود ! نمی دانم گریه هایم دلش را به رحم آورد یا اینکه نامش را صدا کردم … .

یک لحظه ی کوتاه اخم کرد … و بعد قدمی به من نزدیک شد .

در یک لحظه دست راستم را از بین انگشتانش آزاد کردم و به یقه ی تیشرتش چنگ زدم . بیچاره از حس وحشت و سقوط … صورت غرق اشکم را به سینه اش چسباندم و دستم را سفت دور گردنش حلقه کردم .

می دانستم پناه بردن به اویی که خودش من را در آستانه ی ضعف هایم قرار می داد ، دیوانگی بود … ولی من کاری از دستم بر نمی امد ! من از شدت وحشت دیگر نمی توانستم درست فکر کنم ! … من حسِ درهم شکستگی می کردم !

دستم همچنان سفت دور گردنش حلقه خورده بود … و اشک های بی امانم لباسش را خیس کرده بود … .

عماد دست کشید روی موهایم … انگشتانش تارهای مشکی و آبی موهایم را به بازی گرفت … .

– از زندگی روی زمین خسته شدم ، آیدا ! میخوام سفر کنم به ماه !

عمیقاً من را نوازش می کرد . انگشتانش موهایم را کاوید و بعد پوست سرم را شروع کرد به لمس کردن . آنقدر بیچاره و مفلوک شده بودم که حتی جرات نداشتم دستش را پس بزنم .

– مال من باش ، آیدا ! … مال من باش ، همه چی بهت می دم ! … اون حیوون خونگیت هم بهت پس می دم !

پاسخ من هق هق کم جان و بی رمقم بود . داشتم بیهوش می شدم … جانم ذره ذره داشت بدنم را ترک می کرد … .

پچ پچه عماد را نزدیک گوشم می شنیدم … ولی مغز منجمدم قادر به واکنش نبود … .

– تو حیفی برای شهاب ! … تو برای همه حیفی ! … تو باید برای من بشی ! … تو از ماه اومدی که مال من بشی ! مگه نه آیدا ؟ … مگه نه ؟!

دستش موهایم را لمس کرد … و بعد شقیقه ام را … و گونه ی خیس از اشکم … و بعد انگشتانش زیر چانه ام نشست .

– من تو رو برای خودم می خوام ! … برای اینکه توی خونه ام ول بچرخی ، همش جلوی چشمم باشی ! … برای اینکه روی کاناپه ی خونه ام دراز بکشی … جلوی آینه ی اتاقم خودتو آرایش کنی !

فشار انگشتانش به چانه ام ، وادارم کرد سرم را اندکی بالا بگیرم و در چشم هایش نگاه کنم …

سیاهیِ چشم هایش پر از ستاره بود !

– من این موها رو توی تختم میخوام !

لرزی بر بدنم افتاد … پلک هایم را سفت روی هم فشردم و صورتم را با انزجار از او چرخاندم … .

نوک انگشتش نوازش وار روی لب هایم کشیده شد :

– ادامه بدیم آیدا ؟ … با من ادامه میدی ؟!

نفسم تکه پاره از گلویم خارج شد … داشتم می مردم ! … با صدایی بی حس و رنگ تنها گفتم :

– من … می ترسم ! … از ارتفاع می ترسم !

این آدم بیمار بود ! این را می توانستم درک کنم ! اگر برای تکمیل شکنجه ام ، من را به عقب هل می داد …

انگشتانِ سر شده و بی حسم با بیچارگی پارچه ی لباسش را به چنگ گرفت … و او گفت :

– می ترسی ؟!

نرم پلک زد … از آن حالتِ خلسه مانند و عجیب خارج شده بود .

– خب چرا زودتر نگفتی ؟!

دیوانه بود ؟! … اشک هایم را نمی دید ؟ یا لرزش بی امان بدنم را حس نمی کرد ؟ … یا فکر می کرد تمام این ها به خاطر این است که احساساتی شده ام ؟! …

یکدفعه دستش را انداخت زیر زانوهایم … بی اختیار بیشتر به او چسبیدم و کنار گوشش جیغ بلندی زدم ….

من را کشید در آغوشش و از لبه ی دیوارکِ شیشه ای بلند کرد .

عصب های بدنم کاملاً خشک شده بود . جرات نداشتم حتی نوک انگشتم را تکان بدهم .

عماد من را روی دست هایش از آن تراسِ لعنت شده بیرون برد . به سالن رسیدیم و آن وقت بلاخره من را گذاشت روی زمین .

