مقاومت در برابر این وسوسه آخر جانش را میگرفت.
_ازت ممنونم…
نگاهی به اطراف انداخت.
_بابت همهی کارهایی که واسهم کردی.
لبش را تر کرد و از فاصلهای نزدیک به سرتاپایش خیره شد.
گرمای تنش به اوج رسیده بود و سیبک گلویش مدام بالا و پایین میشد.
چشمانش از روی بالا تنهی خوش فرم فریا که زیر لباسش به خوبی مشخص بود به روی لبهایش کشیده شد و نفس تندی کشید.
_نمیخوای جبرانش کنی؟
فریا که حس کرده بود چیزی درست نیست با مردمکی لرزان و نامطمئن گفت: چی؟
نگاهش را از روی لبهایش برداشت و به چشمهای معصومش خیره شد…
با دیدن نگاه دخترک انگار که روح از بدنش جدا شده بود سریع خودش را عقب کشید و نفسش را حبس کرد.
داشت چه غلطی میکرد؟
لبخند سردی روی لبهایش نشاند و تمام تلاشش را کرد تا فریا چیزی از غوغای درونش نفهمد!
_بعدا بهت میگم… امشب خیلی واسهم دردسر درست کردی باید حسابی ازت کار بکشم!
آسون ازت نمیگذرم بچه!
فریا سریع چشمانش را گرد کرد.
_گفتی تقصیر من نیست و کوتاهی از خودت بوده نامی… دیگه پررو نشو به اندازهی کافی امشب اذیتم کردی!
خندید و با حالی که بهتر شده بود به سوی در برگشت.
_لباست رو بپوش و موهات رو خشک کن… احسان الاناست که برسه بهش گفتم غذا بخره.
در اتاق را باز کرد و سریع بیرون زد.
همین که در بسته شد به دیوار کناری تیکه داد و پشت سرش را با کلافهگی به دیوار کوبید.
آنقدر او را دله و تشنهی فریا نگه داشته بودند که مدام از این فکرهای شرمآور به سرش میزد.
این دختر دستش امانت بود و به او اعتماد داشت. هرکاری میکرد تا اعتمادی که در چشمان دخترکش بود از بین نرود.
باید او را آرام با خود همراه میساخت…
باید تنش را به عشق بازی با خودش عادت میداد…
ممکن بود با یک حرکت اشتباه باعث شود آنایش تا همیشه از او متنفر شود.
با دیدن جیمی نفس راحتی کشید و بهسویش به راه افتاد تا کمی سر خودش را گرم کند.
_جیمی؟ بیا اینجا ببینم پسر!
جیمی با شنیدن صدای نامی به سرعت به سمتش دوید و شروع به کشیدن زوزههای کوتاه کرد.
نامی او را در آغوش گرفت و سرش را نوازش کرد.
_جانم پسر ناراحت شدی. هوم؟
معذرت میخوام ولی تو حسابی دخترِ منو ترسوندی!
گردنش را بالا گرفت و به چشمهایش خیره شد.
_دیگه اذیتش نکن. باشه؟ اون هم مثل من صاحب این خونهست مواظبش باش نذار ازت بترسه وگرنه زندگی واسه هرسهتامون سخت میشه!
جیمی انگار که حرفهایش را میفهمید پوزهاش را به گردن نامی مالید و پارس کرد.
نامی خندید و به این فکر کرد باید هرچه زودتر جیمی را با فریا آشنا کند تا دیگر به دردسر نیفتند!
مشغول بازی با جیمی بود که در اتاق خواب باز شد و فریا به آرامی سرش را بیرون آورد.
موهای تابدارش بهخاطر نبستن کش؛ نامرتب صورتش را قاب گرفته بود و به چهرهاش جلوهای زیبا میبخشید.
_سگه هنوز اینجاست؟
نامی لبخندی به چهرهاش زد و با گذاشتن جیمی روی زمین از جایش بلند شد.
_اسمش جیمیه!
