همانطور که نگاه متعجبم را از نریمان بر میداشتم سری تکان دادم و همراهش به راه افتادم.
قبل از رفتن از احسان تشکری کردم و با نگاه چپچپی به نریمان همرا با نامی از خانه خارج شدم.
همین که سوار شدیم به سوی نامی برگشته و
پرسیدم: قضیهی نریمان و فرشته چیه نامی؟
نچی کرد و نگاهش را به بیرون دوخت.
_چیزی نیست بابا بچه بازیشونه!
چشمهایم را برایش گرد کردم.
_همین جوری بازی بازی مامان میگیره جرش میدهها… الان رو نبین جلدش سوراخ شده شیطون رفته توش افسار منو ول کرده.
بحث دوست پسر و عشق و عاشقی بیاد وسط مامان جنی میشه به قرآن!
با خنده سرش را تکان داد.
_سر تو اینجوری بود نترس با فرشته کاری نداره!
با اخم نگاهش کردم.
_واه یعنی چی که سر من اینجوری بود؟
مگه من تخم طلا میذارم؟
ابرویی برایم بالا انداخت.
_نمیدونم والله هنوز چک نکردم!
ضربهای به بازویش کوبیدم.
_جدی میگم نامی دردسر نشه یهوقت دوتا خانواده بههم بریزن.
نچی کرد.
_گوش نریمان رو میپیچونم نترس…
هومی کشیدم و سرم را به صندلی تکیه دادم که سریع گفت: فردا میای شرکت؟
زیرچشمی نگاهش کردم.
_معلومه که نه… واقعا دلم نمیخواد دوباره باهاشون چشم تو چشم بشم نامی همین امشب واسه هفت پشتم بست بود.
اخمی روی صورتش نشاند.
_نمیتونی تا آخر عمرت ازشون دوری کنی که… یه اتفاقی افتاد تموم شد و رفت. اونم تقصیر تو نبود که بخوای خجالت بکشی!
نگاهی به سرتاپایم انداخت.
_امشب همه دوسِت داشتن فریا. سرت رو بالا بگیر و راه برو همچین اتفاقی نمیتونه باعث خجالتت بشه… درضمن اگه میخوای کمکت کنم باید بیای شرکت وقت خالی ندارم!
پوفی کشیده و کلافه به بیرون خیره ماندم.
دلم میخواست پروژه را تحویلش بدهم و حسابی به صورت بهتزدهاش بخندم ولی نمیدانستم ارزشش را داشت دوباره با همهی آن آدمها رو به رو شوم یا نه!
_باشه پس آدرس شرکت رو واسهم پیامک کن!
چشمانش برق زد و سری برایم تکان داد.
به محض رسیدن به خانه تشکری کردم و با قدمهای آهسته وارد شدم.
چراغها خاموش بود و خبری از مامان زهره نبود ولی میدانستم فرشته بیدار است.
با بیشترین سرعتی که میتوانستم خودم را به اتاقم رساندم و مشغول تعویض لباسهایم شدم.
آرایشم نصفه و نیمهای که محض احتیاط روی صورتم نشانده بودم را پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم.
کمی گوشهایم را تیز کردم و با نشنیدن صدایی پایی با خیال راحت چشمهایم را بستم و تن خستهام را به خواب سپردم.
#پست_83
صبح با صدای کوبیده شدن در اتاق به دیوار به سختی چشمهایم را از هم باز کردم.
با دیدن باربد و فرشته که با چشمانی براق بالای سرم نشسته بودند اخمهایم را درهم کشیدم.
_اه چتونه وحشیا خواب بودم… ساعت چنده؟
فرشته بالای سرم نشسته و شانههایم را گرفت تا از جا بلندم کند.
_ساعت دوازده ظهره شلخته پاشو ببینم دیشب چهخبر بود. ها؟
راسته که افتادی تو استخر و آبرومون رو بردی؟
خشک شده و با اخمهایی درهم نگاهش کردم.
