اشکی:تو اینجا چیکار میکنی؟
کنارش وایسادم
_خوابم نمیبرد تو چی؟
اشکی:منم همینطور
لبخندی روی لب هام سبز شد. یعنی اشکی هم بخاطر اینکه بدون من خوابیده خوابش نبرده؟
زل زدم به نیم رخش که نگاهم کشیده شد به سیب گلوش که
اشکی:آرام
_هوم
اشکی:یادته گفتم عاشق شدم؟
_هوم
اشکی:میخوام بهش اعتراف کنم
نفس کشیدن یادم رفت و تمام وجودم گوش شد. با چشم های درشت زل زدم بهش که هنوزم به ماه نگاه میکرد
اشکی:به نظرت چجوری بهش بگم؟
بهش بگم؟ یعنی اون من نیستم؟ اولین قطره ی اشکم افتاد روی گونم که برگشت سمتم و دید. اخم کرد
اشکی:چرا گریه میکنی؟
فقط لبخند زدم و به زور لب زدم
_اینا اشک شوقه چون بالاخره دارم از دستت خلاص میشم
و اما اون نمیدونست که چقدر داغون شدم و چقدر شکستم
همینجوری فقط نگام میکرد که ادامه دادم
_دختره کیه؟
اشکی:هر وقت بهش گفت میارمش تا ببینیش
دلم مثل یه گل شاداب بود که الان و همین زمان در حال پژمرده شدن بود
اشکی:البته اگه دوستم داشته باشه. شاید هیچ حسی بهم نداشته باشه
_یعنی نمیدونی دوست داره یا نه؟
اشکی:نه چون زیاد اذیتش کردم و بهش توجه نکردم. حتی زخمیش هم کردم
_واقعا؟
اشکی:اوهوم نمیدونم چی شد من تو حال خودم نبودم فقط وقتی به خودم اومدم که اون کف زمین بود و تو دستش نرمه شیشه رفته بود. خواستم برم کمکش اما نتونستم
چقدر شبیه منه مثل اون شبی که با یه لیوان آب رفتم تو اتاقش و خواستم بریزم روش تا کارش رو تلافی کنم اما باهام همین رفتار رو داشت. حالا داره میگه با یکی دیگه هم همین کار رو کرده، و حالا عاشقش هم هست. چی میشد که اگه من همون دختر بودم که اشکی عاشقشه؟
اشکی:بریم تو سرده
ولی من نمیخواستم برم. میخواستم همین جا بمونم تا از سرما یخ بزنم و بمیرم
از جام تکون نخوردم که یهو دستم گرم شد. به دستم نگاه کردم که تو دست اشکی گم شده بود.
اشکی کشیدم سمت ساختمون و با هم رفتیم داخل و دم در اتاق وایساد
اشکی:برو تو
_حالا کی میخوای بهش بگی؟
اشکی:فردا
_واقعا؟
اشکی:اوهوم
با ناامیدی پرسیدم
_پس یعنی باید هر چه زود تر طلاق بگیریم؟
اشکی:بعدا به این هاش هم فکر میکنیم پس فعلا برو بخواب که دیر وقته
فقط سرم رو تکون دادم وبدون هیچ حرف دیگه ای رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم و همونجا پشت در سر خوردم
حالا میفهمیدم اون جعبه ی مخملی قرمزِ توی داشبورد ماشینش مال کی بوده.
اون مال عشقش، مال کسی که قراره فردا بهش بگه چقدر دوستش داره بود.
چرا خدا؟ چرا دوستم ندارم؟ چرا عاشق یکی دیگه شده؟ یعنی این مدت به خودم دروغ میگفتم که اونم دوستم داره؟ آره؟
مثل آدمی که روح تو تنش نباشه، از جام بلند شدم و رفتم توی تخت و دراز کشیدم. اینقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم گریه کنم، فقط یه سیب بزرگ تو گلوم گیر کرده بود و لحظه به لحظه بزرگ تر میشد و داشت دیوونم میکرد.
نمیدونم چقدر گذشت و چقدر خود خوری کردم و سعی کردم بغضم را بشکنم و خودم رو خالی کنم اما نشد که حالا حرف ننه رو میفهمیدم که میگفت ما دو جور گریه داریم وقتی که ناراحتیم و اشک میریزیم و خالی میشیم یا وقتایی که خیلی ناراحتیم که حتی نمیتونیم گریه کنیم تا خالی بشیم. فقط میتونیم تحملش کنیم و از داخل داغون بشیم.
