رمان طلوع پارت ۹۸ - رمان دونی

 

 

 

 

_ کجا برم؟…

 

 

 

با نگاه کردن به اطراف میگم: همینجاها نگه دار….

 

 

_ یعنی چی؟….

 

میچرخم و رو بهش میگم: ممنونم که تا اینجا رسوندیم…حالا هم بی زحمت همین بغل پیاده میشم….

 

 

 

اخمو میگه: بعد از اینکه همین بغل پیاده ت کردم بعدش کجا میخوای بری؟….

 

 

به دروغ لب میزنم: خونه یکی از دوستام…

 

 

_ چطور وقتی مسافرخونه بودی خبری از دوستت نبود….

 

 

ای بابا….

 

میخوام حرفی بزنم که صدای آخش باعث میشه متعجب بچرخم سمتش….

 

 

با چهره ی درهم دستشو به دماغش گرفته و آروم فشار میده…..

 

 

 

_ چی شده؟….

 

 

با همون اخمی که نمیدونم از درده یا به خاطر منه میچرخه طرفم….

 

 

_ تو کیفت چی بود مگه؟….زدی دماغمو نابود کردی که…..

 

 

 

 

 

 

 

وااای….

 

 

 

به کل یادم رفته بود…..ظهر تو همین ماشین با کیف به صورتش زدم…..اونم نه یه بار….دو بار…

 

 

 

خجالت زده رو میگیرم و میگم: ببخشید…..

 

 

_ به موقعش بد وحشی میشی ها….

 

 

 

با یاداوری حرفی که بهم زده بود حرصی میگم: آره در مواقع نیاز بایدم وحشی بود….

 

 

 

انگار که دوست نداره زیاد در این مورد بحث کنه و با عوض کردن حرف میگه: خیلی خب تو هم……حالا میخوای بری خونه حاج بابا یا نه؟…

 

 

 

تند میچرخم و میگم: نه….دیگه نمیخوام اونجا برم…

 

_ برا چی؟…

 

_ چون دیگه نمیخوام ببینمشون….

 

 

_ کجا میری پس؟…

 

میخوام باز بگم خونه دوستم که زودتر میگه: فقط چرت نگو لطفا…چون هیچ دوستی در کار نیست…..

 

 

 

غرورم بهم اجازه نمیده ازش کمک بخوام….اصلا هم دوست ندارم پا بذارم خونه ای که ذهنیتشون تا این حد راجع بهم بده که خیال کنن قدم و نفسم نجسه….

 

حرفای الهه خانم تو ذهنم پررنگ میشه……

 

میگفت بارمان مگه نمیدونست من تو این خونه نماز میخوانم که تو رو اورد اینجا….

 

 

به قول خاله سوگل تا فیها خالدونم سوخت….

 

کی از من بی گناه تره این وسط….

 

 

مگه من خواستم اینجوری به دنیا بیام….

 

 

_ با توام طلوع….کجایی یه ساعته؟…

 

 

با صداش از فکر و خیال درمیام و میچرخم طرفش….

 

_ بله؟….

 

 

_ میگم اگه نمیخوای بری خونه حاج بابا بریم خونه من….

 

 

تند و تیز نگاش میکنم و میخوام بهش بتوپم که میگه: تو رو میذارم اونجا، خودم برمیگردم خونه بابام….

 

 

 

_ نیازی نیست….همینجا نگه دار پیاده میشم….

 

 

_ تو مثل اینکه زبون خوش حالیت نمیشه..‌‌‌‌‌‌‌‌‌…نه؟…کجا میخوای بری اخه؟…باز در به در مسافرخونه؟…خسته نشدی خودت؟….

 

 

 

از این یهویی پیگیر شدنش متعجب میشم…

 

 

چی شده که ول کن من نیست!…

 

 

همینو به زبون میارم و میگم: میشه بپرسم چی شده که جنابعالی اینهمه نگران جا و مکان من شدی؟….

 

 

 

با یه نیم نگاه بهم کنار خیابون نگه میداره….

 

 

 

با خیال اینکه میخواد پیاده شم دستگیره رو میکشم که فورا قفل مرکزی رو میزنه…..

 

 

گیج میچرخم و میگم: برا چی قف….

