#پارت_38
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
نچی کرد.
_با طعنه و کنایه با من حرف نزن اگه دلخوری هست مستقیم بهم بگو!
به بیرون خیره شدم و بیتفاوت جواب دادم: من حرفی باهات ندارم نامی ولی فکر کنم تو خیلی حرفا تو گلوت مونده بریز بیرون سبک شی شاید فهمیدیم علت این بدخلقیات چیه.
با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت.
_علت بدخلقی من تک تک روزاییه که کنارت نبودم و امروز تو منو مقرصش میدونی!
علت بدخقلی من رفتار توئه مانلی… وقتی خواستم ببینمت فکرش هم نمیکردم انقدر باهام غریبه باشی. مدام طعنه بزنی و منو سر راه ول کنی بری.
مگه ازت چی خواسته بودم؟
فقط یهذره باهام راه بیا دختر.
لبهایم را بههم فشردم.
_الانی که آروم نشستم تا حرفات رو بشنوم یعنی دارم باهات راه میام دیگه بفرما سراپا گوشم.
انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت.
_نمیدونم دوباره چی تو سرته ولی خوب گوش کن ببین چی میگم مانلی…
اول این که دیگه هیچوقت حق نداری مثل دیروز وسط خیابون بدون اطلاع من سرت رو بندازی پایین راه بیفتی بری فهمیدی؟
ابروهایش بههم نزدیکتر شدند.
_دوم این که از این به بعد کاری نکن که داییت فکر کوتاه کردن موهات به سرش بزنه چون جفت دستاش رو میشکنم و حالا که بالاخره دستم به تو رسیده حوصلهی یه جنگ خانوادگی رو ندارم…
زیر چشمی نگاهم کرد و هشدار داد.
_سوم هم این که تو خیلی بیخود میکنی مثل بقیهی دخترها شب تا صبح توی پارتی بگذرونی اصلا هرچهقدر دلت میخواد تا لنگ ظهر بخواب کسی حق نداره بهت چیزی بگه!
کمی مکث کرد و ادامه داد: برای این یک روز و نصف فکر کنم همین تذکرها کافی باشه!
نمیدانستم بخندم یا عصبانی شوم.
_پس بالاخره امر و نهیهاتون تموم شد عالیجناب؟ میتونم حرف بزنم؟
سرش را برایم تکان داد.
_بفرمایید.
مثل خودش انگشتم را بالا گرفتم.
_اول این که دیگه مثل دیروز بدون هماهنگی نیا دنبالم و منو جایی که دلم نمیخواد نکشون اگه یادت باشه این تو بودی که سرم داد کشیدی و ناراحتم کردی منم واسه خودم غرور دارم بهم حق بده ناراحت بشم.
انگشت دومم را بلند کردم.
_دوم این که شما خیلی بیجا میکنی دست رو دایی من بلند کنی بزرگترمه احترامش هم واجبه…
انگشت بعدی را که بلند کردم دستم را میان مشتش گرفت.
_من بزرگترت نیستم؟ به حرمت روزایی که با هم گذروندیم قرار نیست بهم احترام بذاری؟
آهی کشیدم و چشمانم را در حدقه چرخاندم.
_مظلوم نمایی نکن جناب شیاد هر چی بکاری درو میکنی. اگه بهم احترام بذاری منم بهت احترام میذارم!
پوفی کشید و ماشین را جلوی مجتمع تجاری پارک کرد.
دستش را به سمتم گرفت و گفت: پس آتش بس؟ میشه برگردیم به روزای گذشته و انقدر باهام سر دعوا نداشته باشی؟
لبم را تر کردم.
با این که هنوز دلخور و طلبکار بودم و خیلی چیزها در دلم مانده بود ولی دلم نیامد دستش را رد کنم.
بالاخره داشت یاد میگرفت محترمانه رفتار کند، انگار که از قلدر بازی ناامید شده بود!
دستم را جلو بردم و میان دستان گرمش گذاشتم.
_قبوله!
بالاخره بعد از این همه مدت لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.
_پیاده شو که با این سلیقهی جنابعالی حالا حالاها با هم کار داریم.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ننه ندا عالیهههه😍😍😍
قربونت بیشم اینقدر رمان خوبی انتخاب کردی عاشقش شدم رفتتت
خوبه ولی این موضوع پارتی رو تو یه پارت تموم کن کش نده چرت میشه
دور هم داریم خوش میگذرونیم.. .
کشم اومد اشکالی نداره 😂 😂
باهم جمعش میکنیم 😂
میدونم ولی کش پیدا کنه از چشم آدم میوفته ادم زده میشه