_تو از کجا…
با بهیاد آوردن نریمان لبهایم را بههم فشردم و حرصی گفتم: مامان میدونه با نریمان در ارتباطی آبجی کوچولو؟
اخمی کرد و خودش را عقب کشید.
_جوری که فکر میکنی نیست!
باربد با ابرویی بالا پریده کنارمان روی مبل نشست.
_چشمم روشن چیزای جدیدی میشنوم خانما… اتفاق دیگهای هم هست که بخواید راجعبهش حرف بزنید؟
فرشته محلی به او نداد و به سمتم برگشت.
_مو به مو اتفاقات دیشب رو تعریف کن ببینم چهخبر بود!
آهی کشیدم و تکیهام را به بالشت دادم.
_بهخدا نمیدونم قضیه چی بود داشتم میرفتم سرویس بهداشتی یههو یهنفر از پشت هلم داد توی استخر!
باربد با نگرانی نگاهی به سرتاپایم انداخت.
_چیزیت که نشد. ها؟ نامی کجا بود؟
شانهای بالا انداختم.
_داشت با چندتا از شرکای عمو عارف حرف میزد. نمیخواستم مزاحمش بشم برای همین تنها رفتم.
فرشته متفکرانه نگاهم کرد.
_چرا یهنفر باید چنین کاری بکنه فریا؟
یعنی منظورم اینه که درسته عمو عارف و نامی رقیب و دشمن زیاد دارن ولی چرا باید بیان به پارتنر مهمونی نامی آسیب بزنن؟
هردو را از سر راهم هل دادم تا خودم را به سرویس برسانم.
_شاید چون اون نامیِ شیّاد برای دک کردن بقیهی دخترا منو بهعنوان نامزدش معرفی کرده بود!
صدای فرشته سریع بلند شد.
_چی؟ مامان میدونه؟
باربد نیشخندی زد و گفت: بهنظرت اگه میدونست الان یه تار موی سالم رو سر این بزغالهی خوش شانس بود؟
در سرویس را در صورتشان کوبیدم و بعد از شستن دست و صورتم سریع بیرون پریدم تا ناهار بخورم.
از اتاق که بیرون رفتم با دیدن باربد که سر صندلی نشسته بود خمیازهای کشیدم و گفتم: راحتی عزیزم؟ احیانا خونه زندگی نداری یا اینجا رو با رستوران اشتباه گرفتی؟
زیتونی در دهانش انداخت و جواب داد: فضولیش به تو نیومده خونه عممه باید به تو جواب پس بدم؟
خواستم جوابش را بدهم که صدای مامان زهره بلند شد.
_چه عجب بیدار شدی شازده ساعث خواب کم کم داشتم نگران میشدم.
نچی کردم.
_دیشب خیلی خسته بودم.
برنج را روی میز گذاشت.
_ببینم دیشب آبروریزی که به راه ننداختی؟ خوش گذشت؟
لبم را تر کردم و نگاهی به صورت خندان فرشته و باربد انداختم.
_هوم. خوش گذشت.
نگاهم را دزدیدم و آرام به باربد گفتم: بعد از ناهار جایی نرو یهسر بریم کارگاه باید پروژه رو تکمیل کنم.
#پست_84
سوالی نگاهم کرد که از زیر میز لگدی به پایش کوبیدم.
مامان سریع گفت: چه پروژهای؟
گلویم را صاف کردم.
_باید روی سفالها نقش بزنم و بعد بذارمشون تو کوره فردا هم تحویل استاد بدم!
میترسم زیر زمین کثیف بشه برای همین میخوام ببرمشون کارگاه.
سری برایم تکان داد.
_کار خوبی میکنی.
نفس راحتی کشیده و زیرچشمی به نگاه متعجب باربد خیره شدم.
