رمان عشق با چاشنی خطر پارت 113

5
(1)

 

با همدیگه ماکارانی و سالاد رو درست کردیم، و بماند که چقدر، اشکی اذیت کرد و منو خندوند.

مشغول چیدن میز بودیم که گوشیه اشکی زنگ خورد. اشکی تماس رو وصل کرد و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد

اشکی:بله؟….مگه منظورتون شب نبود؟…..ما فعلا می خوایم ناهار بخوریم بعد میایم…باشه فعلا

اشکی تماس رو قطع کرد که

_کی بود؟

اشکی:آقاجون بود. میگه کجایید همه منتظرتونن

_مگه منظورش الان بوده که بریم خونه باغ؟

اشکی:اوهوم ولی بیخیال اینجوری بیشتر حرص میخورن

سرم رو تکون دادم و نشستم پشت میز و هر کدوم برای خودمون ماکارانی کشیدیم و مشغول خوردن شدیم.

بعد از جمع کردن میز برگشتیم توی اتاق و لباس عوض کردیم. و این بار لباس هامون رو ست پوشیدیم. دوتایی جلوی آینه وایسادیم که

اشکی:فقط یه بچه کم داریم

و زل زد بهم که یه لحظه خجالت کشیدم

اشکی:حالا نمیخواد سرخ بشی

_والا من از این یه مورد بدجوری میترسم

اشکی:ترس نداره که من همیشه کنارتم و مواظبتم

_یعنی تو اتاق عمل هم کنارمی

اشکی کنار شقیقش رو خاروند و

اشکی:فکر نکنم بزارن بیام

_خب همین دیگه تو نیستی

اشکی:ولی خدا که هست هوم؟

_آره

اشکی:حالا اگه نمیترسی بریم؟

_بریم

با هم زدیم بیرون و همونجوری که گفته بود اول رفت سمت خونمون

با رسیدنمون پیاده شدیم. زنگ رو زدم اما کسی جواب نداد که

اشکی:تو که میدونی همه رفتن خونه باغ پس چرا زنگ میزنی؟

_اوه یادم نبود، ولی تو که میدونی برای چی اومدی اینجا؟

اشکی به دو طرفش نگاه کرد که منظورش رو نگرفتم که دو گرفت و از دیوار رفت بالا. اینقدر حرفه ای بود که برگام ریخت. مطمئنم اگه با گربه مسابقه میداد برنده میشد. دیوار خیلی بلند بود و اصلا براش سخت نبود که به دو ثانیه نکشیده بود در رو از اون ور برام باز کرد و لبخند ژکوند میزد برای من که

_این چه کاری بود که کردی؟ مگه گربه ای؟ گربه اشکی ندیده بودم که اونم دیدم

اشکی:اینقدر شلوغ نکن بیا تو

رفتم تو خونه و برگشتم سمتش

_چجوری اینقدر راحت رفتی بالا

اشکی:بار اولم نبود که، بخاطر همین تجربه دارم

_هااااان؟ مگه چند بار این کارو کردی؟مگه دزدی تو؟

اشکی:مگه حتما باید دزد باشی که از دیوار بری بالا؟

_خب…..

اشکی:هیسسسسسس بدو الان یکی میاد

دنبالش راه افتادم که به راحتی و با کوچکترین حرکت در خونه رو باز کرد و رفت داخل، داشتم با دهن باز نگاش میکردم. که

اشکی:چیه؟

_اینا رو از کجا بلدی؟جون من بگو

اشکی:داییم یادم داده خوبه؟

_خب چرا یادت داده؟اصلا از کی این چیزا رو یادت میده؟

اشکی:فکر کنم ۸ سالم بود که به راحتی میتونستم در خونه ها رو باز کنم

_امکان نداره

اشکی:چرا داره

_اما برای چی این چیز ها رو یادت داد

اشکی:بعدا برات میگم فعلا بیا سریع بریم تو تا دوباره بهمون زنگ نزدن

_باشه

اما ذهنم بدجوری درگیر شده بود که اشکی خودش رفت تو اتاقم که منم رفتم تو اتاق، با اینکه خیلی وقت بود اینجا نبودم اما هنوزم همونجوری بود و هیچ تغییری نکرده بود که

اشکی:کجاست؟

_صبر کن

رفتم سمت کمدم و درش رو باز کردم که اشکی هم کنارم وایساد. یه لحظه خجالت کشیدم اما توجه نکردم و تعهدی که اشکی بهم داده بود رو از زیر لباس زیرام بیرون اوردم و برگشتم سمت اشکی که داشت با شیطنت نگام میکرد. سریع دادم دستش که بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره. یه فندک از تو جیبش بیرون اورد و گرفت زیرش و آتیشش زد. داشتم با تعجب نگاش میکردم که عقب عقب رفت و لب پنچره وایساد که خاکستر هاش ریخت بیرون و هیچ اثری ازش نموند. برگشت سمتم و

