در تمام زمان غذا خوردنم همش سعی میکردم که چشمم به اشکی نخوره ولی مگه میشد؟نه
اصلا من از همون بچهگی هم همین بودم هر وقت میخواستم به کسی یا چیزی نگاه نکنم بیشتر نگام کشیده میشد سمتش اما اشکی اینجوری نبود حتی یه نیم نگاه هم بهم ننداخت و فقط شامشو خورد.
اشکی از جاش بلند شد
اشکی:ممنون
دستاشو شست و رفت یعنی این طبیعیه که یکی عاشقت باشه ولی حتی یه نیم نگاه هم بهت نندازه؟ یعنی عسل اشتباه میکرد؟ نه نه این امکان نداره من بدون اشکی میمیرم بعدم اشکی خودش گفت که اگه عشقش جلوش هم وایساده باشه میتونه جوری رفتار کنه که انگار هیچ حسی به دختره نداره.
نفهمیدم کی لبام کش اومد اما سریع از جام بلند شدم و میز رو جمع کردم و ظرف ها رو گذاشتم تو ماشین ظرف شویی و بعد کتری رو روشن کردم و بعد از جوش اومدن آب دوتا چایی ریختم و رفتم سمت اتاق اشکی.
بدون اینکه در رو بزنم رفتم تو اتاق که پشت میزش نشسته بود و کلی نقشه جلوش بود. هه حتی سرشو بلند نکرد بهم نگاه کنه.
خواستم سینی رو بزارم روی میزش که سریع گفت:اینجا نه….اصلا نمیخورم ببرش
از این حرفش اخمام رفت تو هم اما توجه نکرد و دوباره مشغول نقشه هاش شد. سریع از اتاقش اومدم بیرون و چایی رو گذاشتم روی میز.
انگاری این فایده نداشت اما من باید یه جوری تو رو از خونه ببرم بیرون حالا ببین.
با پررویی برگشتم تو اتاقش که نگام افتاد بهش و دوباره این ضربان قلبم رفت بالا چون برعکس چند دقیقه قبل عینک زده بود که لامصب بدجوری جذاب شده بود و یکمی روی نقشش کار میکرد و بد از چند دقیقه انگار که داره فکر میکنه اتود رو روی انگشت شستش میچرخوند اینقدر این کارو خوب و خفن انجام میداد که میخواستم بشینم و ساعت ها بهش نگاه کنم اما دوباره اتود رو لای انگشتاش گرفت و مشغول نقشه رو به روش شد.
با لبخند دوباره به میزش نزدیک شدم و لبه ی میز نشستم
_اشکی
اشکی:هوم
هوم نه جانم
_اشکان
اشکی:هوم
_اشکان جونم
اینبار سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
اشکی:چیه آرام چیه؟
چشمامو مثل گربه شرک کردم همونجوری که عسل میگفت خیلی خوشگل میشم و رو بهش گفتم
_حوصلم سر رفته
اشکی:زیرشو کم کن
و بلد نگاهشو ازم گرفت
واقعا دارم مطمئن میشم هیچ حسی بهم نداره
_فایده نداره بازم داره سر میره
اشکی:همش بزن
_اِ جدیم اشکی
اینبار عصبی نگام کرد
اشکی:آرام میبینی که کار دارم اینقدر نرو تو اعصاب من
لب برچیدم و نگاه ازش گرفتم اما هنوزم دلم نمیخواست تسلیم بشم پس بلند شدم و رفتم کنارش وایسادم و خم شدم جوری که نفسام به گردش میخورد اما هیچ واکنشی نشون نداد انگار که بار اولش نیست و همچین چیزی رو زیاد تجربه کرده حالا اگه من بودم تا الان وا داده بودم.
