_حرف نباشه بیارشون
کیان:باشه
رفتم و کروات ها رو اورد
یدونه کروات ست با کت و شلوارش برداشتم و رفتم سمت اشکی
_ببندش
اشکی:نمیخوام
ممد:زن داداش دستای خودتو میبوسه بلد نیست ببنده
اشکی:خفه شو ممد
صداش بدجوری حرصی بود هه پس از این کار خوشش نمیاد خیلوخب همش که من نباید حرص بخورم
رفتم دقیقا جلوش وایسادم. با اینکه قدم خیلی بلنده و کفش پاشنه بلند هم پام بود اما اینقدر این دراز بود که تا سینه هاش بیشتر نبودم. اشکی هم که مثل ماست نگام میکرد. با رعایت فاصله دستامو بردم بالا و براش مدل ویندزور بستم یه قدم دو قدم اومدم عقب و بهش نگاه کردم و بعد انگشت شست و اشارمو چسبوندم بهم و گرفتم جلوش اما بیشعور یه پوزخند زد و برگشت اتاق پرو تا لباساشو عوض کنه.
تا شب پدرمون در اومد تا تمام چیزهایی که قرار بود بخریم و خریدیم از لباس عروس و حلقه بگیر تا لباس زیر همشو خریدیم برای هیچ کدومشم از این اشکی خره نظر نخواستم همینه (وجی:چقدم دلش می خواست نظر بده) _ببند وجی.
دیگه توان راه رفتن نداشتم و خیلی هم گشنم شده بود.
_هی بچه ها من گوشنمه بریم رستوران
عسل:راست میگه
ممد:من یه فسفودی این اطراف میشناسم بریم؟
من و عسل:بریم
اشکی هم که طبق معمول فقط دنبالمون میومد و هیچ نظری نمیداد.
رفتیم به همون فسفودی که ممد گفت
برای پیش غدا سیب زمینی ویژه و چیکن سالاد سفارش دادیم برای غذا هم اشکی استیک بیف سفارش داد ممد استیک برگر و عسلم هات داک ویژه منم که دوتا پیتزا سفارش دادم من عاشق پیتزام که اشکان گفت ۴ تا پیتزا با مخلفات گارسون سفارشا رو گرفت و رفت ممد که گوشی شو در اوردو رفت تو گوشیش و این اشکی هم سرشو تکیه داد به دیوارو و دوباره دستشو گذاشت رو پهلوش.
این عسل فلک زده یهو یه نیشکونی از پهلوم گرفت که یه لحظه جون از تو تنم بیرون رفت و برگشت
_چته وحشی آمازونی
عسل:تو بگو چته که داری بد بختو میخوری؟
_هیس آروم باش یادته بهت گفتم اون روز که رفتیم رستوران امید اینا شبش چهار تا پسر مزاحمم شدن و یه پسر موتوری نجاتم داد
عسل:خب که چی؟
_اون پسره اون شب پهلوی چپش چاقو خورد الانم من هر وقت این اشکی و میبینم این دستشو میزاره رو پهلوی چپش نگاه کن الانم دستش رو پهلوشه
عسل یه نگاه به اشکی انداخت
عسل:اوه اوه نگو این نجاتت داده
_نمیدونم
عسل:ازش بپرس
_برو بابا اگه ازش بپرسم یا اخم میکنه یا پوزخند میزنه بعدشم جواب نمیده
عسل:نه بابا اینجوری هام که میگی نیست پسر خوبیه
_با تو خوبه من هی بهش میگفتم با من رسمی حرف نزن اما بازم کار خودشو میکرد اما تا تو را دید بهت گفت اشکان صدام کن
عسل با لحن موزیانه ای گفت:نگو حسودی کردی
_هه بخواطر این میرغضب حسودی کنم برو بابااا
عسل :خیلوخب هر چی تو بگی. اگه گفتی امروز دانشگاه چه خبر بود
کنجکاوانه پرسیدم
_چه خبر بود
اما این عسل بیشعور تر از اون ها بود که با یه خواهش من بگه چه خبر بوده
عس:فعلا گشنمه نمیتونم حرف بزنم آخ که چقدر گشنمه
_بنال دیگه
عسل:دِ میگم الان گشنمه نمیتونم
خواستم دوباره حرف بزنم که گارسون سفارشا رو اورد. به به پیتزا ها رو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
غالیه 😃
گفتم الانه که اشکی نزاره آرام کروات رو ببنده🤣
هوس پیتزا کردم😑💔
بیو تا بهت بدم