اشکی:دیگه هیچ مانه ای نیست

و اومد سمتم که سریع دستش رو گرفتم

_تو برای چی فندک داری؟

اشکی:برای اینکه این رو بسوزونم

سرم رو تکون دادم که

اشکی:بریم؟

_هیچ وقت با سیگار کشیدن یا چیز های دیگه خودت رو نابود نکن باشه؟

اشکی همینجوری بهم نگاه میکرد که بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم و گذاشتم روی قلبم که

_چون قلبم برای توئه و اگه آسیبی بینی اون هم همراه تو داغون میشه باشه؟

اشکی عمیق بهم نگاه کرد و

اشکی:وقتایی که خودمم نمیکشم

_منظورت چیه؟

اشکی:متاسفانه با یه آدم روانی ازدواج کردی که بعضی وقتا اصلا خودش نیست و شاید اونموقع ها کشیدم که….

_هیسسسس سعی کن هیچ وقت نکشی

اشکی:قول نمیدم

و بعد دستم رو گرفت و کشید که از خونه رفتیم بیرون. از این حرفش واقعا ناراحت شدم. نشستیم تو ماشین و اشکی راه افتاد که

اشکی:ببین آرام من بعد از مرگ میکائیل واقعا عوض شدم و هر وقت که خلافکاری میبینم واقعا روانی میشم جوری که کار هایی که میکنم به هیچ عنوان دست خودم نیست و اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم. بخاطر همین ممکنه سیگار هم بکشم. ولی تا الان بهش لب نزدم

با شنیدم حرف هاش برای بار هزارم به اون دختره فحش دادم. اما دیگه خیالم راحت شده بود و ناراحت هم نبودم اما میدونستم که اشکی با یاد آوری میکاییل ناراحت میشه بخاطر همین دستم رو بلند کردم و صدای ضبط رو زیاد کردم و همراهش تکون میخوردم و برای اشکی شکلک در می اوردم که شادش کنم و تا حدودی هم موفق بودم.

 

با رسیدنمون اشکی بوق زد که یه پیر مرد در رو باز کرد. اشکی ماشین رو برد داخل که نگام افتاد به ساختمون و نماش و گفتم

_یادته اون دفعه ای که اومده بودیم اینجا نزدیک بودم بزنم به درخت و تو چقدر سرم غر زدی؟

اشکی:تقصیر خودت بود دیگه

ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که اشکی کنارم وایساد. دستم رو دور دستش حلقه کردم و راه افتادیم که یهویی استرس گرفتم

_من استرس دارم

اشکی:فقط خودت باش و چیزی درمورد رشت و انزلی نگو

_اوکی

برعکس دفعه ی قبل هیچ کس نیومده بود استقبالمون که به اشکی نگاه کردم که درست مثل دفعه های قبل رفته بود تو اون جلد مغرور و سردش که بدجوری اخم هاش هم تو هم بود.

انگاری از دیدن اخم های اشکی اعتماد به نفسم برگشتم که دوباره شدم همون آدم مغرور.

دوتایی با غرور وارد شدیم که همه نشسته بودن. نگام افتاد به مامان که با دلخوری و عصبانیت نگام میکرد. طاقت نگاهش رو نداشتم به خاطر همین نگاهم رو ازش گرفتم.

سلام کردیم و خواستیم بشینیم که تنها مبل خالی جلوی آقاجون و ناصر خان بود. انگار از عمد اون رو خالی گذاشته بودن واسه ما

اشکی با همون غروری که همون اولا میگفتم از هر حرکتش غرور میریزه راه افتاد سمت مبل که منم باهاش هم قدم شدم. با همدیگه نشستیم. پام رو بلند کردم که بندازم رو اون یکی پام که اشکی هم دقیقا همین کار رو کرد که این کارمون خیلی هماهنگ و قشنگ شد که

اشکی:اومدیم اینجا که بهم دیگه نگاه کنیم؟

ناصرخان:منتظر یکی هستیم بزار بیاد بعد

با گفتن این حرف ناصرخان به بقیه نگاه کردم که همه بودن. یعنی کی میخواد بیاد؟ خم شدم و نزدیک گوش اشکی شدم که ازش بپرسم که میدونه کی میخواد بیاد یا نه که همون موقع دایی اشکی اومد تو خونه. همه با هم بلند شدیم که اخم های اشکی بیشتر رفت توی هم

دایی سلام و احوال پرسی کرد و روی مبل یه نفره که کنار ناصر خان بود نشست

ناصرخان:به تنها کسی که گوش میدی همین داییته نه؟

به دایی اشکی نگاه کردم که اخلاقش خیلی بهتر از اشکی بود البته اخلاق اشکی بد نیستا، پیش من عالیه منظورم تو جمع هست که اینقدر سرد و بیخیال میشه اما داییش اینقدر بیخیال نبود و حتی سردی چشماش هم مثل اشکی نبود. پس اخلاق اشکی به کی رفته؟

