رمان طلوع پارت ۱۰۹ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۰۹

 

 

 

با دیدن دونه های برف راهی که به سمت سرویس کشیده میشد رو به طرف پنجره کج کردم….

 

 

 

نگاهم به زمین سفید و یه دست میفته و هینی از خوشحالی میکشم و غرق میشم تو عالم بچگی هام…..وقتی تو حیاط آدم برفی درست میکردم و چند ساعتی تو برف میموندم و فقط بازی می‌کردم…. آخرشم با تشر و تهدیدهای خاله سوگل میرفتم داخل…..

 

 

 

یادش بخیر…. کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم…..

 

 

_ چه برفی اومده….

 

 

با صداش از جا میپرم و اشک هایی که نمیدونم کی رو صورتم ریخته رو با دستام پاک میکنم….

 

 

کنارم وایمیسه و میگه: چه زود بیدار شدی….

 

 

 

شروع میکنه به حرف زدن و از برنامه های امروزش میگه… من اما دلم پیش دختر بچه ای که یه دستش بند دست باباشه و اون یکی هم دست مادرش و آروم آروم تو برف ها قدم میزنن……

 

 

سکوتم رو که میبینه میچرخه طرفم و میگه: چیزی شده؟….

 

 

حرفی نمیزنم که خودش رد نگاهمو دنبال میکنه و به تصویری که برا من خود خود آرزوعه میرسه….

 

 

 

صداش رو بعد از چند ثانیه میشنوم که میگه: به محمدحسین زنگ زدم…

 

 

خیلی بی ربط بحث و عوض میکنه و میدونم برا چی این کارو میکنه…بارمان این مدت عجیب تغییر کرده و نمیدونم این تغییرش رو پای چی بذارم….

 

 

 

از منظره حسرت آور رو به روم چشم میگیرم و میچرخم طرفش….

 

 

نگاه کنجکاوم رو که میبینه ادامه میده: یه چیزی این وسط هست که برام خیلی گنگه….

 

 

با اخمای درهم میگم،: چی؟…

 

 

 

_ فعلا بریم صبحونه بخوریم، بعدش بهت میگم….

 

 

میگه و بی توجه به سوالی که پرسیدم وارد آشپزخونه میشه….

 

 

پشت سرش راه میفتم و اول سمت سرویس میرم و با شستن دست و صورتم برمیگردم آشپزخونه و پشت میز میشینم….

 

 

 

دلم از گشنگی ضعف میره….چند روزی هست که اصلا غذای درست و حسابی نخوردم و اگه سوءتغذیه نگیرم شانس آوردم….

 

 

 

استکان چای رو جلوم میذاره و خودشم رو به روم میشینه….

 

 

 

با دیدن شکلات صبحونه ای که وسط میزه بدون تعارف بلند میشم و با برداشتنش دوباره میشینم و شروع میکنم به خوردن…..

 

 

 

_ اگه دوست نداشتی تعجب میکردم….

 

 

سرمو بالا میارم و با نگاه کردن بهش میگم: چی؟…

 

 

انگار که خودش قبلا صبحونه خورده چون دست به هیچی نمیزنه و تکیه میده به صندلی پشت سرش و بی ربط میگه: محمدحسین دوست نداره…..

 

 

 

با حرفش گیج نگاهش میکنم و میگم: چی؟….

 

_ میگم دوست نداره….فقط نمیدونم دلیل اون چرت و پرتایی که برات فرستاد چی بود…

 

 

_ یعنی چی؟…

 

 

خودشو جلو میکشه و میگه: ببین چی میگم طلوع..‌.اون سن و سالی ازش گذشته…بچه نیست که بخواد با دیدن دختری که بیست و چهار سال ازش کوچیکتره دست و دلش بلرزه….

 

 

_ پس چی؟…یعنی دروغ گفته‌….اصن چه دلیلی داره که بخواد دروغ بگه بهم….

 

 

 

نفس عمیقی میکشه و میگه: همین رو نمیدونم…هر چی که هست تو دیگه جوابش رو نده….بهش گفتم حق نداره بازم پیگیرت باشه و بهت زنگ بزنه…تو هم اگه دیدی باز تماس گرفت به خودم بگو….

 

 

 

درسته دلم میخواد دیگه هیچوقت تو زندگیم نبینمش ولی ترجیح میدم حرفایی که تو پارک ازش شنیدم حقیقت داشته باشه تا اینکه بفهمم یه نقشه ای پشت حرفا و پیاماش خوابیده…..

 

 

 

 

*

 

 

 

وسایلم رو مرتب تو کوله میچینم و رو تخت میذارم….سمت آینه میرم و شال رو سرم رو مرتب میکنم که همون لحظه صدای چرخش کلید رو میشنوم….

 

 

با خیال اینکه بارمانه طرف کوله م میرم و با برداشتنش از اتاق میزنم بیرون….

 

 

 

 

با دیدن کاوه و دو تا پسرعموی دیگه ش شوک زده سر جام میخکوب میشم….

 

 

 

بعد از حرفای دیشبشون حالم از همشون بهم میخوره…..

 

 

 

_ سلام بر دختر عمه ی گرام….پس کاوه راست میگفت بارمان ول کنت نیست….

 

 

کاوه: بهتون که گفتم همینجاست….

 

 

_ بارمان بی شرف….راستی راستی عادت کرده به تک خوری…..

