رمان سال بد پارت 97 - رمان دونی

رمان سال بد پارت 97

 

از دیدنش آن طور بی خبر و ناگهانی … چنان هاج و واج مانده بودم که برای چند لحظه ای هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم ! فقط نرم پلک زدم و او …

او خیلی راحت تکیه زد به پشتی صندلی و نگاه سر بالا و عجیبی به من انداخت !

– حداقل یک ربعه که ایستادم و دارم نگاهت می کنم ! به قدری توی فکر بودی که حتی یک بارم سر بالا نیاوردی دور و برت رو ببینی !

انگشت اشاره اش چرخید و فضا را نشان داد . نفس عمیقی کشیدم :

– تو اینجا چیکار می کنی ؟ … منظورم اینه که چطور منو پیدا کردی ؟!

خون زیر پوستم دویده و خشمی ملایم گرمم کرده بود ! نباید می گفت تصادفی ! … نباید می گفت، واگرنه به خدا قسم لیوان معجون را به طرفش پرتاپ می کردم !

گفت :

– کاملاً تصادفی !

دست هایم مشت و نگاهم اخطار آمیز شد … ادامه داد :

– چی میگه شاعر ؟ … رشته ای بر گردنم افکنده دوست ! می کشد … چی ؟ بقیه اش چی بود ؟!

هیستریک و عصبی خندیدم .

– خیلی تاثیر گذار و قوی بود آقای شاهید ! تحت تاثیر قرار گرفتم !

دستم بندِ کیفم را جستجو کرد و هم زمان در حالیکه نیمخیز شده بودم تا بروم … اضافه کردم :

– حالا هم با اجازه تون دیر وقت شده ! من میرم و شما رو …

هنوز حرفم تمام نشده بود که حالت نشستنش را تغییر داد و کاملاً صاف نشست و به سرعت گفت :

– نمی تونی جایی بری الان ! بشین سر جات ! … بشین !

و این را با چنان لحنی گفت … که بی اختیار روی صندلی ام برگشتم … .

 

انگشتانم بند کیفم را سفت چلاند . از او عصبانی بودم که به من دستور می داد و از خودم عصبانی تر … که به حرفش گوش کرده و باز روی صندلی نشسته بودم ! … و بدتر اینکه هنوز هم نمی خواستم بلند شوم ! …

تمام اتفاقاتی که رخ داده بود، باعث شده بود جرات من در برابر عماد شاهید کشته شود ! می ترسیدم او را عصبانی کنم و کار دستمان بدهد !

انگار من و شهاب تا ابد گروگان این آدم بودیم !

با این حال جلوی زبانم را نمی توانستم بگیرم :

– با این لحن با من حرف نزن ! تو فکر کردی کی هستی ؟!

فقط نگاهم کرد و من داشتم از حرص به خودم می پیچیدم !

– اصلاً چی می خوای از من ؟! … فکر می کردم کارمون با همدیگه تموم شده !

پوزخندی زد … گفت :

– تو خیلی احمقی آیدا … اگه فکر کردی تمامِ کار من و تو به شهاب ختم میشه ! …

باز به خشم آمدم و خواستم جواب توهینش را بدهم … که ادامه داد :

– اما حالا که اسمش اومد وسط … بذار بهت توصیه کنم از این به بعد زنجیرش رو محکم تر ببندی که یهو نپره به مردم ! … کار دست خودش می ده ها !

مات شدم و پرسیدم :

– منظورت چیه ؟!

– سه چهار شب قبل اومد در خونه ی من عربده کشی ! نگفت بهت ؟!

چیزی درون تنم آوار شد … دمای بدنم افت کرد ! …

حتماً داشت در مورد همان شبی حرف می زد که شهاب دیوانه از خشم از خانه بیرون زد … .

سه روز از آن ماجرا گذشته بود . من دیگر او را ندیده بودم ! حتی به من زنگ نزده بود و من هم …

– چیکار کردی باهاش ؟!