بیا بیرون نترس گازت نمیگیره… قراره حسابی با هم رفیق بشید.
فریا با تردید از اتاق بیرون آمد و آرام گفت: ولی اون میخواست بهم حمله کنه!
نامی به سمتش به راه افتاد و دستش را جلو گرفت.
_بیا اینجا ببینم دختر از چی میترسی؟ من اینجام!
نمیخواست بهت حمله کنه عادت داره وقتی برمیگردم خونه بیاد دم در استقبالم. در اصل داشت میومد سمت من ولی چون تو جلوتر بودی ترسیدی!
فریا از که توضیحات ملایم نامی کمی نرم شده بود دستش را میان دستان او قرار داد و به سوی مبلی که دقایقی پیش او و جیمی روی آن نشسته بودند به راه افتاد.
هردو روی مبل نشستند و نامی نگاهش را به جیمی دوخت.
_بیا اینجا پسر!
جیمی سریع خودش را به بالای کاناپه رساند و میان نامی و فریا نشست که باعث شد فریا در خودش جمع شود.
نامی کمی خم شد و دست فریا را بین دستانش گرفت.
_دستت رو بده نترس… یهکمی نوازشش کن سریع باهات دوست میشه!
کف دست فریا را همراه با دست خود روی بدن نرم جیمی قرار داد و به آرامی نوازشش کرد و باعث شد جیمی سرش را تکان دهد.
فریا خواست دستش را عقب بکشد که نامی دستش را به آرامی فشرد.
_چیزی نیست داره خودش رو لوس میکنه!
لبخند کمرنگی روی لبهای فریا نشست.
_وای چهقدر خره کم کم داره ازش خوشم میاد.
نامی با خنده گفت: باشه ولی خر نیست سگه!
فریا چپ چپی نگاهش کرد که باعث شد لبخندش پررنگتر شود.
در آن هودی بزرگ و گشاد آنقدر بامزه بهنظر میرسید که دلش میخواست او را محکم در آغوشش بچلاند!
فریا کمکم به تنهایی شروع به نوازش جیمی کرد.
_ولی جدی عجب خریهها نصف شب دزد به خونه بزنه با دوتا بوس و نوازش میتونه رامش کنه. اینم بزنه زیربغلش با خودش ببره!
نامی با خنده نگاهش کرد.
_الان آرومه چون تشخیص داده تو با منی و این یعنی همهچیز امن و امنه… غریبه ببینه گوشت از تنش میکنه!
لرزی به تن فریا افتاد.
_وای نگو نامی بذار همینجوری دوست داشتنی بمونه!
نامی چشمانش را ریز کرد.
_داشتی به ابهت پسرم توهین میکردی!
فریا با ابروهایی بالا پریده سرش را به سمت جیمی خم کرد و گفت: پسرت؟
یکی از دستها جیمی را در دستش فشرد و با تمسخر گفت: فریا پاکدل هستم از آشنایی با شما خوشوقتم جناب جیمی شهیاد!
نامی که از کارهای فریا متعجب شده بود بلند خندید و گفت: باشه ولی هیچوقت این کار رو پیش بابا انجام نده… فکر نکنم زیاد ازش استقبال کنه!
فریا خواست جوابی بدهد که زنگ در به صدا در آمد.
نامی از جا بلند شد و گفت: حتما احسانه… ولی چرا انقدر زود برگشته؟
بدون آنکه از چشمی در نگاهی بیندازد در را باز کرد ولی با دیدن نریمان که پشت در منتظر ایستاده بود اخمهایش را درهم کشید و کمی مکث کرد!
احتمالا احسان یادش رفته بود در پایین را ببندد و نریمان مثل همیشه بدون رعایت حریم خصوصی وارد خانهاش شده بود!
_اینجا چیکار میکنی نریمان؟
فریا با شنیدن نام نریمان وحشت زده هینی کشید و از جا پرید ولی قبل از این که بتواند خودش را پشت مبل قایم کند چشم نریمان به او که پشت نامی ایستاده بود افتاد و ابروهایش باناباوری بالا پرید!
