#پارت_37
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
نگاهش روی صورتم در حرکت بود و از آن عصبانیت اولیه فقط اخم ظریفی باقی مانده بود.
_تو چرا چشمهات از مال من روشنتره؟
ابروهایش بالا پرید و با تعجب نگاهم کرد.
_چی؟!
چانهام را بالا گرفتم.
_دارم راجعبه چشمهات حرف میزنم!
کمی خودش را عقب کشید و به آرامی گفت: ولی من یادم نمیاد داشتم راجعبه چی حرف میزدم.
کف دستم را جلو بردم و آرام گفتم: داشتی از خودت یه پیر مرد غر غرو میساختی حالا ایرپادم رو بده خراب میشه!
نفس سنگینی کشید و خودش را عقب کشید.
_دیگه اینارو نمیکنی توی گوشت فهمیدی؟
چشمی چرخاندم و غر زدم: چشم نواب علیه هرچی شما امر کنید.
پوفی کشید و ماشین را به راه انداخت.
_بگو ببینم…
کف دستم را بالا گرفتم.
_اول خودت بگو ببینم چیکار کردی مامانم انقدر راحت قانع شد که باهات بیام مهمونی؟
کمی به سویش خم شدم.
_ببینم ازش آتو داری؟ میخواد شوهر کنه مچش رو گرفتی؟ توروخدا بهم بگو قول میدم به کسی نگم!
چهرهاش درهم رفت و چندلحظه با تعجب نگاهم کرد.
_این حرفا رو از کجات در میاری تو دختر؟
مطمئنی حالت خوبه؟
دوباره سرجایم برگشتم و آهی کشیدم.
_پس چیکار کردی با شیاد بازی راضیش کردی منو با خودت ببری؟
چپ چپی نگاهم کرد.
او هم به یاد گذشته افتاده بود.
هربار که میخواستم اذیتش کنم صدایش میزدم نامی شیّاد او هم حسابی حرصی میشد و تا چند گاز محکم از گونهام نمیگرفت ول بکن نبود.
_زن دایی برعکس تو عاقله میدونه اول و آخر به غیر از این چارهای نیست. تو هم بیخودی خودت رو خسته میکنی!
با آرامش عجیبی نگاهش کردم که بدنش منقبض شد.
_اون جوری نگاهم نکن!
خندیدم و ابرویی بالا انداختم.
_چرا؟!
فکش منقبض شد و غرید: دیروز هم قبل از این که منو قال بذاری و بری اینجوری نگاهم میکردی!
صدای خندهام بلند شد.
_این نگاه واسه وقتیه که سعی میکنی بهم زور بگی!
نامی خان من دیگه اون دختر بچه پنج ساله نیستم که مثل عروسکت باهام بازی کنی بزرگ که شدم پرتم کنی تو آشغالی… خوب نگاهم کن من یه دختر بیست و دوسالهی بالغم که خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم…
کمی مکث کردم.
_البته با کمک مامانم…
و مکثی دیگر.
_و یهکمی هم دایی خسرو!
پوفی کشیدم و سرم را به دوطرف تکان دادم.
_منظور کلیم اینه که باور کن به یه آقا بالاسر دیگه احتیاجی ندارم!
در سکوت سرش را کج کرد و نگاه سنگینی به چشمهایم انداخت.
_بیا کمی برگردیم به عقب… من هیچوقت تورو پرت نکردم تو آشغالی مانلی تو تا ابد همون عروسک کوچولوی من باقی میمونی!
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
_خدا سایهت رو از سرم کم نکنه. خیالم رو راحت کردی!
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.