 

وحشتی موهوم من را گیج کرده بود ! …

من به مجتبی زنگ زده و در مورد شهاب پرسیده بودم . مجتبی به من اطمینان داده بود همه چیز به خیر گذشته و حال شهاب خوب است !

تمام این سه روز منتظرش بودم که به من زنگ بزند ! منتظر بودم حالش بهتر شود و بفهمد که من بی گناهم …

عماد گفت :

– هیچ کاری نکردم ! … ندیدیش مگه ؟! …

چیزی در صدای عماد بود … نوعی نیشخند پنهان ! اینهمه تاکیدش به ندیدن و نشنیدن من از چه می آمد ؟ … مدام می پرسید شهاب را ندیدم ؟ حرف هایش را نشنیدم ؟ … از اینکه رابطه یمان را به گند کشیده بود، حس رضایت می کرد ؟!

نگاهم صاف و مستقیم چشم هایش را نشانه رفت :

– چی بهش گفتی که اینطوری شده ؟! … در مورد من چه دروغی بهش گفتی ؟!

– هیچی نگفتم !

کوتاه و هیستریک خندیدم . عماد هیچ چیزی نگفته بود و هیچ کاری نکرده بود ! … زندگی من و شهاب هم خود به خود بهم ریخته بود لابد ! …

– به شهاب کاری نداشته باش ! خب ؟ … بهش هیچ کاری نداشته باش !

لحظه ای مکث کرد و با نگاهی دقیق و عبوس در چهره ی من … بعد دو آرنجش را روی میز گذاشت و کمی به من نزدیک تر شد .

– من کاری باهاش ندارم اگه اون کاری با من نداشته باشه ! … من کسی نیستم که هدیه ای که بهت دادم رو ازت پس بگیرم ! … شهاب رو بهت هدیه دادم و تو می تونی تا هر وقتی که میخوای ، نگهش داری ! … اما …

مکثی کرد تا تاثیر حرف هایش را در نگاهم ببیند … باز ادامه داد :

– اگر یه روز به سرت بزنه که یکی از هدیه های منو پس بدی … مجبوری همه اش رو با هم برگردونی ! … رد کردن دست من دل بخواهی نیس آیدا خانم ! …

نا مفهوم و گیج و ویج پلک زدم :

– منظورت چیه ؟! … من نمی فهمم !

 

نگاهش را از من گرفت … برای اولین بار نگاهش را از من گرفت و به جای چشم هایم به نقطه ای روی میز نگاه کرد .

– امروز زودتر از همیشه از محل کارت زدی بیرون !

پوزخندی زدم … آمار رفت و آمدم را داشت ! … نه دیگر از هیچ چیزی در مورد او حیرت زده نمی شدم !

– آره … خب که چی ؟ اینقدر خفنی حراستِ شرکت هم بهت باج میده ؟!

– حراست هم باج میده اگه ازش باج بخوام ! … اما اخبار تو رو رئیستون بهم میرسونه ! … میدونی که ؟!

چیزی در دلم تکان خورد … نوک انگشتانم یخ بست . می خواستم چیزی بگویم … اما نمی توانستم . عماد با صدایی رگ دار و تو دماغی پرسید :

– میخوام بدونم … این قضیه ی قهرت از محل کارت به من مربوطه یا نه ؟!

بزاق دهانم را قورت دادم و دست هایم را زیر میز پنهان کردم .

– نه ! برای چی باید به تو مربوط باشه ؟!

– گوش بده …

لحظه ای مکث کرد … انگار روی هر کلمه ای که می خواست بگوید خوب فکر می کرد . بعد گفت :

– من از قضیه ی ترفیع شغلیت خبر نداشتم ! سمیعی به من نگفته بود که … میخواد این کارو بکنه !

نفسم را فوت کردم بیرون و خواستم چیزی بگویم … کف دستش را به نشانه ی سکوت مقابل صورتم نگه داشت … .