این کار فایده نداشت پس بیشتر خم شدم و به نقشه هاش نگاه کردم الحق که از هر چی نقشه هست بدم میاد(از مهندسای گلمون معذرت میخوام این آرام یکمی خله شما بزرگواری کنید ببخشید😁) اینقدر خم شده بودم که صدای اشکی بلند شد و بهم نگاه کرد
اشکی:چیکار میکنی آرام؟
_گفتم که حوصلم سر رفته
اشکی:آرام امشب خیلی کار دارم پس برو بیرون
_یعنی نمیری روی پشت بوم و به آسمون نگاه کنی؟
اشکی:نه وقت ندارم پس تو هم وقت منو نگیر خوب؟ افرین بچه ی خوب
ایشششش باز به من گفت بچه
_حالا که اینجوریه اصلا نمیرم چون من بچه ی حرف گوش کنی نیستم
اشکی یه نگاه عصبی بهم انداخت و بعد به نقشه هاش نگاه کرد. چقدر خوبه کسی رو که دوستش داری حرص بدی ههههههه
صاف وایسادم و رفتم اون سمتش وایسادم و یدونه نقشه هاشو برداشتم و بهش نگاه کردم اما هیچی ازش نفهمیدم. نقشه رو برگردوندم اما بازم هیچی.
نقشه رو انداختم روی زمین و رفتم جلوی اشکی نشستم و زل زدم بهش. نمیدونم چقدر گذشت و چقدر نگاش کرد که چشمام درد گرفت. دیگه خسته شده بودم و میخواستم برم تو اتاقم که گفت
اشکی:نمیری نه؟
فکر کنم داره نرم میشه بخاطر همین گفتم:نه
که اشکی خیلی جدی گفت
اشکی:برو لباستو عوض کن چمدونتم آماده کن
با این حرفش ته دلم خالی شد
_منظورت چیه؟
اشکی:میفرستمت خونه بابات مشکلیه؟
_ولی…
اشکی:حرف نباشه زود باش لباستو عوض کن
چشمام پر از اشک شد که رنگ نگاه اونم تغییر کرد و اینبار مهربون گفت
اشکی:میگم بچه ای بهت برمیخوره الان چرا داری گریه میکنی؟
_کی گفته دارم گریه میکنه مگه یه قطره اشکم ریختم؟هان؟
اشکی:اشک نریختی اما منتظر یه تلنگر خیلی کوچیکی بعدم من داشتم شوخی میکردم
با شنیدن این حرفش خوش حال از جام پریدم و گفتم:واقعا؟؟؟؟؟؟
اشکی:آره الانم برو لباستو عوض کن میریم موتور سواری
به گوشام اعتماد نداشتم پس پرسیدم:کجا بریم؟
اشکی:مگه عاشق موتور نبودی؟
_چرا چرا من عاشق موتورم عاشق هیجان عاشق سرعت
و بعد با صدای بلند خندیدم و سریع دوییدم سمت اتاقم.
در کمد اشکی رو باز کردم و تو کمدشو نگاه کردم وایییی انگار که نصف کمدش هودی بود اونم مشکی. سریع یدونه از هودی هاشو برداشتم و انداختم روی تخت. میدونستم برای من خیلی گشاده اما خب لباس اشکی یه چیز دیگه است درضمن این اولین باره که دارم لباسی غیر از لباس های خودمو میپوشم و بعد در کمد خودم رو باز کردم و شلوار و شال مشکی و نیم بوت مشکی مو هم برداشتم. سری لباس هامو عوض کردم. هودی اشکی خیلی بهم میومد انگار مخصوص من دوخته بودنش و بوی عطر اشکی رو میداد. یه تفس عمیق کشیدم که حال خوبم، خوب تر از هر لحظه ای شد
از اتاق رفتم بیرون و سریع وارد اتاق اشکی شدم
_من آمادم
اشکی یه نگاه از بالا به پایین، پایین به بالا بهم انداخت و بعد اخماشو کشید تو هم
اشکی:این چه طرز لباس پوشیدنه؟
_مگه چشه؟
اشکی:چش نیست؟
_اِ بیخیال اشکی
اشکی:برو عوض کن
_اشکی اینقدر گدا بازی در نیار
اشکی:کوتاهه کوتاه
_اِ مگه این موقع شب کی بیرونه که بخواد به من نگاه کنه؟ بعدم بلند شو لباستو عوض کن دیگه
با اخم های غلیظ تر شدش بلند شد و رفت تو اتاقم و بعد از چند مین اومد بیرون و اونم مثل من یه تیپ مشکی زده بود اما فرقش با من این بود که دستکش هم داشت و دستکش های منم برداشته بود و بعد اومد جلوم و گرفت سمتم
اشکی:سریع برمیگردیم ها
_باشه