من فقط وقتی به خودم اومدم که عسل داشت با وحشت صدام میکرد
_هوم
عسل:چت شده؟
_هیچی
عسل:هیچی؟ چشات کاسه ی خونه
برام مهم نبود
عسل:دیشب اصلا نخوابیدی؟
_چیزیم نیست فقط سرم درد میکنه
عسل اخم کرد. انگار که فهمیده بود دروغ میگم که از جاش بلند شد
عسل:خیلوخب پس بلند شو و یه دوش بگیر تا سر حال بشی
واکنشی نشون ندادم که داد زد و باعث شد تا رها و کیانا تکون بخورن.
از جام بلند شدم که حولم رو داد دستم. رفتم تو حموم و برعکس هر وقت دیگه ای که آبم باید ملایم میبود، نه سرد و نه گرم، اینبار آب سرد رو باز کردم و همون جوری با لباس رفتم زیر دوش که بهم شوک وارد شد و باعث شد یکمی حالم بهتر بشه. نمیدونم چقدر همونجوری موندم اما میدونم که حالم بهتر شده بود و دیگه اون احساس داغون دیشب رو نداشتم. حداقل هنوزم فرصت داشتم که اگه اون دختره اشکی رو رد کنه و بهش جواب منفی بده اون برای همیشه مال من میشه
(وجی:مگه تو واقعا عاشقش نیستی؟ پس باید کاری کنی که اون رو خوشحال میکنه)
میدونم
از زیر دوش بیرون اومد و لباس هام رو بیرون اوردم که دندون هام بهم میخورد. آب رو ملایم کردم و دوباره رفتم زیر دوش خودم رو گربه شور کرد و حولم رو پوشیدم و اومدم بیرون که اشکی نشسته بود روی تخت و هیچ کس دیگه ای تو اتاق نبود. سریع از جاش بلند شد و اومد سمتم. دست هاش رو گذاشت روی شونه هام و دقیق شد توی چشمام و بعد ازم فاصله گرفت.
کلافه رفت عقب و عصبی چنگ زد به موهاش و چند بار اومد حرف بزنه اما چیزی نمیگفت و دهنش رو میبست که تلخ گفتم
_اینجا چیکار میکنی؟
اشکی:عسل گفت حالت خوب نیست
از کنارش رد شدم و نشستم روی صندلی میز آرایش و سشوار رو زدم به برق و مشغول خشک کردن موهام شدم که
اشکی:آماده شو میخوام ببرمت یه جایی
_کجا؟
اشکی:یادته خونه گلی خانم بودیم میخواستم ببرمت جایی بعد نبردمت؟
_هوم
اشکی:حالا میخوام ببرمت
خیلی داشتم جلوی خودم رو میگرفتم اما بازم تلخ گفتم:مگه نمیخواستی به عشقت اعتراف کنی؟
به سوالم جواب نداد
اشکی:میای بریم یا نه؟
میام؛معلومه که میام من باهات تا جهنم هم میام
اشکی:آرام؟
_میام
اشکی بلند شد وچمدون رو برداشت و برام لباس گذاشت روی تخت و بقیه ی لباس هام رو جمع کرد که
_چیکار میکنی؟
اشکی:یه چند روزی نیستیم و تا ما برگردیم اینا هم رفتن.
و بعد رفت بیرون که لباس های خودش رو جمع کنه.
واقعا کنجکاو شده بودم که میخواد کجا ببرتم. پس سریع برگشتم سمت آینه که موهام رو خشک کنم اما با دیدن خودم خشکم زد. چشمام سرخ سرخ بود. انگار که شب تا صبح گریه کردم ولی من حتی یه قطره اشک هم نریختم.