– فقط گوش بده آیدا ! … اگه از کار کردن توی اون شرکت خسته شدی یا به هر دلیل دیگه ای دلت نمی خواد اونجا کار کنی … کاملاً آزادی ! …

باز نگاهش را به چشم های من دوخت ‌… ادامه داد :

– اما اگه این کارو کردی تا به خیال خودت به من دهن کجی کنی و بهم بخندی … کور خوندی آیدا خانوم ! بد جورم کور خوندی !

دندان هایم را سفت روی هم فشردم . سرمایی از نگاه عماد ساطع می شد که من را می لرزاند .

– تو … فکر کردی کی هستی واقعاً ؟ … داری منو تهدید می کنی !

بدون ذره ای تردید حرفم را تایید کرد !

– دقیقاً دارم این کارو می کنم آیدا ! و اگر تو دختر باهوشی باشی … حرفمو جدی می گیری !

نفسم داغ و لرزان از سینه ام خارج شد . خیره در چشم های جدی و تیره ی او بودم … و فکر می کردم باید چه واکنشی نشان بدهم که بهتر باشد ؟ … توی صورتش تف کنم … یا چنگ بیاندازم به چشم هایش ؟ … ذره ذره ی وجودم سر به طغیان برداشته بود و من چقدر دلم می خواست فریاد بکشم ! … چقدر … اما گفتم :

– از محل کارم زدم بیرون چون … خسته شده بودم !

از آرامش صدایم … از زنگ تسلیمی که در آن بود به خود لرزیدم . باز ادامه دادم :

– می خوام که یه مدتی … یعنی فکر کردم بهتره استراحت کنم !

چشم باریک کرد انگار در صورتم دنبال چیزی می گشت … بعد سرش را آهسته بالا و پایین کرد .

– فرض می گیریم که همین طوره آیدا ! … من در مورد تو سخت گیر نیستم ! … تا دلت بخواد هم نازت رو می کشم ! … اما بی احترامی رو از طرف هیچ آدمی قبول نمی کنم !

باز مکثی میان جملاتش … و باز گفت :

– سعی نکن منو از زندگیت حذف کنی … چون نمیشه ! … یه روز به سرت بزنه که مثلاً یه کاری کنی و از زیر سایه ی من در بیای … قول میدم تمامِ این شهرو برات تبدیل به زندان کنم مو آبی !

خوب توی چشم هایم دقیق شد تا تاثیر کلماتش را در وجودم ببیند … بعد دست دراز کرد به طرف من … . لیوان معجون را برداشت و نیِ بنفش رنگی که ردّ رژ لب من روی آن افتاده بود را به دهان برد . جرعه ای از معجون را نوشید و لیوان را روی میز برگرداند .

– زیادی شیرینه ! دل آدم رو میزنه ! …

 

گرمایی چندش آور از زیر یقه ی لباسم بیرون زد و تمام پوستم را جوشاند . نگاه کردم به عماد و نمی دانم از نگاهم چه خواند … که ناخودآگاه عقب نشینی کرد …

هجومِ نفرت و بغض را در حفره ی دهانم حس می کردم و می خواستم بالا بیاورم ! …

می ترسیدم چیزی بگویم و کار دست خودم بدهم ! … این آدم بلد بود کار دست من بدهد !

– ببین … آیدا …

حتی یک لحظه ی دیگر نمی توانستم آن فضا را تاب بیاورم ! داشتم خفه می شدم !

بند کیفم را گرفتم و از جا جستم … و به سمت در خروجی تقریباً دویدم !

حتی یک بار برنگشتم پشت سرم را ببینم ! چنان رفتم که عماد به گرد پایم نرسید … .

***

ساعت شش بعد از ظهر بود … و او ایستاده پای پنجره ! نگاه می کرد به حیاط خالی … و به گربه ای که کف موزاییک ها نشسته بود و داشت پایش را لیس می زد … .

– چی اون بیرون اینقدر برات جالبه که از پای پنجره کنار نمی ری ؟!

صدای مادرش را شنید و برنگشت … چند لحظه ی بعد گرمای دستش را روی نرمه ی گوشش احساس کرد .

