دلم مي خواست تو شرايطي كه به خاطر منِ بي عرضه ي بي دست و پا قراره حرص بخورم اونجا نباشم. دلم مي خواست آب شم برم تو زمين اما چشماي خوش حالت هامون اين طوري به خون نشسته نباشه.
پاهاش تكون خورد و اين بار با ترس بيشتري قدم بعدي رو به سمت عقب برداشتم تا اگه سمتم هجوم آورد بتونم فرار كنم.
اما در كمال تعجب پاهاش شل شد و روي تخت نشست. نگاهش و به زمين انداخت و موهاي نسبتاً بلند و لختش، صورتش و پوشوند.
با قدماي مردد سمتش رفتم و سرش و با دستم بلند كردم. حالت غريب چشماش و نمي تونستم درك كنم.
بي اختيار سرم و جلو كشيدم و بوسه طولاني و عميق و محكمي روي لباي درشتش كاشتم.
– مراقب خودت باش!
قبل از اينكه به خودش بياد، سريع از جا بلند شدم و چمدونم و دنبال خودم سمت در خروجي كشوندم.
صداي بهم خوردن در خونه اي كه تمام زندگيم توش بود، قلبم و هزارتيكه نامساوي كرد.
حالا بايد كجا برم؟! كجاي اين شهر جز بغل و خونه هامون بهم حس امنيت ميده كه بهش پناه ببرم؟!
عين گداها چمدونم و دنبال خودم راه انداختم و كشوندمش. قدمام سست تر از هر وقت ديگه اي بود و جلوي خودم و مي گرفتم تا از همون لحظه اول اشك ريختن و شروع نكنم.
اگه از الان گريه كنم معلوم نيست تا آخر هفته چشمام چه شكلي باشن. شايد از گريه زياد كور شم!
يه ساعت… دو ساعت… سه ساعت… نفهميدم ساعت چه قدر گذاش، فقط آسمون خدا مثل بخت من سياه شده بود و آدما تك و توك توي خيابون ديده مي شدن.
وضع دلگيري بود! تنهايي ام با غم شب دست به دست هم داده بودن كه حالم و بگيرن و متأسفانه موفق هم بودن!
با ديدن ايستگاه اتوبوس، تازه درد پاهام و حس كردم و به سمتش قدم برداشتم. روي يكي از صندلي هاش نشستم و گوشيم و از توي كوله ام بيرون كشيدم.
ساعت يك و نيم بود و من براي اولين بار اين وقت شب تنها مونده بودم. كم كم داشت از ترس گريه ام مي گرفت.
كوله ام و توي بغلم گرفتم و سرم و روش گذاشتم. از خستگي روح و جسمم فقط دلم مي خواست بخوابم؛ اما صدايي از پشت سر مانعم شد.
– دختر جون اين وقت شب اينجا چي كار مي كني؟!
سرم و به سمت صدا برگردوندم و با خانم سن بالا و چادري اي مواجه شدم. صورتش پر از مهربوني بود و بهم حس بدي نمي داد؛ اما همين باعث شد اشكام و نتونم كنترل كنم.
– واسه بدبختي هام غصه مي خورم.
– جايي واسه موندن داري؟!
– دارم، ولي نمي دونم راهم ميدن يا نه.
– از اينجا دوره؟
– بله.
صندلي ها رو دور زد و اين بار جلوم وايساد.
– من مدير همين پرورشگاه رو به روام. اگه بخواي مي تونم صحبت كنم امشب تو اتاق مربيا بهت جاي خواب بدن تا فردا بري پيش خانواده ات.
بهتر از اين بود كه تا صبح تو خيابون بمونم و از طرفي، حس مادرانه لحنش باعث شد بيشتر مطمئن بشم كه بايد قبول كنم.
– براتون دردسر نميشه؟!
– گفتم كه، من مدير اينجام همه چي زير دست خودمه خيالت راحت. بلند شو. چمدون و كوله ات و بردار بريم تو از سرما يخ مي كني تا صبح.
راست مي گفت! همين الانشم نوك انگشتام طوري يخ زده بود و بي حس بود كه فكر مي كردم اصلاً وجود ندارن.
با هر زوري بودي كه بود كوله ام و روي شونه راستم انداختم و دست چپم و سمت دسته چمدونم بردم.
قبل از چمدون و توي دستش گرفت و سريع نگاهم سمت صورتش برگشت.
– نيازي نيست شما زحمت بكشيد. من خودم ميارمش.
دست آزادش و پشت كمرم گذاشت و به سمت جلو هدايتم كرد.
– زحمت نيست. خسته اي، من كمكت مي كنم.