از خونه رفتیم بیرون که برعکس همیشه سریع از پله ها رفت پایین و منم دنبالش
سوار موتورش شد و منم پشتش نشستم که نگهبان با دیدن ما سریع در رو باز کرد
اشکی:آرام من دیوونه ی سرعت و خراب دیوونه بازیم پس اگه قراره بترسی از همین الان بگو
_هی هی چه فکری داری درمورد من میکنی؟ من اصلا هم نمیترسم اگه از هیجان و عشق به سرعتم از تو بیشتر نباشه کمتر نیست درضمن من از همون بچگی دیوونه بودم و هستم
اشکی خندید و گفت:خوبه این عالیه
و بعد کلاه کاسکت رو گرفت سمتم
_نمیخوام
اشکی:بگیرش نباید بشناسنمون
_هان؟
اشکی:بزار سرت بعد میفهمی
و بعد خودش کلاهشو گذاشت رو سرش که منم از تبعید اون کلاه رو گذاشتم سرم و بعد دستام رو دورش حلقه کردم که اشکی دستامو محکم تر کرد. هه بهتر اینجوری محکم تر بغلش میکنم
و بعد موتور رو روشن کرد و با تمام سرعتش راه افتاد
با تمام سرعتش میروند و بین ماشین ها لایی میکشید و تک چرخ میزد که ضربان قلبم از هیجان بالا رفته بود که کم کم سرعتش رو اورد پایین و کنار خیابون وایساد که دورو برم رو نگاه کردم که جلوتر از ما کلانتری بود و بر عکس خیابون های دیگه این یکی خیلی شلوغ بود و از اون آخر خیابون یک اکیپ دختر داشتن میومدن که یکیشون به ما نگاه کرد و با ذوق به دوستاش یه چیزی گفت که اونها هم سریع برگشتن سمت ما و با لبخند بهمون نگاه کردن نگاهم رو ازشون گرفتم و به در کلانتری نگاه کردم که همون موقع دو تا پسر با لباس نظامی اومدن بیرون.
خواستم از اشکی بپرسم که چرا وایساده که زودتر از من گفت:آرام محکم بشین
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس کی پارت بعدی رو میزاری؟😕
اییییییی گندشو درآوردی با این نوشتنت
رمانت قشنگه ولی پارتای کوتاهی داره و دیر به دیر مینویسی
واییی نویسنده جون خیلی داره رمانت باحال میشه انشاالله که تا تهش همینجوری بره😍
یه سوال خودت جواب پیامارو نمیدی چرا😢🤔
وای چقدرررر جذابه این اشکاننننن
نویسنده این درست نیس ک ب مهندساا توهین میکنی بعد عذرم میخای
من خودم دارم مهندسی میخونم خیلی بهم برخورد
اگ قرار باش همه از چیزهایی ک بدشون میاد توهین کننن درست نیس
منم از پزشکی بدم میاد نمیام بگم حالم از پزشکی بهم میخوره و پزشکی اللل پزشکی ولللل و ….
خوب به ما چه جیگر اگه دوست نداری نخون
همین الان به پزشکی و پزشکا توهین کردی
حداقل این نویسنده شعورش رسید معذرت بخواد ولی خیلی ها هستن که یه چیز میگن و حق هم به خودشون میگیرن که راست گفتن
هر کسی علایق خودشو داره و کسی حق توهین نداره اصلا شاید خود نویسنده هم مهندس باشه و یا به مهندسی علاقه داشته باشه.
ببخشید خیلی حرف زدم چون بدجوری به پزشکی علاقه دارم
حرف منم همینه ک توهین نکنه من کی توهین کردم
ی چیز دیگ دوست عزیز من الان پزشکی رو مثال زدم تو ناراحت شدی
بعد فرض رو بر این بزار ک ی رمانی ک داری میخونی و دوسش داری ی کارکتر داشته باشه رشتش همون رشته ای هس ک تو دوس داری (پزشکی) نویسندش هی چپ بره راس بیاد بگه پرشکی ال پزشکی بللل ناراحت نمیشی
تو رمان گفت از نقشه ها متنفرم تو هم گفتی از پزشکی بدت میاد
آرام گفت از نقشه متنفره تو هم گفتی از پزشکی بدت میاد
عالی خیلی حال کردم با این پارت من عاشق موتور سواری ام فقط کاش یکم بیشتر بزاری دیگه خیلی هم طولش ندین تا امتحان ها تموم شه
نویسنده خیلی نامردی جای حساس تمومش کردی
منم موتور سواری میخوام