– باز گوشواره انداختی شهاب ؟ … نمی دونی من چقدر بدم میاد ؟!

منظورش به حلقه ی نقره ای کوچکی بود که به گوش هایش آویخته بود . همان هدیه ی سالها قبل آیدا که باعث شد سوده تا مرز سکته کردن پیش برود … .

گفت :

– آیدا دوست داره !

حبس شدنِ نفس مادرش را شنید … ندیده می دانست چقدر حرص می خورد و سعی می کرد نشان ندهد .

– خیلی خب ! … هر جوری اون قرتی خانوم می پسنده بگرد ! … حالا بشین برات میوه بیارم !

از شهاب فاصله گرفت و به سمت آشپزخانه رفت . اما شهاب از پای پنجره جم نخورد … تا آیدا را نمی دید هیچ جایی نمی رفت !

– چیزی نمی خوام مامان ! … اینقدر به من گیر نده !

سوده برگشت به جانب شهاب و بلافاصله صدای اعتراضش به هوا برخاست .

– این کارا چیه می کنی شهاب ؟! … تا کِی می خوای با این سکوتت و گوشه گیریات عذابم بدی ؟!

شهاب پوزخند تلخی زد :

– من کسی رو عذاب نمی دم ! من عُرضه ی این کار هم ندارم !

– چه عرضه ای ؟! … اون چند روزی که قهر کرده بودی و نمی اومدی خونه ! بعد گفتی مسافر جنوبی … کلاً غیبت زد ! الانم که برگشتی … اینجوری ! … نه با ما غذا می خوری ! نه حرف می زنی …

– حرفی ندارم با کسی !

– وای شهاب … وای از دست تو !

از زیر موهای سوده کم مانده بود دود بالا بزند ! … تمام این چند روز خودش را به ندیدن زده بود … سعی کرده بود مدارا کند با شهاب ! می دانست قلب پسرش را رنجانده است … می خواست او را دوباره با خودش آشتی بدهد !

با قربان صدقه رفتنش … با زیاد با او بحث نکردنش ! با پختن غذاهایی که دوست داشت … حتی با تعریف و تمجید کردن از آیدا ! اما هیچ کاری افاقه نکرد … .

شهاب انگار او را نمی دید ! انگار هیچ کسی را نمی دید ! … انگار که شهاب عوض شده بود ! ذائقه اش … اخلاقش ! … انگار این آدمی که حالا پای پنجره ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد … تنها پوسته ای از شهابِ واقعی بود !

– تو عاشق دختر عموتی شهاب ؟ … با یه قهرش تب می کنی ! … چطور عشق یک مادر به بچه اش رو دستِ کم می گیری ؟! … می فهمی چه حالی می شم وقتی باهام قهر می کنی ؟!

دل شهاب حتی برای التماس نهفته در صدای مادرش نسوخت ! …

بعد ناگهان آیدایش را دید که از خانه بیرون زد ! ساکِ چرخدارِ خرید در دست داشت … لابد می رفت برای خانه خرید کند !

قلب شهاب به تلاطم افتاد ! چند روز بود که آیدا را ندیده بود و حتی تلفنی با او حرف نزده بود ؟ … کناره گیری اش از سر خشم و عتاب نبود ! فقط خجالت می کشید در چشم های آیدایش نگاه کند … بعد از تمام حرف هایی که گفته بود … .

– آیداست !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

فاطمه جان اگه پارت جدید هست لطفا بفرست برامون 🙏😍

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

چن روز پارت نبوده لطفا از هر رمانی پارت هست بذارین گلادیاتور، هامین،اووکادو

SaBa
SaBa
1 ماه قبل

غرق جنون و حورا؟

h.H
h.H
1 ماه قبل

هوفففف بگو مرحبا
مرسی بابت پارت عالی بود

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون دستتون درد نکنه بابت این پارت🙏🙏🙏
فکر نمیکردم تا یه هفته دیگه پارت بیاد عالی بود

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x