بیخیال چشمام شدم و موهام رو خشک کردم و بعد بلند شدم لباس هایی که اشکی برام گذاشته بود رو پوشیدم که همون موقع در اتاق باز شد و اشکی اومد تو
اشکی:آماده ای بریم؟
_اوهوم
و تازه به تیپش نگاه کردم که هوش از سرم پروند. این چرا اینقدر به خودش رسیده؟از اینجا هم بوی ادکنش رو حس میکردم همون بویی که عاشقش بودم و وقتی که احساسش میکردم به آرامش میرسیدم
رفتم سمتش و با هم رفتیم پایین که
اشکی:اول صبحونه بخور بعد بریم
سرم رو تکون دادم و راه افتادم سمت آشپزخونه و رفتم داخل که همه ی بچه ها بودن. سلام کردم و نشستم که همه ساکت بودم و کسی چیزی نمیگفت که
امید:آرام یه شب بدون اشکان خوابیدیا، بعد حالت اینه
_سرم درد میکنه
و یه لقمه چپوندم تو دهنم. تو که نمیدونی دیشب به من چی گذشت پس ساکت شو
امید:چرا چمدون برداشتی؟
اشکی:میخوایم بریم
عسل:نه
اشکی:بریم آرام؟
یه لقمه دیگه گرفتم
_اوهوم
بلند شدیم که
امید:آرام بگو ببینم تو چجوری از این شوهرت حرف میکشی؟نه اصلا چجوری باهاش حرف میزنی؟دیشب کشوندمش تو اتاق و خواستم ازش حرف بکشم.اما تا پاشو گذاشت تو اتاق همچین اخم کرد که دیگه جرات نکردم برم سمتش چه بشه به این که بخوام حرف هم بزنم
لبام کش اومد چون اشکی پیش من خوب بود و دیگه مثل اون اولاش نبود. با غرور گفتم
_وقتی که کنار منه اینجوری نیست پس نیازی به راه و روش ندارم.
امید:اوهو
با بچه ها خداحافظی کردیم و نشستیم تو ماشین و اشکی راه افتاد.
اینقدر خوشحال بودم که نمیدونم چجوری بگم و با دمم گردو میشکستم چون اشکی قرار بود امروز به عشقش اعتراف کنه اما انگاری کنسل شده، اونم به خاطر من چون میخواست من رو ببره یه جایی
اشکی از شهر خارج شد که
_کجا میریم؟
اشکی:بندر انزلی، یه ساعتی راهه اگه خسته ای بخواب
تا حالا بندر انزلی نرفته بودم ولی زیاد درموردش شنیده بودم. همونجوری که اشکی گفت چشمام رو بستم که بخوابم چون دیشب اصلا نخوابیده بودم و الان واقعا خوابم میومد. چشمام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم
^^^^^^^^^^^^^^^
اشکی:آرام……آراممممم
_هوم
اشکی:بلند شو که روده کوچیکه، بزرگه رو خورد
لای چشمام رو باز کردم و با دیدن دور و برم دهنم اندازه غار علی صدر باز شد از بس که خوشگل بود
_خیلی قشنگه
اشکی:اینجا هنوز اولشه بزار ناهار بخوریم بعد میریم و همه جاشو بهت نشون میدم
گیج نگاش کردم و گفتم
_هنوز که زوده واسه ناهار
اشکی:کجا زوده ساعت دوئه
تو ذهنم شروع به پردازش کردم. ما صبح ساعت ۸ راه افتادیم و اشکی گفت یه ساعت دیگه میرسیم بعد چجوری ساعت ۲ئه؟
انگاری که اشکی متوجه سوالم شد که گفت
اشکی:دیدم خسته ای بیدارت نکردم
لبخند زدم و
_مرسی
اشکی:بریم؟
_بریم
ناهار رو خوردیم و بعد راه افتادیم و اینقدر به من خوش گذشت که زمان از دستم در رفت و اشکی برام سنگ تموم گذاشت و من اینقدر عکس گرفتم از خودمون و خاطره ساختیم که کاملا تخلیه شدم.
و میتونم بگم عاشق اینجا شدم. اینکه بیام اینجا و با اشکی با هم دیگه اینجا زندگی کنیم و بچه دار بشیم
اولین جایی که با اشکی رفتیم آکواریومش بود که میتونم بگم انزلی بزرگترین آکواریوم ایران رو داره و زیباییش هم که من رو بیش از حد به وجد اورد و جاهای بعدی هم تالاب انزلی و کاخ موزه نظامی و بقعه بی بی حوریه، برج ساعت انزلی و حافظیه انزلی و موج شکن بود
کشتی سواری هم رفتیم اما نزدیک بود بیوفتم تو آب که اگه اشکی نجاتم نداده بود الان داشتم از اون دنیا براتون تعریف میکردم هه هه
الان شب بود و روی پل غازیان بودیم و ترکیب رنگ روی پل عالی بود و نور هایی که توی آب افتاده بود و با حرکت آب میرقصید عالی ترش میکرد. اینجا محشر بود از همه لحاظ که
اشکی:آرام من عاشق تنهاییم بودم عاشق اینکه تنهایی روی پشت بوم بشینم و ساعت ها زل بزنم به ماه و لذت ببرم و بیشترین چیزی هم که ازش متنفر بودم دختر ها بودن اما یه روز دو تا چشم خیس از گریه رو دیدم که بدجوری دلم رو برد اما
توجه نکردم و بعد ها همون دختر اومد روی پشت بوم و باهام ماه رو تماشا کرد و من براش از درد دلم گفتم میدونی از اون شب دیگه نرفتم روی پشت بوم چون تماشای ماه اونم تنهایی حال نمیداد چون عشقم نبود
بدون اینکه پلک بزنم زل زده بودم به لباش تا ببینم چی میگه که برگشت سمتم که به چشماش نگاه کردم که برعکس همیشه که نمیتونستم چشماش رو بخونم اما اینبار میتونستم؛ میتونم با اطمینان بگم که چشماش پر از عشق بود
اشکی:آرام من عاشقت شدم(نفس رفت)دیوونت شدم. روانیتم، من بدون تو نمیتونم. من نمیخواستم هیچ وقت بهت اعتراف کنم اما از وقتی که کنارت خوابیدم و تو رو بغل کردم فهمیدم که بدون تو نمیتونم و من مجنون تر از قبل شدم. جوری که بدون تو خوابم نمیبره.