پشت سرش راه افتادم و از خيابون رد شدم. چند قدم به سمت راست رفت و جلوي در بزرگ و فلزي وايساد.
نگاهم افتاد به سر در ساختمون بزرگ با پنجره هاي زياد و تاريكي كه خبر از خاموشي مي داد.
خانه مهر؛ زير اون نوشته بزرگ يه جمله ريز و كوتاه نوشته شده بود مجتمع خدمات بهزيستي و شيرخوارگاه.
– بيا تو.
در و باز كرده بود و كنار وايساده بود تا من وارد شم. كوله ام و روي شونه ام صاف كردم و پام توي حياط بزرگ ساختمون گذاشتم.
صداي بسته شدن در پشت سرم اومد و من همچنان مشغول نگاه كردن محيط ساختمون بودم.
حياطش به بزرگي يه خونه بود و چندتا تاب و سرسره و الاكلنگ توي محيط، خبر از وجود بچه هايي حدوداً پنج الي چهارده ساله مي داد.
– اينجا حياط بازي بچه هاست. به جز اونايي كه مدرسه ميرن بقيه شون اكثر تايمشون و اينجان. اونايي هم كه مدرسه ميرن واسه تفريح معمولاً ميان تو حياط. بيا بريم تو ساختمون اصلي بهت اتاقت و نشون بدم.
دوباره ازم جلو افتاد و پشت سرش وارد ساختمون اصلي و خونه مانند شدم. همه جا تاريك بود و چراغ راهرو تنها جاي روشنِ تو كل اون محيط بود.
فقط دنبال اون خانمي كه حتي اسمشم نمي دونستم، از پله ها و راهروها مي گذشتم تا اون وسط گم شدنم قوز بالا قوز نشه.
در نهايت بعد از گذشتن چندتا پله، جلوي دري وايساد كه كنارش برچسب «اتاق استراحت خواهران» خورده بود.
صداي ريز ريز خنده اي از توي اتاق مي اومد و يهويي در و باز كرد. سه تا دختر همسن و سال خودم رو به روي هم نشسته بود و با هم مي خنديدن. خانم سن بالايي هم روي يكي از طبقه هاي دو طبقه خوابيده بود.
– باز شما سه تا شيطان رجيم بالاسر اين طفلك به چي مي خنديد؟! پاشيد جمع و جور شيد براتون مهمون آوردم.
خودشون و به قول همون خانم جمع و جور كردن و جلومون وايسادن.
دختر كناري موهاي فر و چشماي مشكي رنگ و درشتي داشت. دختر وسطي موهاش مثل آفتاب بود و با چشماي آبي اش بيشتر شبيه آلماني ها بود تا يه دختر ايراني. دختر سمت چپي هم موهاي كوتاه و قهوه اي رنگي داشت كه صورتش و گرد و بانمك كرده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر دیر پارت هاش میاد لطفا زود بذارید
این رومانو ما شروع کردیم بچه ها مون باید تموم کنن
چ دل خوشی داری اگه نوه ات تونس این رمانو تموم کنه باید کلاتو بندازی هوا
اگه تا اون موقعه بودم اکی
نویسنده جون عزیزت بیشتر پارت بزار ما خسته شدیم خودت خسته نشدی انقد کشش دادی😐💔
🙄😐😐
هامون ک انقدر پولدارهه میتونست واسش یه خونه بخرهه تا آبا از آسیاب بیوفته😐
از این جدامگه مادرش خونه نداره😐😐😐
اره اینم هس
اما با مادرش خوب نیس😐
بله من بودم
خیلی ممنون از پاسخ دهیتون بعد من یه سوال داشتم
من کی میتونم رمانم رو بذارم؟خودتون پیام میدید یا باید دوباره درخواست بدم؟
فک کنم شما بودید توی کانال پیام دادین
اونجا توی پیوی بهم پیام بدین
ببخشید اسم رمان تون چیه
شما ادمین هستین؟
بله
سلام ببخشید من میخوام رمانم رو توی این سایت منتشر کنم ولی متاسفانه اشنایی با این سایت ندارم اگه میشه ادمین سایت رو به من معرفی کنید
سلام عزیزم ترافیک رمانمون زیاده فعلا باید صبر کنین
وووی مگه این رمان تموم نشده.
په چه خبره.
چرا هامون نرفت دنبالشششش🥺🥺🥺🥺
خسته نباشی دلاور پهلوان
فقط میگم دستت درد نگرفت این متن بلند بالا رو دادی بخونیم زیاد خودتو خسته نکن فشارت میفته میمونی رو دستمون
اصن خیلی تو فشاره این بنده خدا داره خودشو هلاک میکنه والا ما راضی نیسیم انقد اذیت کنه خودشو