فریا
چشم نریمان که روی من خیره ماند فهمیدم تا ته و توی اتفاقات امروز را در نیاورد و زندگی را برایم زهرمار نکند مرا رها نخواهد کرد.
آهی کشیده و دوباره سرجایم نشستم.
نریمان بیتوجه به نامی که با اخم نگاهش میکرد سریع خودش را به داخل پرت کرد و نگاهی به سر تاپایم و لباسهای نامی که در تنم زار میزد انداخت.
ناگهان برگشت و نگاه ناباورش را به نامی دوخت.
_به همین زودی دست بهکار شدی؟
نامی چپ چپی نگاهش کرد.
_دهنت رو ببند نریمان… تو اینجا چیکار میکنی؟
نریمان همانطور که به سمتم میآمد بیحوصله جواب داد: با بابا بحثم شده امشب رو پیش تو میمونم.
نامی پوفی کشید و ناراضی و به سمت گوشاش رفت.
_خونهی من شده مسافرخونه!
نریمان کنارم نشست و دستش را پشت مبل انداخت تا به من نزدیک شود.
_خب بگو ببینم این وقت شب خونهی خان داداش ما چیکار میکنی دختردایی؟
با دهانی خشک شده نگاهش کردم.
قبل از این که جوابی بدهم نامی هشدار داد: حد خودت رو بدون نریمان!
نریمان چشمی چرخاند و بازویش را از پشتم برداشت.
نامی گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به حرف زدن با احسان کرد تا یک پرس غذای اضافی بگیرد.
نریمان همچنان با کنجکاوی نگاهم میکرد.
آهی کشیدم و آرام گفتم: با نامی رفته بودیم مهمونی!
به پشتی مبل تکیه داد و ابرویی بالا انداخت.
_خب؟
لبم را تر کردم.
_نامی پاش لیز خورد افتاد توی استخر من رفتم نجاتش بدم واسه همین جفتمون خیس شدیم.
ناگهان صدای خندهی نامی و نریمان یکصدا بههوا رفت.
با اخم نگاهشان کردم و که نامی با خنده گفت: به قهرمان زندگی من نخند نریمان!
نریمان درحالیکه از خنده سرخ شده بود جواب داد: خیلی جدی نقش بازی میکنه داداش. واقعا کارت زاره!
لگدی به پایش زدم و کمی فاصله گرفتم.
به سمتم خم شد و با چشمهایی براق گفت: پس وسط مهمونی پات لیز خورد افتادی توی استخر. هان؟ از همون بچهگی دست و پا چلفتی بودی!
حرصی خیز برداشتم تا نیشگونی از بازویش بگیرم که سریع از جا پرید و با مسخره بازی برایم خواند: هنگام شنا مثل یه دست و پا چلفتی بپا دهن کوسه نیفتی!
بعد به نامی اشاره زد که باعث شد نامی از پشت گردنش را محکم بگیرد و من بلند بخندم.
_حالا دیگه من شدم کوسه؟
نریمان سریع به جلو پرید تا از زیر دستش فرار کند.
_ولم کن نامی بهخدا یه تیکه گوشت ارزشش رو نداره گردن داداشت رو بشکونی!
هینی کشیدم و کوسن را محکم به سمتش پرت کردم که مستقیم به صورتش خورد و صدای آخش بلند شد.
نامی او را به سمت مبل تک نفره هل داد و اخطار داد: اگه میخوای امشب رو اینجا بمونی عین آدم بشین سرجات اذیتش نکن!
از طرفداری نامی لبخند بزرگی روی لبهایم نشست.
برعکس مواقعی تنها بودیم و همیشه درحال جنگ؛ در میان جمع حسابی هوایم را داشت.
نریمان همچنان درحال اذیت و آزار بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
نامی از جا بلند شد و در را باز کرد.
احسان با کاور لباس و چند پرس غذا وارد خانه شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😂😂😂
مرررسی خانم ندا جونم 😘😘😘