 

 

آب دهنمو قورت میدم و ترسیده یه قدم عقب میرم…..

 

 

دستمو تو جیبم میبرم و موبایل رو درمیارم….

 

 

 

شروع میکنم به پیدا کردن شماره ی بارمان و همین که میخوام باهاش تماس بگیرم نمیفهمم چه جوری و کی گوشی از دستم کشیده میشه…

 

 

 

هینی از ترس میکشم و عقب تر میرم و به چهره ی کسی که حالا میدونم اسمش سعید نگاه میکنم…

 

 

 

سعید: به کی زنگ میزنی عزیزم؟…اصن برا چی وا رفتی….هااان؟…میخوایم چیکارت کنیم مگه؟….بیا بشین رو مبل ببینیمت…..اون شب اگه میدونستیم دختر عمه مونی که یه جور دیگه باهات برخورد میکردیم….

 

 

نگاهم بین همشون میچرخه…..باور کنم اینا پسردایی هام هستن…..پس چرا هیچ حسی جز ترس نسبت بهشون ندارم….

 

 

چشمم به کاوه میفته که جلو میاد و با دماغی که باندپیچی شده چند قدمیم وایمیسه‌ و رو به سعید میگه: چیکارش داری….نمیبینی داره میلرزه….

 

سرش میچرخه سمت من و ادامه میده: از اون دیوث بی شرف هم میترسی که شبانه روز ولو شدی خونش ….

 

 

 

زبونم از ترس بند اومده و فقط نگاهشون میکنم که با حرص و عصبانیت تند سمتم میاد….

 

 

جیغ خفه ای میکشم و میخوام فرار کنم که با گرفتن کوله م نمیذاره و تا به خودم بیام پرت زمین میشم….

 

 

درد تو پهلوم میپیچه و پسری که دورتر ازمون وایساده تند جلو میاد و بینمون قرار میگیره و میگه: دیوونه شدی مگه کاوه…یه ساعت نیست از بیمارستان مرخص شدی ها….

 

 

 

سعید: به تو چه یاشار…ندیدی مگه رفتار دیشب بارمان رو….

 

یاشار: اینا هیچ ربطی بهم ندارن….بین خودتون یه شرطی گذاشتین…حالا هم که اومدیم دیدیم دختره هست…بقیه ش دیگه به ما ربطی نداره….برین بیرون شرط برد و باختتون انجام بدین….

 

 

دست کاوه که محکم رو سینش میشینه عقب تر میره و من بین درگیریشون خودم رو سمت دیوار میکشم و به سختی بلند میشم و خدا خدا میکنم بارمان زودتر بیاد….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
1 سال قبل

اینم شد یکی مثل نویسنده دلاری. اینارو باید کارشوننو نخونی تا درست بشن. اولش همشون مرتبن تا مخاطب جمع میکنن میشن یه چیز دیگه. واقعا بی ظرفیت و ندید بدید تشریف دارن. انگار ما مسخره ایم. من که اولین بارم بود آنلاین خوندم. متاسفانه دو رمان اشغال طلوع و دلارای به دستم خورد. دیگه هم آنلاین نمی‌خونم مخصوصا از این دو نویسنده بی شخصیت.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط بینام
بی نام
بی نام
1 سال قبل

بازم پادت ندادی. چه مسخره بازی آخه. اند‌کی احترام به ماها لطفا…

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

همتا جان عزیزم پس چرا پارت نزاشتی ما که مردیم

Roz
Roz
1 سال قبل

سلام میشه امشب که پارت داریم یه ساعت زودتر پارت بزاری لطفاا😢❤❤

:///
:///
1 سال قبل

من الان سر کلاسم و دارم به این فکر میکنم که بارمانی که اصن وجود نداره به موقع میاد یا نه
خدارو خووووووش میااااادددد؟؟؟؟😭😭😭💣💣💣

همتا
همتا
1 سال قبل

اینا همشون از ساره بدتر هستن، فقط آب نمیبینن و ظاهرشون گول زنکه

امی
امی
1 سال قبل

کشتیمون نویسنده جان،بچه گول میزنی، دلت نمیشه بیشتربذاری.
این یه ذره چیه بخدا میذاری

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط امی
:///
:///
1 سال قبل

بابا نذارینمون تو خمااااااریییببببببببب لعنتیییی نذار نکن من دیگه رد دادم😭😭😭😭😭💔💔💔💔
تروخدااااا یه پارت دیگه یا فردا هم پارت بدهههه
تروخدااا نویسنده جونم قربون شکل ماهت برم فدات شم دورت بگردم همه دنیا صف بکشن فدای نگات شن ترو خدااااا یه پارت دیگه
جووووووون هرکی دوس داری یه پارت دیگه بدههههههههههههه
خچلخبهیهیغسغسحاگتاحلهیعستیناکاهسعسحلمیعیملمیخلمبعیخاحلهی
لااقل بارمان برسه یه دعوا بشه به خورده دل ما خنک شه😭

بی نام
بی نام
1 سال قبل

چقدطلوع بدبخته زندگیش ته بدشانسیه کاش زودتر بارمان بدادش برسه

Roz
Roz
1 سال قبل

مرسییییی واییییی خداکنههههه بارماننن زوددد بیاددد جیغ من بجا طلوع دارم میمیرمم از ترس وای بیچارههه طلوع الان غش میکننه از ترسسس یاخدا

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x