باربد که انگار چیزی فکرش را مشغول ساخته بود رو به مامان گفت: چرا اجازه دادی فریا دیشب با نامی به مهمونی بره عمه؟
مامان شانهای بالا انداخت.
_چون بهش اعتماد دارم!
باربد اخمهایش را درهم کشید.
_به آدمی که چندین ساله از کار و بار و رفتارش خبر نداری اعتماد داری ولی به من نه؟
مامان گلویش را صاف کرد و اخمهایش را درهم کشید.
_نامی همیشه مواظب فریا هست اینو بارها ثابت کرده…
باربد چشمهایش را ریز کرد خواست جوابی بدهد که لگد دیگری از زیر میز به پایش کوبیدم تا بحث دیشب را پیش نکشد.
_آها پس یعنی من مواظبش نیستم؟
باشه عمه امروز رو یادت باشه ها…
مامان زهره چشمی برایش چرخاند.
_بیخودی موضوع رو کش نده باربد… همین که گفتم روی حرف من حرف نزن!
از آنجایی که مامان زهره و دایی خسرو شباهت بسیاری با یکدیگر داشتند هیچکدام جرئت نمیکردیم روی حرفشان حرفی بیاوریم.
درسکوت ناهارمان را خوردیم و من و باربد زودتر از همه از روی صندلی بلند شدیم.
باربد اشارهای زد.
_تا من وسایل رو از زیر زمین میبرم توی ماشین حاضر شو.
نیشخندی به خوشباوریاش زدم و سری تکان دادم.
وارد اتاق شدم و کت کرم و شلوار بگ آبی پاستیلیام را به تن کردم.
تلاش کردم تیپم از همیشه رسمیتر باشد ولی باز هم چندان موفق نبودم.
با آرایش کمرنگی کیف دستی سفیدم را در دستم گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
مامان با دیدنم ابروهایش را بالا انداخت.
_اون لباس چهارخانه پاره و کثیفت کجاست؟
تو از کی تاحالا با این تیپ و قیافه میری کارگاه که من خبر ندارم؟
اخمهایم را درهم کشیدم و سریع جبهه گرفتم: واه این چهحرفیه مامان؟ من همیشه خوشتیپ بودم… تازهشم میخوایم با بچهها بریم کافه نمیتونم با اون لباسها برم که…
مامان کوسن مبل را برداشت و سرش را تکان داد.
_حالا نه که خیلی واسهت مهمه… والله من تا حالا یهدست لباس مرتب توی تن تو ندیدم.
پوفی کشیدم و حرصی دور خودم چرخیدم.
_حالا ببین و لذت ببر مامان جان چون دیگه فرصتش پیش نمیاد. بااجازه.
سریع از خانه بیرون زدم و کفشهای سفیدم را بپا کردم.
همین که سوار ماشین شدم سریع گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و آدرسی که نامی برایم فرستاده بود را جلوی باربد گرفتم.
_میریم به این آدرس راه بیفت باربد.
با گیجی نگاهم کرد.
_اینجا دیگه کجاست؟ مگه قرار نبود بریم کارگاه؟
لبخندی به صورتش زدم.
_نه میریم شرکتی که نامی توش کار میکنه!
چشمهایش گرد شد.
_اون وقت چرا؟
چشمهایم برق زد.
_چون بهم قول داد اگه باهاش برم مهمونی کمکم میکنه پروژه رو تکمیل کنم.
بیهوا خندید و ماشین را به راه انداخت.
_میدونه پروژه راجعبه چیه؟
چانهام را بالا گرفتم.
_معلومه که نمیدونه… بهنظرت اگه میدونست منو گردن میگرفت؟
خندهاش عمیقتر شد.
_دمت گرم دختر خیلی جنس خرابی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پروژه چی؟
مرسی و ممنونم خانم ندا جونم.امیدوارم همینجوری با همین فرمان پیش بری.هنوز داغ” آتش شیطان” رو دلمه😐😔