رمان غرق جنون پارت 44 - رمان دونی

 

 

 

 

رج به رج تنش در ذهنم حک شده بود و آنقدری حواسم پی دیده هایم بود که منظورش را نفهمم.

 

عقلم زائل شده بود و به جایش اندام های دیگرم در حال کار بودند، آن هم با قدرت و شدت!

 

_ چه کاری؟ چرا نسیه حرف میزنی؟

 

شرشر عرق میریختم و تمام تنم در آتش میسوخت‌. حمام گرم نبود اما من انگار وسط جهنم بودم.

 

بازوی ظریفش را میان انگشتانش فشرد و سرش را پایین انداخت. باز هم آن موهای لعنتی صورتش را قاب گرفتند و لعنت به او، چقدر همه چیز این دختر خواستنی بود.

 

_ همین که… داری تحملم میکنی، کارام افتاده گردنت، میفهمم… که اذیت میشی، راحت نیستی… ببخشید…

 

دست زیر صندلی اش انداختم و او را تا نزدیکی خودم جلو کشیدم.

برای اینکه با کار یکهویی و سریعم تعادلش بر هم نخورد، غیر ارادی دستش را باز کرد و همراه جیغ کوتاهی بازویم را چسبید.

 

_ وای دیوونه… نزدیک بود با مخ بخورم زمین!

 

چشمانش درشت شده بود و طلبکار نگاهم میکرد. اما من آن پرنده ی لرزان و خجالت زده را بیشتر می پسندیدم.

 

صورتم را مقابل صورتش بردم و چشمان ریز شده ام را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم و دست آخر درون نگاهش قفل شدم.

 

_ راحتم، اذیت نمیشم، هر کاری ام که میکنم به خواست خودمه… کسی مجبورم نکرده.

 

مظلوم بود و با آن چشمان شفاف و پر حرفش نگاهم میکرد. باید کاری میکردم تا آن نگاه خاصش بیش از این سستم نکند.

 

دست و پای خودم که هیچ… داشت یک بلای ناشناخته هم سر قلبم می آورد. این تپیدن های یکی در میان و نامنظم تقصیر او بود…

 

_ اگه دوست داری دستمو ول کن!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۶۳

 

هین آرامی گفت و گوشه ی لبش را به دندان گرفت. دستش را به سرعت عقب کشید و انگار برای لحظاتی فراموشی به سراغش آمده بود که یادش رفت با چه سر و وضعی مقابلم نشسته و حالا باز همه چیز یادش آمد.

 

فورا در خود مچاله شد و من با رها کردن نفسم توی صورت پایین افتاده اش، کارم را از سر گرفتم.

 

لگن پر آب را جلو کشیدم و خودم هم روی صندلی مقابلش نشستم. آنقدر عماد را در این شرایط شسته بودم که برایم تازگی نداشت.

 

عماد شیطان بود و محال بود سالی یک بار بلایی سر خود نیاورد.

 

چند باری آب را با احتیاط روی تنش ریختم و اگر میدانستم آن قطرات ریز و درشت آب روی پوستش چه بلایی بر سرم می آورد، به ریشم میخندیدم که خودم را در این موقعیت قرار دهم.

 

_ اون زن داداشته، حاملست، تو پناهش شدی… احمق اینا رو یادت رفته؟ ببند اون چشمای کثیفت رو، اون دختر جای خواهرته!

 

صدایی درون سرم داشت از این حالی که دچارش شده بودم منعم میکرد و اما جواب من؟!

 

_ ولی خواهرم نیست!

 

جادویم کرده بود، قطعا تن و بدنش پر بود از سحر و جادو… منی که تا این سن نگاهم برای یک بار هم که شده هرز نرفته بود را تبدیل به مردی هیز و هوس ران کرد!

 

مرد سست عنصری که با وجود تمام اما و اگرها داشت دختری که قاتل برادرش بود را با نگاهش میخورد!

 

سینه های خوش فرمش از این زاویه به طور کامل در تیررس نگاهم بودند و بی آنکه بدانم چرا، دستم سمت بند سوتینش پرواز کرد.

 

بندش را با ملایمت پایین کشیدم که نگاه درمانده و سوالی اش بالا آمد. چیزی نپرسید اما من به خطاکار بودن خود واقف بودم و هول کرده برای توجیه کارم گفتم:

 

_ انتظار داری با لباس حموم کنی؟!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۶۴

 

نگاهش رنگ خواهش و التماس گرفت. چانه اش از بغض لرزید و چند باری با صدا آب دهانش را پایین داد.

 

_ نمیشه چشماتو ببندی؟ توروخدا عامر…

 

میشد، شاید کمی کارم سخت تر میشد اما غیر ممکن نبود. ولی مغز داغ و تحریک شده ام میگفت «نه»!

یک نه بزرگ و قاطع!

 

_ یه بار گفتی جوابتم گرفتی. چیه نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروتم و از خدامه اینجا باشم؟

متوجهی که مجبورم دیگه؟ پس آروم بشین بذار کارمو کنم.

 

بلانسبت سگ، مثل سگ دروغ میگفتم!

این دختر در آشفته ترین حالت و با این چهره ی درب و داغان و تن و بدن کبود و کثیفش، مانند قطب ناهمنام آهنربا داشت مرا سمت خود میکشید.

 

انگار که کور شده بودم و فقط زیبایی هایش را میدیدم. زیبایی هایی که تا قبل از این حتی به چشمم هم نیامده بود.

 

_ باشه… ببخشید…

 

باز هم دهان بی چفت و بستم باز شد و چیزی خلاف آنچه در قلبم میگذشت گفتم و دیدم که مقابل نگاهم در هم شکست.

 

کلافه از این بندی که زنجیر شده بود به قلبم و داشت ذره ذره جانم را میگرفت پوفی کردم.

 

نه من آدم قبل میشدم و نه او قرار بود از شر من و گزندهایم در امان باشد. پس باید به همین شرایط عادت میکردیم…

 

سرمای دستش را که حس کردم لرزیدم. دست روی دستم گذاشته و داشت کمکم میکرد بند سوتینش را پایین بکشم!

 

_ زودتر انجامش بدیم که بیشتر از این اذیت نشی…

 

اصلا حواسم به صدای معصوم و غمگینش نبود.

دستم زیر دستش حرکت میکرد و نگاهم جایی میان کتف و سینه اش، که لحظه به لحظه بیشتر نمایان میشد جا ماند.

 

نوک سیخ شده ی سینه اش که بیرون آمد، نفس کشیدن را از یاد بردم و بعد از سالها تحریک شدن جنون وار پایین تنه ام را حس کردم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 155

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نهال
نهال
1 ماه قبل

چرا هنوز پارت نزاشتید😔 باید تا نه شب صبر کنیم😭

فرشته منصوری
فرشته منصوری
1 ماه قبل

و اینک شیطان نفرسوم تو حمومه

نهال
نهال
1 ماه قبل

باوان عزیزم به فاک رفتی

هاریکا
هاریکا
1 ماه قبل

به به آقا عامر از دست رفت🤣فک کنم عاشق باوان خانم شد رفت😍🤤😂

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط هاریکا
...
...
پاسخ به  هاریکا
1 ماه قبل

چه عشقی چه کشکی خواهر من شیطان اومد توجلد عامر خان

بانو
بانو
1 ماه قبل

بابا بیخیال اینا دارن چه غلطی میکنن😂😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

ای هزار لعنت به باوان

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x