کف پاهایم سرامیک های سرد را لمس کرد ! … بلاخره از ماه به زمین برگشته بودیم !

زانوهای بی حس شده ام تا شد ، ولی دستم را به تکیه گاه کاناپه گرفتم و تلاش کردم روی پاهایم باقی بمانم .

هنوز گریه می کردم … .

این تمامِ چیزی بود که از من باقی مانده بود ! … از دختری که آرایش کرده بود تا کبودی های زیر چشم هایش را بپوشاند و قوی به نظر برسد … دختری که واقعاً تلاش کرد قوی باشد و خودش و نامزدش را نجات بدهد … حالا این آدم گریان و لرزان و بدبخت باقی مانده بود !

این کاری بود که عماد شاهید با دیگران می کرد !

– فکر نکن عمداً اون کارو کردم ! … من واقعاً نمی دونستم ترس از ارتفاع داری ! … من نمی خوام بترسونمت ! … دیوانه که نیستم !

نفس عمیقی کشید … و ادامه داد :

– دیگه گریه نکن ! ببخشید … خب ؟ … دیگه این کارو نمی کنیم ! … تو هم گریه نکن !

دستش دراز شد به طرف صورتم تا اشک هایم را پس بزند … و من نگاهش کردم .

رک ، متنفر ، عصیان زده …

دستش لحظه ای در هوا خشک شد … و بعد فرو افتاد . انتظار این نگاه را از من نداشت ؟ … انتظار چه چیزی را داشت ؟!  … خواست چیزی بگوید :

– آیدا ‌…

و بعد ساکت شد … .

صدای برخوردِ دستم به صورتش بود که او را ساکت کرد … .

به او سیلی زده بودم !

می دانستم او چه آدمی است ! … اما نمی توانستم جلوی فوران خشم و نفرتم را بگیرم ! عصیان زده و پر نفرت سرم را بالا گرفتم و منتظر عکس العمل او …

هر اتفاقی هم که می افتاد … حتی اگر من را باز به آن تراس برمی گرداند و از بلندی پرتاپ میکرد … یا اگر شهاب را می کشت … به هیچ قیمتی از آن سیلی پشیمان نمی شدم !

صورت عماد که در اثر سیلی ، کج شده بود … آهسته به جانب من برگشت . نگاه عمیقش چشم هایم را نشانه گرفت .

از نگاهش هیچ چیزی نمی خواندم !

منتظر پاسخ کوبنده ی او بودم … ولی بر خلاف تصورم یک قدم به عقب برداشت و بعد چرخید و از من دور شد .

نفسم را از سینه ام آزاد کردم و کف دستم را روی پیشانی ام کشیدم .

داشتم از نا می افتادم . هجومِ پیوسته ی آدرنالین به رگ هایم من را در ورطه ی ضعف بیهوشی قرار داده بود .

افتان و خیزان به سمت در خروجی دویدم . در را باز کردم و از آن جهنمِ داغ بیرون رفتم . مردِ یونیفرم پوش پشت در انتظارم را می کشید . نگاهش لحظه ای روی صورتم خشک شد … بعد گفت :

– تشریف بیارید خانم !

من به او توجهی نکردم و به سمت درهای باز آسانسور تقریباً دویدم . خودم را داخل کابین آسانسور انداختم و با انگشتان لرزانم چند بار دکمه ی لابی را فشردم .

درها به رویم بسته شد … آسانسور پایین رفت … .

پیشانی ام را تکیه زدم به دیوار شیشه ای و باز گریه ی فرو خورده ام را از سر گرفتم … .

***

 

شب بود ، ولی نمی توانست حدس بزند چه ساعتی است ! تکیه زده بود به دیوار و چشم هایش را بسته بود … .

توی باغ ، جایی نزدیک اتاقش آتش روشن کرده بودند … می توانست بوی مطبوع هیزم های سوخته را همراه با بوب نایی که در اتاق پیچیده بود ، نفس بکشد .

صدایی مردانه هم می شنید که داشت ترانه ی رپی را می خواند :

– اگه ارومیه بشی روت ارس می کشم !
واست حبس توی قفس می کشم !
تو رو دست نمی زنم ، تو رو نفس می کشم !

و پس از آن صدای ساسان را که پارازیتی انداخت :

–  نکنیمون حاج آقا هیچکس !

صدای خنده ای دسته جمعی به هوا برخاست … و پس از آن ساسان پرسید :

– به این نفله چیزی دادین بخوره از صبح ؟!