اینقدر خوش حال بودم و آدرنالین خونم بالا بود که میخواستم بپرم بغلش و بهش بگم که منم عاشقتم که همون موقع اون جعبه ی مخلی رو که توی داشبورد ماشینش دیده بودم رو از تو جیبش بیرون اورد و درش رو باز کرد که یه گردن بند خیلی خوشگل بود اورد بیرون. اینقدر خوشگل و خیره کننده بود که نمیدونم میتونم درست توصیفش کنم یا نه که پلاکش یه قلب بود و روش یه ماه بود و آویز های بلند داشت که انتهاش ستاره بود. گردنبد رو گرفت جلوم که نگاه ازش گرفتم و زل زدم به چشماش و غرق لذت بودم که
اشکی:آرام، منی که عاشق ماه تو آسمون بودم با دیدن تو عاشق این چشمات شدم و تو همیشه با این چشمات برام دلبری کردی. تو در قلب منی آرام، همونجا که تو را صدا میکنه.همونجایی که اعتراف میکنه دیوانه بار عاشقته (لبخندش بیشتر کش اومد و چاله گونه هاش رو نمایان کرد و چشماش بین چشمام در گردش بود) آرام یه سوال.. میگم….تو میشی ماه قلب تاریکم؟
با تمام وجودم بهش نگاه کردم جوری که میخواستم با نگاهم تو خودم حلش کنم
دستم رو بلند کردم و گردنبد رو ازش گرفتم و دستم رو محکم مشت کردم و گذاشتمش روی قلبم و دست دیگه ام رو گذاشتم روی قلبش و با تمام وجودم گفتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیییییییلی خوب بود
ولی من تا پارت جدید میمیرم
من همچنان منتظر پارت جدیدم
عالی بود خیلی قشنگ اعتراف کرد چقدر منتظر بودم
عالییییییی دمت گرم👌👌👌👌
وایی بالاخره اعتراف کرد!!
مشتاقم بدونم بعدش چی میشه
رمانت عالیه نویسنده
فقط اگر میشه پارت ها رو طولانی تر کنی
ممنون
چقدد منتظررر اینننن لحظههه بودممممم
چ اعتراف قشنگی ایوللل اشکان خوشم اومد
با این ک رمان های عاشقانه زیادی خوندم ولی داخل هیچ کدومش دختره رو ب ماه قلب تاریکش توصیف نکرده بود پسرع
دمت گرم نویسنده
به نظرم این رمان از هر نظر تکه
خواهششششش خواهشششش
یه پارت دیگه😭🥺🥺🥺🥺🙏🙏
نویسنده جوووووووون از اینکه پارت طولانی گذاشتی ممنووووووون ولی امروزم پارت بذار فردا هم بذار روزی دو بار بذار هههههه
کاشکی جای حساس قطعش نمیکردی نویسنذه جونم😭
دیر دیر پارت میزاری
کمم هستن
بعد جای حساس تمومش میکنی
بابا قلب ما ضعیفه
با باتری کار میکنه
نمیخوای ب افتخار عشقشون ی پارت دیگه بدی امروز؟ 😍😂
نشد دیگه نویسنده جان آخه چرا؟ نه واقعا چرا اینجا باید پارت تموم بشه؟
فردا هم که جمعست و پارت نمیدی
میییییره تا شنبه 😕😤
لااقل فردا رو پارت بزار
چرا جای حساس آخه
چرا با احساسات ما بازی میکنی نویسنده