اشکی:شاید

از جوابش لبام کش اومد که

دایی اشکی:آرام تا الان کجا بودید؟

میدونی که نمیتونی از اشکی حرف بکشی گیر دادی به من؟

اشکی تکیه داد به میل و یکی از دستاش رو گذاشت پشت من که با غرور لب زدم

_شرمنده دایی جان نمیتونم جواب سوالتون رو بدم

آقاجون:جواب بزرگترت رو درست بده آرام بگو کجا بودید؟

شونه ای بالا انداختم و دقیقا مثل اشکی بی خیال و با آرامش زل زدم به آقاجون که

اشکی:چیه؟شما چی میخواید از جون ما؟ هاااان؟؟؟

با صدای دادش از جا پریدم که

اشکی:اون از اولش که بدون اینکه به ما بگین گفتید ازدواج کنید و این هم از این کارهاتون. دیگه چی میخواید هان؟ نکنه حالا هم تصمیم گرفتید طلاق بگیریم؟ هوم؟

آقاجون:ما فقط میخوایم بدونیم کجا بودید همین

اشکی با آرامش حرص درارش لب زد:اینو هیچ وقت بهتون نمیگم چون که اگه شما تو کارمون دخالت کنید میریم همونجا و پشت سرمونم نگاه نمیکنیم. خوددانید

ناصر خان و آقاجون بد جوری اخم کردن و

ناصر خان:اشکان کاری ن..

یهویی مامانم از جاش بلند شد و تقریبا داد زد

مامان:فکر نمی کنید بسه؟ اول اومدین گفتید باید صلح کنیم و جگر گوشم رو ازم گرفتین و حالا هم میخواید که با این کاراتون طلاق بگیرن. شما میخواهید دخترم رو نابودش کنید یا داغش رو به دلم بزارید؟ مگه نمی بینید که نوه تون میگه میبرمش هانننننن؟

مامان نفس نفس میزد و من واقعا ازش ممنون بود

بابا:آروم باش زن

مامان:برای چی آروم باشم هان؟ از اول تا حالا هیچ کاری نکردی بعد به منم میگی ساکت باش؟ مگه آرام دختر تو نیست؟

غم عالم رو تو چشمای بابام دیدم.

باز مامان عصبی شد و بی منطق وگرنه بابا تلاشش رو کرده بود ولی نتیجه ای نگرفته بود. میتونم بگم زمانی که قرار شد من ازدواج کنم بابا از همه از جمله خودم بیشتر ناراحت بود.

یهویی نمیدونم چی شد که این کیان پرید وسط

کیان:خب چیه زنمو؟ طلاق میگیرن و آرام بر میگرده پیش خودت، اینجوری بهتر نیست؟

جمع ساکت شد که به یکباره اشکی از جاش بلند شد که، داییش خیلی سریع جلوش رو گرفت اما اشکی در تلاش بود که خودش رو به کیان برسونه و همین هم باعث شده بود که همه از ترس بلند بشن و وایسن که

اشکی:فقط یک کلمه دیگه حرف بزن تا همینجا خونت رو بریزم

دایی اشکی:آروم باش پسرر

اشکی بدجوری عصبی بود که دستم رو بلند کردم و دستش رو گرفتم که برگشت سمتم. تمام آرامشم که تا الان از وجودش گرفته بودم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش

_آروم باش….آرووم

اشکی عمیق نگام کرد و به یکباره دست از تقلا برداشت و نشست که منم کنارش نشستم. آقاجون عصبی به کیان نگاه کرد که کیان سرش رو انداخت پایین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

چرا نمیذاری پارت رو دیگ،،اه ه ه ه اعصابم خورد شد

رضا
رضا
1 سال قبل

نویسنده ی عزیز بعضیا دل خوش بودن ب زود زود گذاشتن پارت ها،،،حداقل حرمت اونو نگهدار🤣🤣🤣🤣🤣

M.h
M.h
پاسخ به  رضا
1 سال قبل

راست میگه دیه حرمتم رو نگه دار😅😅😅

رضا
رضا
پاسخ به  M.h
1 سال قبل

🤣 🤣 🤣

رضا
رضا
1 سال قبل

چقد هم ک زود زود می‌زاری پارت ها رو

نا شناس
نا شناس
1 سال قبل

واااااااااای شما هم گندشو درآوردین
هیچگونه نظمی ندارین اینجا

رضا
رضا
1 سال قبل

بابا دو خط بیشتر بنویس

M.h
M.h
پاسخ به  رضا
1 سال قبل

همین که فعلا پارت ها رو زود به زود بزاره خوبه بزار چند روز دیگه بعد برای پارت طولانی گیر بدیم

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x