شهاب می دانست “این نفله” یعنی خودش ! صدایی جوابش را داد :

– آره بابا ! عماد خان سفارش کرده هواشو داشته باشیم !

و صدایی دیگر اضافه کرد :

– ساسی قضیه هتل راسته ؟ … یعنی جدی جدی تقه دختره رو زده عماد خان ؟!

ساسان با حالتی لاف و گزاف پاسخ داد :

– زده ، بدم زده حاجی ! … نه ماه دیگه صداش توی شهر نپیچه صلوات !

صدای خنده باز هم بلند شد … و بعد یکی دیگر از  پسرها گفت :

– واقعاً آدم می مونه بعضی از این دخترا چی لای پاشون دارن ! لامصبا جادو می کنن ! آخه مگه میشه عماد خان به خاطر دویست و پنجاه گرم گوشت ، قید پولاشو بزنه ؟!

شهاب از کلمه ی چندش آوری که شنیده بود ، رو ترش کرد . می دانست که این مدل بحث های مستهجن میان مردها همیشه پر طرفدار است … ندیده و نشناخته دلش به حال دخترکی که نقل دهانِ این جماعت شده بود ، می سوخت !

یکی دیگر گفت :

– اونای که به ما میدن ، لای پاشون گوشتیه ! اونایی که به عماد خان میدن لابد آب طلایی چیزی کار شده !

و ساسان اضافه کرد :

– ولی انصافاً دختره داف حقی بود !

حسین با حسادتی گزنده گفت :

– نه بابا ! همچی مالی هم نیس دیگه شلوغش نکن !

و یکی دیگر پاسخش را داد :

– حاجی دختره بهت بچُسه تا یه هفته بوی ادکلن میگیری ! زِر میزنی چرا ؟!

ساسان گفت :

– تازه اگه افتخار بده و بچسه !

و باز صدای قهقهه ی مردها … .

اخم های شهاب درهم تنید و نگاهش فرو افتاد تا دست های مشت شده اش . هیچوقت آدمی نبود که به زن ها متلک جنسی بیاندازد و حالا از شنیدن این حرف ها واقعاً به خشم آمده بود ! دوست داشت مشتش را بکوبد وسط در و با داد و فریاد از آنها بخواهد خزعبلاتشان را ببرند جایی دورتر به زبان بیاورند !

بعد صدای ورود موتوری را به داخل باغ شنید … تمام تنش گوش شد !

معمولاً کسی که بیشتر با موتور رفت و آمد می کرد ، مجتبی بود ! تنها کسی که در بین این جماعت با او خوب بود و گاهی خبری از حال آیدا برایش می آورد .

متوجه شد که صدای خنده های بلند دیگران ته کشید و موضوع بحثشان پایان یافت . بعد صدای مجتبی را شنید :

– نه خسته ! پاسبانی خوش می گذره ؟!

شهاب شنید که ساسان گفت :

– از این ورا ببعی ؟! راه گم کردی ؟

به خاطر موهای فر مجتبی ، او را ببعی خطاب می کرد … ولی مجتبی آدمی نبود که از این شوخی ها برنجد :

– یه سر میزنم به شهاب !

شهاب صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید … و همزمان صدای متلک ساسان را :

– آره داش برو ! دیوث خان رو در جریان اخبار جدید بذار !

در باز شد … مجتبی همان جلوی درگاهی پاسخ سردی به ساسان داد :

– گه نخور بی ناموس !

و وارد اتاق شد و در را بست . نگاهش گرفته و تیره و تار بود … ولی وقتی با شهاب چشم در چشم شد ، تلاش کرد لبخندکی بزند .

– چطوری پسر ؟!

شهاب سری بی هدف جنباند . هنوز زنده بود ! … و نمی دانست این زنده بودنش حالِ خوبی است یا بد !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

پارت جدید نمیدین

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

فاطمه خانم کجاست نگرانش شدم پیداش نیست

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

بمیرم واسه شهاب وای خدا لعنت کنه این عماد رو…😭😭😭

بانو
بانو
3 ماه قبل

وای چه نقشی کثیفی کشیدن برا این دوتا 💔💔

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

خیلی پست فطرته عماد.واقعا فکر کرده آیدا شهاب رو ول میکنه میاد زن عماد بشه بیچاره شهاب

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون ادمین محترم .
فکر نمیکردم به این زودی پارت بذارین لطفا پارت بعدی رو زودتر بذارین فاصله پارتا خیلی زیاده

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

عجب داستانی شد

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x