 

 

 

حرفمو قطع میکنه و میگه: بسه دیگه طلوع….خودت خسته نشدی از اینهمه در به دری…..به فرض که این در رو باز کنم…کجا میخوای بری؟….کجا رو داری که بری؟….پیش کی؟…چقد میخوای تو مسافرخونه زندگی کنی…..هااان؟….تو زندگی نمیخوای ؟….اینده نمیخوای؟….

 

 

به چشمام زل میزنه و ادامه میده: آره من نگرانتم….یادم نمیره چه بلایی سرت اوردم‌…شبانه روز دارم به حماقتی که انجام دادم فکر میکنم….اصن فکر کن میخوام برات جبران کنم…..یه مدت خونه من بمون، کلیدا هم دست خودت باشه تا یه جایی رو برات پیدا کنم…قسم میخورم تا هر وقت که خونه ی من بمونی من بدون اجازه ازت اونجا نمیام…..نه خودم، نه هیچکس دیگه…..

 

 

 

 

 

ناخواسته دستم از دستگیره فاصله میگیره….

 

 

احساسم بهم میگه قبول کن و عقلم میگه کم از دست همین آدم مکافات نکشیدی…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو جدال عقل و احساسم بالاخره احساسم پیروز میشه و باعث میشه دوباره پا جایی بذارم که بدترین بلای عمرم سرم اومد…

 

 

 

 

میشینم رو مبل و اون سمت اتاقش میره…نقطه به نقطه ی این خونه حالمو بد میکنه……

 

بیشتر از خونه از خودم حالم بهم میخوره….نباید راضی به اینجا اومدن میشدم…..

 

 

بیچاره ادمایی که پول ندارن…..

 

 

 

 

 

نه، بیچاره آدمایی که نه پول دارن نه خانواده و نه خونه….

 

 

 

 

 

با برداشتن یه ساک از اتاق میزنه بیرون….

 

 

 

یه دسته کلید رو میز میذاره و رو مبل رو به روم میشینه….

 

 

خیره میشم به میز و اون میگه: از هر اتاقی که دوست داشتی استفاده کن…..تو یخچال هم همه چی هست….هر وقت هم دوست داشتی بیا نمایشگاه ، اگه هم نخواستی بیای اونجا یه کار دیگه برات جور میکنم….

 

 

با ریشه های شالم بازی میکنم و میگم: زیاد…زیاد نمیمونم….یه جایی رو که پیدا کنم از اینجا میرم…..

 

 

 

چهره ش رو نمیبینم ولی تعجب تو صداش کاملا مشخصه….

 

 

_ خیلی خب….

بلند میشه و ادامه میده: من دیگه میرم…..اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن…..

 

 

چند قدم فاصله میگیره و نرسیده به در میگه: راستی یه چیزی….

 

 

سرم بالا میاد و بهش نگاه میکنم….

 

 

 

_ محمد حسین شمارت رو از کجا پیدا کرد که بهت زنگ زد؟….

 

 

با یادآوری حرفایی که از خودش و مادرش شنیدم  نفسمو اه مانند بیرون میدم و آروم میگم: الهه خانم ازم گرفته بود….وقتی حالش خوب بود و اون روش بالا نیومده بود….

 

 

 

از حرص تو جمله ی اخرم خنده ش میگیره و میگه: باشه….پس فعلا…..

 

 

 

میچرخه و با باز کردن در بیرون میره….

 

 

 

 

 

دلم از گشنگی ضعف میره ولی حوصله ی اینکه بلند شم رو ندارم……

 

از خستگی رو به موتم…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

چرا پارت نمیزاری خب 😐😕

Roz
Roz
1 سال قبل

دیشب باید پارت میڋاشتی چرا نذاشتی😭

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

وااااای نه چرا پارت جدید نیست پس

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

چرا پارت نمیزارید

Roz
Roz
1 سال قبل

میشههه زودتر پارت بزارییی لطفااا 😢

بارتیس
بارتیس
1 سال قبل

یعنی چی نویسنده واقعا خسته نمیشی با این همه نوشتن

غزل
غزل
1 سال قبل

کل پارت: سوار ماشین شد رفت خونه

بهار
بهار
1 سال قبل

خیلی ممنون خسته نباشی…
دستت درد نکنه چقد زحمت کشیدی

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط بهار
دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x